مدتهاست احساس تنهایی غریبی دارم... ابهامی درونی رهایم نمیکند... گرفتار خودخواهیای شدم که شاید به غلط، با معادلهای چند مجهولی میخواهم آنرا حل کنم... گاهی فکر میکنم که شاید دنیا بیش از آنکه برای خوب بودن ساخته شده باشد، برای بد بودن ساخته شده است و جهان بیش از آنکه ممّد نیکوکاران باشد ممّد بدکاران است... شاهد گسستگی و سستی غریبی در روابط انسانی اطرافیانم هستم. آن "گشادگی" لازم در روابط انسانی امری نادر و ممتنع شده است و شکل بخشیدن به روابط انسانی سالم و عمیق، کاری بهغایت دشوار... شاید به جرات بتوانم بگویم در یک سال اخیر مهمترین دغدغهام در جهان فکر و اندیشه، تأمل در مناسبات انسانی، نحوهی شکل گرفتن آنها، انواع این مناسبات و کاویدن دیگر گوشهها و زوایای آن بوده است و هر چه جلوتر میروم در کمتر رابطهای میبینم که هر دو طرف آن رابطه، در حفظ سلامت و طراوت آن احساس مسؤلیت کنند و این بار مسؤلیت را با یکدیگر بدوش بکشند. کمتر کسی به این نکته توجه میکند که برای پایان دادن به رابطهای انسانی، فرد اخلاقاً موظف است که طرف مقابل را از وضعیت و تصمیم خود آگاه گرداند و دلایل خود را برای او توضیح دهد و به او فرصت دهد که منطقاش را شنیده و از خود دفاع کند، تا اگر میتواند جبران مافات کند و یا دستکم خود را برای این جدایی به لحاظ روحی آماده کند؛ یعنی تعهّد اخلاقی و انسانی همهی ماست که به طرف مقابلمان احترام بگذاریم و او را به یکباره و بدون هیچ توضیح و آمادگی رها نکنیم... هر روز این تجربه برایم تکرار میشود که افراد صبوری کمتری نسبت به هم میورزند و نمی توانند ورای خطاهای ظاهری و سطحی، کرامت باطنی و عمیق انسانها را ببینند... کانت میگفت ما انسانها "روانشناسی" را ابداع کردیم که دلهایمان به هم نزدیک شود، همدیگر را بهتر بشناسیم و بتوانیم فضای تیره و تار روابطمان را روشنایی ببخشیم ولی نتیجه برعکس شد؛ با رشد روانشناسی فهمیدیم که بسیار "خودخواه"ایم و هیچ کاری را اگر کمتر سودی برایمان نداشته باشد انجام نمیدهیم. با پیشرفت روانشناسی مشخص شد "دوست داشتن" به معنای عمیق کلمه چندان محلی از اعراب ندارد و عشق "نامشروط" ورزیدن امری است دیریاب. اگر به ظاهر کسی را دوست داریم به این علت است که یا نفعی به ما میرساند، و یا لذتی به ما میبخشد، و یا لااقل بخشی از مشکلات ما را جلوگیری میکند... ما گاه آنقدر خودخواهایم که وقتی میبینیم مصیبت و بلایی بر سر کسی میآید نخستین واکنش روانی ما آن است که با خود میگوییم: خدا را شکر، باز خوب است که این مصیبت بر سر ما فرود نیامد!... بهخوبی آگاهم که به این نوع واکنشها نمیتوان قبحی اخلاقی وارد کرد، چه آنکه ساختار روانی و فطری همهی ما انسانها، کم و بیش، بر اینگونه است و ما را چندان اختیاری بر آن نیست و جایی که اختیار نباشد مدح و ذمّی هم روا نیست. ولی در درونم "تناقصی" غوغا میکند و چنین بینشی را ناقض یک رابطه عمیق انسانی میبینم؛ رابطهای که تجربهی گشاده شدن بهسوی دیگری و برداشتن مرزهای میان دو من را به همراه داشته باشد... نامشروطترین عشق انسانی، تنها و تنها، عشق واقعا بیدریغ و یکطرفه است که "مادر"مان به ما میورزد. او همیشه هست تا اینکه مرگ ما را از هم جدا بکند و این همیشه بودن او، شاید شور عاطفهورزی او را برایمان عادی و طبیعی و یکنواخت جلوه دهد... ما آدمیان موجودات غریبی هستیم؛ گهگاه توجه و عشق ورزی یکطرفه را بر نمیتابیم اما وقتی که مرگ ما را از هم جدا می کند هجوم خاطره ی سالها توجه، یکباره منقلبمان می کند...
گسسته و تبآلود نوشتم. میدانم. ولی نه از همرهی خشمگینم و نه از دوستی دل آزرده، و نه به آتش مهر "ماهرویی" میسوزم، آنچه نگاشتم نمودی بود از ستیز ناسازهای درونم، که گاهی توش و تاب از من میرباید و سوزی در جانم میافکند؛ پارادوکس واقعیتهایی که "مغاکی از ریشخند" میان آنها میبینم و هرزگاهی زخمهای التیام نیافتهی جانم را میآزارد. با اینکه همیشه سعی کردهام قدرشناس همهی پدیدههای زندگی باشم و تصویری "گرم و آفتابی" از هستی و سِرشت انسان به اطرافیانم بدهم، ولی این "سویههای سوگناک هستی انسان" نیز رهایم نمیکند؛ سویههایی که نمیدانم از تنگنای این عالم است یا از تنگی نگاه ما آدمیان.
"خدایا چنانم کن که ذهن آدمیان را زبالهدان سخنانم فرض نکنم"
این یادداشت دردمندانه و گزنده و سوگوارانه در زمرهی زیباترین یادداشتهایی است که از شما خواندهام. خواندم و با آن نفس کشیدم و در گرداب خوفناکاش غرق گشتم اما دست و پایی نزدم و برای نجات خویش یاریگری نطلبیدم. گاه انسان دوست دارد خود را به امواج مواج بلاخیز پرصلابتی بسپارد که به یکباره انسان را از جایگه نرم و گرم خویش بلند میکنند و محکم بر زمین ناکجاآباد میزنند تا به یاد انسان آورند زندگی و زندهبودن سویههای دیگری نیز دارد. دنیا همین تختگاه گرم و نرم و حریرگون نیست. این جسم و روح بهظاهر آرام و بیتناقض هزار و یک ساز ناساز درون خویش دارد و چون به عمق خویش فرومیرود یا از غوغا و هیاهوی هوسها حیران میشود یا از جوانب متضادی که بنیانهای وجودش را دربر گرفتهاند و هر از گاهی با یکدیگر میستیزند و صاحب شبستان را تکانی عظیم میدهند.
یکنفس و بیویرایش نوشتم چون یکنفس و بیویرایش خوانده بودم.
سلام...خواندم و بعد چندین بار سعی کردم که پی نوشت در خوری اینجا بنویسم,ولی متاسفانه نتوانستم...شاید چون این روزها از همه چیز خالی ام,حتی از کلمه و واژه...فقط خواستم بنویسم و بگویم:جانا سخن از زبان ما می گویی.
کاش توان بیشتر نوشتنم بود که حرف بسیار است.
شاد و زیبا زی.
عالیه