آب و آیینه

به گلشن‌رویی آب و روشن‌روزی آیینه

آب و آیینه

به گلشن‌رویی آب و روشن‌روزی آیینه

گزارش یک گفتگو (۲)

امبرتو اکو در دومین نامه خود با تأکید بر آنکه هدف از مبادله این نامه‌ها شناخت زمینه‌های مشترک میان مردمان غیر‌مذهبی و کاتولیک است اظهار می‌دارد: «برای اینکه گفتگو، یک گفتگوی درست باشد لازم است به اموری بپردازیم که در آنها زمینه توافقی در میان نیست». (ص 38)

او در ادامه موضوع «سقط جنین» را به عنوان یکی از این گونه اختلافها به میان می‌کشد و می‌نویسد: «من هرگز در موقعیتی قرار نگرفته‌ام که زنی بگوید از من باردار است و از من بپرسد که جنین را سقط کند یا رضایت مرا برای سقط جنین بطلبد. چنانچه چنین حادثه‌ای روی می‌داد، هر چه در توان داشتم بکار می‌گرفتم بلکه زن را قانع کنم به هر قیمتی که شده به آن موجود اجازه حیات بدهد. تولد یک نوزاد چیز شگفت‌انگیزی است. معجزه‌ای است طبیعی که باید آن را بپذیریم. این را گفتم اما در عین‌حال فکر نمی‌کنم این حق را داشته باشم که موضع اخلاقی خود را به احدی تحمیل کنم. من معتقدم لحظات سختی پیش می‌آید که نه شما و نه من شناخت چندانی از آن نداریم؛ یکی از این لحظات لحظه‌ایست که زنی حق دارد در مورد بدن خود، احساسات خود، یا آینده خود به شکلی مستقل تصمیم‌گیری کند». (ص 38)

امبرتو سپس از مارتینی دعوت می‌کند که تأملهای خود در مورد این موضوع را بیان کند؛ تأملاتی که مطمئناً با این مسأله گره خورده است که «حیات از کجا آغاز می‌شود» و یا به عبارتی دیگری، تعیین و تشخیص آن لحظه‌ای از زندگی آدمی که می‌تواند مرز معین حیات و یا عدم حیات انسان تلقی شود: «همگان نوزادی را که به بند‌ناف متصل است انسان تلقی می‌کنند. اما وقتی نقطه عزیمت را همین جا بگیریم و به عقب برگردیم، تا کجا می‌توانیم برسیم؟ اگر آنطور که می‌گویند حیات و بشریت در تخمه انسان (حتی در ترکیب ژنتیکی ما) موجود است، آیا در این صورت به هدر دادن و تلف کردن منی جنایتی مساوی قتل نفس نیست؟» (ص 42)

ماریامارتینی در پاسخ، با اشاره به اینکه مرزها همیشه قلمروهای خطرناکی هستند می‌نویسد: «یاد دارم که در دوران کودکی در کوه‌های منطقه واله دائوستا در امتداد مرز راه می‌رفتم و ناگهان از خود پرسیدم مرز میان این دو ملت دقیقاً کجاست. درک نمی‌کردم که انسان تا چه حد می‌تواند مرز را تعیین کند. با این همه، آن دو ملت عملاً وجود داشتند، و حدود هر دو آنها به خوبی مشخص شده بود». (ص 48) مارتینی حیات آدمی را جزء حیات خداوند می‌داند که این خود بیانگر برداشت مسیحیت ار ارزش حیات انسانیست؛ حیات کسی که وی را می‌خوانند تا در حیات خداوند شرکت کند و درنتیجه حرمت به حیات انسانی یک احساس بی‌شکل نیست، بلکه به انجام رساندن مسئولیتی خاص است: «مسئولیت شخص زنده و جسمانی که شأن و منزلت وی را داوری خیرخواهانه من یا انگیزه انسان دوستی تعیین نمی‌کند، فراخوانی ایزدی تعیین می‌کند. و این چیزی نیست که صرفاً «من» یا «متعلق به من» یا حتی «درون من» باشد. بلکه پیش روی من است» (ص 51) و درنتیجه آنچه در رحم زن باردار است امانتی است شریف نزد او، که به وی سپرده شده است. و او حق «هرگونه» تصمیم‌گیری در مورد آن را ندارد.

مارتینی پس از بحث در مورد چیستی حیات به «کجایی» و «آستانه» آن می‌پردازد و با اذعان به اینکه نه فیلسوف است و نه زیست‌شناس و  همچنین نمی‌خواهد هم در این مسائل دخالت کند، پاسخ روشن و قطعی را به علم ژنتیک می‌سپارد ولی در عین حال در پایان به نکته‌ای کلیدی اشاره می‌کند: «کجا ممکن است در پرده اسرار بماند، اما در عین حال بسته به ارزشی است که برای «چیست» قائلیم. چیزی که دارای والاترین ارزش است، والاترین احترام را نیز می‌طلبد». (ص 53)

امبرتواکو در سومین نامه اش، با اعلام اینکه در مقام یک فرد غیر‌مذهبی به موضع‌گیری ادیان در زمینه اصول و مسائل اخلاقی احترام می‌گذارد (ولی تنها به این شرط که این موضع‌گیری، رفتارهایی را جز غیر‌مذهبی‌ها و پیروان ادیان دیگر تحمیل نکند) ولی در کنار این احترام، با علاقه‌مندی می‌کوشد درک کند که به چه دلیل کلیسا بعضی از امور را تائید می‌کند و یا تائید نمی‌کند. او بر تفاوت زن و مرد به روایت کلیسا انگشت می‌گذارد و اینکه چرا آموزه کلیسا، زنان را از مقام کشیشی و کِهانَت کنار گذاشته است. امبرتو در مقام تحلیل و تبیین این آموزه کلیسا، اصول عام علم تأویل، و همچنین، ذاتیات و عرضیات در دین را پیش می‌کشد و اینکه بر این اساس، متون مذهبی را نباید به شکل ظاهر آن یا از دیدگاه بنیاد‌گرایانه تفسیر و تعبیر کرد. بلکه باید زمان و شرایطی که این متون در پس زمینه آن نوشته شده است در نظر داشت. او در ادامه می‌نویسد: «از آن گذشته از استدلال نمادین نیز می‌توان استفاده کرد: کشیش (کاهِن) انگاره مسیح است که کاهنِ غایی بود و مسیح مرد بود، و برای حفظ قدرت تأثیر این نماد، لازم است کهانت این حق انحصاری مردانه را دارا باشد. اما آیا رستگاری هم باید از قوانین تمثیل‌پردازی یا تمثیل شناسی پیروی کند؟ ... این برهان نمادین مرا ارضا نمی‌کند و این حکم عتیق نیز مرا قانع نمی‌کند که می‌گوید زن در لحظاتی از زندگی خود ناپاکی ترشح می‌کند. با آنکه این دیدگاه به گذشته تعلق دارد، اما به این می‌ماند که بگوئیم زن حایض و زن زائو از نظری ناپاک‌تر از کشیشی است که ایدز گرفته است». (ص 61 و 63)

اما بنظر می‌رسد که مارتینی پاسخی قانع کننده برای این سؤال در آستین ندارد. او معتقد است که کلیسا وظیفه برآوردن انتظارات را ندارد و «حاضر نیست به رویدادهای نجات‌بخشی خیانت کند که کهانت از آن سربرآورده است، رویدادهایی که حاصل اندیشه بشری نیست، برآمده از خود مشیت خداوند‌اند». (ص 77) او عدم کهانت زنان را رمز و رازی الهی می‌داند که باید پاس نگه داشته شود و اگر کلیسا پاسخی منطقی برای این سؤال ندارد، علت عدم تکامل کلیسا برای درک این راز بزرگ است!!

در بخش پایانی کتاب جای پرسشگر (امبرتواکو) و پاسخگو (ماریا مارتینی) عوض می‌شود  و این بار این کشیش ایتالیایی است که مسأله‌ای را مطرح و از امبرتو پاسخی می‌طلبد، پرسشی که به بنیان اساسی اخلاق نزدِ غیر‌مذهبی‌ها مرتبط می‌شود: «چه چیزی فرد غیر‌مذهبی را هدایت می‌کند، فردی که پروردگاری برای خود نمی‌شناسد، به یک مطلق رجوع نمی‌کند، و در عین حال مدعی اصول اخلاقی است و بدانها معترف است، آن هم اصولی که همین فرد غیر‌مذهبی چنان بدانها پایبند است که حاضر است جان بر سر آن بگذارد و بر اساس همین اصول است که این فرد تعیین می‌کند چه اعمالی را به چه قیمتی انجام نخواهد داد؟ چنین فردی را چه عاملی هدایت می‌کند؟ البته اینها قانونند، درست، اما به چه اعتباری چیزی به عظمت ایثارِ جانِ انسان را می‌طلبد؟ و این همان چیزی است که در این دور از گفتگو می‌خواهم با شما روی آن تأمل کنم». (ص 79) از نظر مارتینی انسانی متعال است که به اشراق دست یابد و برای انتخابهای ایثارگرانه‌اش پشتوانه‌ای استوار پیدا کند. تنها فرق انسان دین ورز و انسان سکولار این است که اولی می‌داند به کجا تکیه کند و دومی نمی‌داند. هر دو دست به ایثار می‌زنند ولی یکی برای ایثارش توجیه معنا شناسانه و هستی شناسانه دارد و دیگری ندارد. «همیشه کسانی بوده‌اند، کسانی که خدای شخصی نداشتند، با این همه ترجیح داده‌اند جان بر سر معتقدات اخلاقی خود بگذارند و قدمی از اصول اخلاقی خویش منحرف نشوند. اما راستش را بخواهید قادر به درک این پدیده نیستم که دلیل بنیادین این کسان برای توجیه این گونه رفتارها چیست». (ص 81) «اگر کفایت مبانی صرفاً اومانیستی را به چالش می‌طلبم، قصدم آزردن وجدان کسی نیست. فقط می‌کوشم درک کنم در سطح انگیزه بنیادین، درون این وجدان چه می‌گذرد، با این قصد که ارتباط عمیق‌تر برای میان مذهبی‌ها و غیر‌مذهبی‌ها در زمینة اخلاق برقرار کنم». (ص 81)

بنظرم اینکه ماریا مارتینی به عنوان اسقفی مسیحی، اصول اخلاق سکولار را ارج می‌نهد و ارزشهای آنرا به دیده گرفته و در عین حال ضعف مبانی آزاد مورد پرسش قرار می‌دهد، ستایش آفرین است؛ ارج نهادن به ارزشهای اخلاقی یکدیگر و سر تسلیم فرود آوردن در برای رفتارهای انسانی یکدیگر.

واما پاسخ امبرتو به مارتینی نیز خواندنی و تأمل برانگیز است؛ او زیر ساخت انگیزه‌هایِ اخلاقیِ سکولار را «دیگری درونی شده» می‌داند و حضور این « دیگری» را علت عمل اخلاقی فرد سکولار. اینکه انسان به نحوی قادر به فهم این نکته است که می‌خواهد «چه کارهای معینی را انجام دهد و می‌خواهد که چه کارهایی را بر سر او نیاورند». (ص 91) مقدمه‌ای است برای فهم آنکه «نباید چیزهایی را که خوش ندارد بر سر او بیاورند به سر دیگران بیاورد». (ص 91) او این احساس و عمل را ناشی از یک اخلاق طبیعی و غریزی می‌داند: «آیا غریزه طبیعی چنانچه به مرحله پختگی شایسته و خودآگاهی برسد، نمی‌تواند بنیانی باشد که شاید انگیزه کافی در پی داشته باشد؟» (ص 96) برداشت اکو از این «دیگری» چنان است که گویی خداست که از آسمان فرود آمده از قید مطلقیت رها گشته و در وجود آدمیان تجسد یافته است، هموست که مؤاخذه می کند یا عفو: «اگر انسان غیرمذهبى فکر کند کسى از آن بالامواظب او نیست، در عین حال درست به همین دلیل هم مى داند که هیچ کس او را عفو نخواهد کرد. از آنجا که مى داند خطا کار است، تنهایى وى بى کرانه خواهد بود و مرگش نومیدوار. این شخص به مراتب بیش از دینداران امکان دارد بکوشد با اعتراف در حضورجمع خود را تطهیر کند. این شخص از دیگران طلب عفو خواهد کرد». (ص۹۶) اکو از این هم به مارتینی نزدیکتر مى شود و باور به ایده اخلاقى را مرز مشترک میان انسان مذهبى و غیرمذهبى مى داند. به نظر او ایده اخلاق نمى تواند بیگانه با ایده یک ذات برتر و مطلق باشد. هر چند که این ذات در حد یک خیال و یک رؤیا باشد. رؤیایى که مى تواند زاینده مداراگرى و نیک خواهى باشد.

بنظرم در کتاب «ایمان یا بی‌ایمانی؟»، «گفت و گو» به عنوان نفیس‌ترین نحوه برخورد دو انسان، به خوبی به نمایش درمی‌آید. در این گفتگو و مکاتبات نه انسان دینی ثابت می‌شود نه انسان سکولار، نه ایمان، نه بی‌ایمانی، چه آنکه هدف، اینگونه رد و اثباتها نیست. وفاداری به اصالت و رسالت گفتگویی است که هر دو طرف را درنهایت به یک فصل مشترک می‌رساند؛ خدمت به نوع بشر و رعایت حرمت انسانها.

گزارش یک گفتگو (۱)

با دیدن نام «امبرتواکو» در جایگاهِ دومین روشنفکر مشهور و پر آوازه جهان، بر اساس نظر‌سنجی به عمل‌ آمده در سطح بین‌المللی، به یاد کتابی افتادم با نام «ایمان ‌یا بی ایمانی؟»(1) که مجموعه‌ای است از مکاتبات میان او و کاردینال «ماریا مارتینی» از علمای کلیسای کاتولیک، که گوشة کتابخانه‌ام ناخوانده باقی مانده بود و این خود بهترین فرصت و بهانه بود برای درنگ و کاوشی در آن.

کتاب «ایمان ‌یا بی ایمانی؟» مجموعه گفتگوهای مکتوب امبرتواکو از نویسندگان و متفکرانِ غیر‌مذهبی معاصر با کارلو ماریا مارتینی اسقف ایتالیائیست که به ابتکار یک روزنامة ایتالیایی انجام گرفته است و آنچه در نظرِ اول جلب توجه میکند - جدای از محتوای کتاب -  نفس چنین گفتگویی میان متفکری غیر‌مذهبی با عالمی مذهبی می‌باشد، بخصوص که در این کتاب «گفت وگو» به عنوان نفیس ترین نحوه برخورد دو انسان است که به تجلی می کند نه طرفین آن! گفتگویی که کلمات آن در یک فضای آرام، متین، محترم و معقول رد و بدل می‌شود و کلمات نه به قصد منکوب کردن حریف یا تخطئه طرف مقابل، که به قصد ایضاح و روشنگری و باز کردن دریچه‌های تازه ایست به روی اذهان در موقعیتی کاملاً آزادانه، که اصل بر تفهیم، تحلیل و تشریح پرسشها و پاسخهای یکدیگر است و پیش نهادن صورت تازه‌ای از نقد، و در آن از نحوه‌های تخریب‌گر و کوبنده نقد خبری نیست. به همین دلیل هم هست که هاروی کالس (گرد‌آورنده کتاب) در مقدمة آن، در تمجید این مکاتبات می‌نویسد: «خواننده این نامه‌ها به پاداش دوگانه دست می‌یابد؛ این نامه‌ها از یکسو نشان می‌دهد که گفتگو هنوز هم شدنی و ارزشمند است و از سوی دیگر ثبات می‌کند که عدم موفقیت‌های توأم با احترام در باب مقوله‌های بسیار بنیادی هنوز هم امکانپذیر است». (ص 16)

محتوای کتاب شامل هشت‌نامه می‌باشد که در مجموع چهار مسأله مورد پرسش و گفتگو قرار گرفته است. امبرتواکو در نامة اول خود به عنوان مقدمه یا پیش شرط مکاتبه دو نکته را مطرح می‌کند؛ نخست پرهیز از لفاظی و زبان بازی‌های متملقانه و تأکید بر شأن معنوی و عقیدتی یکدیگر و همچنین بکار نبردن القاب اعتباری که از پس و پیش، نام فرد را در خود گم می‌کنند (و به همین دلیل نیز امبرتواکو در نامه های خود به کسوت «کاردینالی» مارتینی اشاره‌ای نمی‌کند) و دوم، مقید کردن مکاتبات به قید اخلاق و در پی آن «یافتن نقطه اشتراکهایی میان جهان کاتولیک و جهان سکولار».(ص 21) نامه با بحث دربارة «پایان تاریخ» و یا به عبارتی دیگر «روز رستاخیز» در اندیشة دینی ادامه پیدا می‌کند و امبرتواکو این نظر را پیش می‌کشد که «جهان نادیدنی (= سکولار) چنین وانمود می‌کند که پایان زمان را نادیده گرفته است، اما به صورتی بنیادین سخت دل مشغول آن است». (ص 25) به نظر او: «ما داریم از قبیل هراس‌های خویش دربارة پایان زمان زندگی می‌کنیم (هر چند این زیستن در حد دلمردگی است که شیوه‌های نوین ارتباطات جمعی، ما را به آن عادت داده‌اند). حتی می‌توان گفت: ما هراس‌هایمان را با روحیة «بخوریم و بنوشیم، چرا که فردا همه می‌میریم» زندگی می‌کنیم؛ پایان ایدئولوژی و هبستگی را در گردبادی از مصرف‌گرایی بی‌مسئولانه جشن گرفته‌ایم. و چنین است که تک‌تک ما با شبح آپوکالیپس (= روز رستاخیز) می‌‌لاسیم، و آن را از تن خود بیرون می‌کنیم؛ و هر چه ناخودآگاهانه بیشتر از این شبح می‌ترسیم، آنرا بیشتر از خود می‌رانیم. آن را به شکل صفحة خونینی بر پرده می‌تابانیم، و با این کار امیدواریم آن را غیر‌واقعی جلوه دهیم. اما قدرت شبح درست در همان غیر واقعیت آن نهفته است». (ص 24)

امبرتواکو نامة اول را با این پرسش به پایان می‌رساند که «آیا تصویر و صورتی از امید (و تصوری از مسئولیتمان نسبت به آینده) وجود دارد که مذهبی‌ها و غیر‌مذهبی‌ها هر دوگان بتوانند در آن شریک شوند؟ امروز این تصویر بر چه پایه‌ای می‌تواند استوار باشد؟ آیا تصویری از پایان وجود دارد که بتوان کارکرد نقادانه داشته باشد، تصویری که حاکی از بی‌علاقگی به آینده نباشد، بلکه حاکی از تحلیل مدام خطاهای گذشته باشد؟». (ص 27)

ماریا مارتینی در نامه‌ای و در پاسخ «امید» را «نقطة پایانی» بر تصور پایان دانسته و می‌نویسد: «تاریخ همیشه زمانی به روشن‌ترین شکل آن دیده شده است که آنرا به مثابه سفری انگاشته‌ایم که به فراسوی خود می‌رود و درون باشنده نیست». (ص 33) از نظر او «امید» زادة معنادار و جهت دار دانستن تاریخ است، تاریخی، که یک سفر درونی، که آغاز و انجامش به درون ختم می‌شود نیست بلکه تا فراسوی خود ادامه دارد. مارتینی به درستی آگاه است که چنین نگاهی به تاریخ ظاهراً با دیدگاه جهان سکولار همخوان نیست ولی بر این باور است که این نگاه امیدوار به تاریخ خاص انسانهای مذهبی نیست؛ بلکه بر خواسته از ارزشهای بنیادین انسانی است و هر که از این ارزشها بنیادین دفاع کند به چنین امیدی دست یافته است: «از نظری امید باید در عمل وجود داشته باشد، چرا که دینداران و بی‌دینان را می‌توان دید که در این لحظه با هم زندگی می‌کنند و به زندگی معنا می‌بخشند و خویشتن را پایبند تعهد می‌کنند. این نکته به ویژه زمانی روشن می‌شود که مشاهده می‌کنیم شخصی بلند می‌شود و در جست‌وجوی ارزشهای والاتر، صمیمانه خود را به آب و آتش می‌زند، حتی زمانی که امید پاداش نیز در میان نیست. مذهبی‌ها و غیر‌مذهبی‌های مسئول و فکور و بدی به مفهوم عمیقی از انسانیت دل بسته‌اند، هر چند این دو گروه الزاماً نام واحدی به آن نمی‌دهند. در گیر و دار زمانة ما، چیزهایی مهمتر از نام وجود دارد و هنگامی که از ارزشهای بنیادین انسانی دفاع می‌کنیم و این ارزش را تبلیغ می‌کنیم، بحث بر سر نامگذاری، و معنا شناختی همیشه مفید به فایده نیست». (ص 34)

در پاسخ مارتینی آنچه بنظرم ستایش برانگیز است اعتدال ناشی از دین‌اندیشی انسانگرایانه اوست، نگاهی که بر پایه تصور مشترک از انسان بین او و امبرتواکو بنا شده است و همین دغدغة مشترک دربارة انسان و بشریت است که گفتگوی آنها را تا به این حد جذاب ساخته و بیرون از چهارچوبهای تنگ‌نظری و عملی به معنای بی‌منتهای انسانیت رهنمود ساخته است. گیرم که به قول مارتینی بر این معنای مشترک نام مشترک نتوان نهاد. مارتینی در پایان این نامه، ژرف اندیشانه می‌نویسد: «تجربه به من آموخته است که کسی که از چیزی نادم نباشد، در درون خود هم تصوری از بهتر بودن ندارد. چنین کسی نمی‌تواند خطاهای خود را تشخیص دهد و همچنان به آن خطاها بسته می‌ماند، چرا که قادر نیست چیزی بیشتر پیش روی خود ببیند و درنتیجه از خود می‌پرسد چرا باید از آنچه دارد دست بردارد». (ص 36)

ادامه دارد ...

1- ایمان یا بى ایمانى؟، )مکاتبات امبرتواکو و کاردینال مارتینى(، ترجمه على اصغر بهرامى، نشر نى، چاپ 1382

آغاز

به نام «عشق»، «خرد» و «ایمان»