فرِّ بهار بین که به آفاق، جان دهد
هر بوته را هر آنچه سزا دید آن دهد
پارینه آنچه بادِ خزانى ربود و بُرد
آرد دهد به صاحبش و رایگان دهد
سختم شگفت آید ازین هوشِ سبز او
کز هر که هر چه گم شده او را همان دهد
بر فرقِ کوه سوده الماس گسترد
دامانِ دشت را سَلَبِ پرنیان دهد
زان قطرههاى باران بر برگِ بیدْ بُن
- وقتى نسیم بوسه بر آن مهربان دهد -
صدها هزار اختر تابان چکد به خاک
کافاقشان نشان ز رَهِ کهکشان دهد
آن کوژ و کژ خطى که برآید ز آذرخش
طرزى دگر به منظره آسمان دهد؛
پیرىست رعشهدار که الماسْ پارهاى
خواهد به دستِ همسرِ شادِ جوان دهد
آید صداى جوجه گنجشک، ز آشیان
- وقتى که شوقِ خویش، به مادر، نشان دهد -
چون کودکى که سکّه چندى زعیدىاش
در جیبِ خود نهاده، بعمدا، تکان دهد
آید صداى شانه سر، از شاخِ بید بُن،
وقتى که سر به سجده تکان هر زمان دهد؛
گویى که تشنهاى به سبویى، تهى ز آب،
هوهو، ندا مکرّر، هم با دهان دهد
گیرم بهارِ بندرِ عباس کوته است
تاوانِ آن کرانه مازندران دهد
آنجا که چار فصل، بهار است و چشم را،
سوىِ بهشت پنجرهاى بیکران دهد
نیلوفرِ کبود هنوز، آسمانْ صفت،
در خاکِ مَرْو، ز ایزدِ مهرت نشان دهد
شادا بهارِ گَنجه و باکو که جلوهاش
راهت به آستانه پیرِ مغان دهد
از سیمِ خاردار، گذر کن تو چون بهار،
تا بنگرى که بلخ ترا بوىِ جان دهد
زان سیمِ خاردارِ دگر نیز برگذر
تا جلوه خُجَند بهارى جوان دهد
زان سیمِ خاردارِ دگر هم گذاره کن
تا ناگَهَت بهارِ بخارا توان دهد
قالیچهاىست بافته از تار و پودِ جان
هر گوشهاش خبر ز یکى داستان دهد
امّا چو نغز در نگرى منظرش یکىست
کاجزاش یاد از سُنَنِ باستان دهد
در زیرِ رنگهاش یکى رنگ را ببین
رنگى که صد پیام ز یک آرمان دهد
گوید: یکىست گوهرِ این خاک اگر چه یاد،
گاه از لنین و گاه ز نوشیروان دهد
گر خاک گشته در قدمِ لشکرِ تتار،
ور «بوسه بر رکابِ قزِل ارسلان دهد»،
امّا همیشه، در گذرِ لشکرِ زمان،
سعدیش عشق و حافظش اَمن و اَمان دهد
وانگه ز بهرِ پویه پاینده حیات
فردوسىاش روان و ره و کاروان دهد.
محمدرضا شفیعی کدکنی - اسفند ۱۳۵۸
با سلام
برای نخستین بار وبلاگ شما را بازدید نمودم. آنچنان که بر می آید بسیار به فرهنگ ایران زمین دلبسته اید. امیدوارم از این پس بیشتر با یکدیگر در ارتباط باشیم.
پیروز باشید
عید نوروز آمد و هر روزمان نوروز باد
شام ایران روز باد
سال نو مبارک
کمیته اطلاع رسانی
جبهه مشارکت ایران اسلامی حوزه اصفهان
سلام به حاج اکبر!
ممنون میشم اگه آخرین مطلب وبلاگ من در سال ۸۴ را بخونی.در ضمن سالی موفق و سر شار از انرژی هسته ای برایت آرزو می کنم.!!!
فصل خزان در گذشت صبح بهاران رسید
زنده شدند گل رخان نوبت یاران رسید
همچو قیامت زقبر غنچه بپا خواسته
ابر بهاران کنون غرق نثاران رسید ....
متشکر ...