امشب از رهگذر ساعتی همنشینی با دوستی عزیز، که بهآیین درویشان و وارستگان، دامن از هیاهوی گیتی فراچیده و در گوشهای به «پاس دل داشتن»، نهانِ جهان را میجوید و جهانِ نهان را – که خود براستی جهانی است بنشسته در گوشهای – و همساز و دمساز شدن با ساز و آواز شورانگیز و شکیب سوزش، "چیزی" از من ستانده شدهاست که هرچه بازمییابم، نمیشناسم.
به ناگزیر، قوّت مِی اِبریق را شکسته و «در خلاف آمد عادت» نوشتههای پیشین، پیر راز آشنای بلخ و ابیاتی از دریای شگرف و یگانهاش «مثنوی» را که با آنها پیوندی رازآمیز و دیرین دارم به کمک طلبیدم.
«لا فیها غَولٌ و لا هم عنها یُنزِِفون»
جُرعهای چون ریخت ساقی الست
بر سَر این شوره خاک زیردست
جوش کرد آن خاک و ما زان جوششایم
جرعه دیگر، که بس بیکوششایم
تافت نور صبح و ما از نور تو
در صبوحی با می منصور تو
دادهی تو چون چنین دارد مرا
باده کِی بود کو طرب آرد مرا
باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش گدای هوش ماست
باده از ما مست شد نه ما از او
قالب از ما هست شد نه ما از او
ما اگر قَلاش و گر دیوانهایم
مست آن ساقی و آن پیمانهایم
بر خط و فرمان او سر مینهیم
جان شیرین را گروگان میدهیم
تا چه مستیها بود املاک را
وز جَلالت روحهای پاک را
که به بویی دل در آن مِی بستهاند
خُم باده این جهان بشکستهاند
نیست از عاشق کسی دیوانهتر
عقل از سودای او کور است و کر
زان که این دیوانگیِ عام نیست
طب را ارشاد این احکام نیست
گر طبیبی را رسد زاین گون جنون
دفتر طب را فُرو شوید به خون
من سر هر ماه، سه روز ای صنم
بیگمان باید که دیوانه شوم
هین که امروز اولِ سه روزه است
روز پیروز است نه پیروزه است
هر دلی کاندر غم شه میبود
دم به دم او را سَر مَه میبود
کیفَ یاْتی النظمُ لی و القافیه
بَعدَ ما ضاعَت اصول العافیه
ما جنون واحدٌ لی فی شُجون
بَل جنونٌ فی جنونٍ فی جنون
ذرهای از عقل و هوش ار با من است
این چه سودا و پریشان گفتن است
چون که مغز من ز عقل و هُش تهیاست
پس گناه من در این تَخلیط چیست
نه، گناه او راست که عقلم ببرد
عقل جمله عاقلان پیشش بمرد
عاشقم من در فن دیوانگی
سیرم از فرهنگی و فرزانگی
هین بنه بر پایم آن زنجیر را
که دریدم سلسله تدبیر را
غیر آن جَعد نگار مُقبلم
گر دو صد زنجیر آری بگسلم
عاذِلا، چندین صلای ماجرا
پند کم ده بعد از این دیوانه را
من نخواهم عشوه هجران شنود
آزمودم، چند خواهم آزمود
هر چه غیر شورش و دیوانگیاست
اندر این ره دوری و بیگانگیاست
از مطلب و شعرتان بسیار لذت بردم . اخیرا کتابی با نام بانگ آب با گفتاری از آقای ملکیان چاپ شده که بسیار زیباست . من در شهرکتاب نیاوران دیده ام .
حسنت به ازل نظر چو در کارم کرد
بنمود جمال و عاشق زارم کرد
من خفته بُدم به ناز در کتم عدم
حسن تو به دست خویش بیدارم کرد
سلام شعر قشنگی بود
اکبر عزیزم مرسی که سر زدی .دلم تنگ شده واست به خدا. انشا الله به زودی مهر ورزی نصیب تو هم بشه در ضمن لینکت دادم
یا حق
سلام
از مطالبت استفاده کردم
به من هم سر بزن
قضاوت کار آسونی نیست ... شاید خیلی از تلاش ها آنقدر عیان نباشند و به چشم نیایند و شاید بعضی دیگر از تلاش ها برای ثمر دادن زمان لازم داشته باشند ... پس بی انصافی است که اینچنین و بدون اشراف کامل به همه فعالیتها حیثیت یک کانون را زیر سئوال بردن ... کار قشنگی نبود ... هر چند که با بحث های آفت زدگی و غیره موافقم و به هیچ وجه منکر رکود فضای فکر و اندیشه نیستم اما این طور از زاویه تنگ و یک بعدی جلسات شب های اندیشه قضاوت کردن رو نمی پسندم ... خوش باشید
بابا اکبر بی خیال این مسخره بازیا چیه بساط وافور چاق کن بابا مولوی هاهاهاها برو اکبر برو خجالت بکش برو خودتو سیا کن اصلا ما عرفا یعنی ما معتادا هممون عارفیم باز زیاد کشیده