دیری بود که حسرت خراب شدنی را در سر داشتم، حسرت یک ویرانی، که بند هزاران مانع بود و چه درست گفتهاند که عمارت در ویرانی است و جمعیت در پراکندگی.
مولانا میگفت هر خرجی را دخلی باید لاجرم و این حسرت خرابی جز جستجوی آن دخل نبود. محلی بود برای کسب درآمد که باید آن را خرج سرزندگی و گشودگی و شادابی و سلامت روحیام میکردم. و اگر میتوان بیمحابا و یک طرفه ریخت و پاش کرد بدون هیچ منبع درآمدی؟ بدون هیچ چشمهی فیاض جوشانی:
چون که قبضی آیدت ای راهرو
آن صلاح توست آتش دل مشو
زآن که در خرجی در آن بسط و گشاد
خرج را دخلی بباید زاعتداد
گر هماره فصل تابستان بدی
سوزش خورشید در بستان شدی
غم چو آیینه است پیش مجتهد
کاندر آن ضد مینماید روی ضد
فکر غم گر راه شادی میزند
کار سازیهای شادی میکند
چند روز پیش بود که مجالی دست داد که به بهانهای نهچندان مفتی عقل پسند! این خراب شدن را با گریستنی بیاختیار و آرام تجربه کنم. گریستنی که با آنکه برای علتش جواب درستی در دست ندارم ولی در متن آن دو مفهوم بنیادین را سرگردان میدیدم؛ "بیگانگی" و "زوال"... گویی تو گنگ خواب دیده و عالم تمام کر.
اشک آدمیان همواره برایم محترم و قدس بوده است و آنرا فرصتی یافتهام برای به سطح آمدن عمیقترین لایههای وجودی آنان. گریستن به وقت و قَدر ضرورت را نشانهی شادبی روحی و سلامت روانی افراد میدانم و معتقدم چنین کسانی میتوانند تجارب اساسی زندگی را عمیقاً درک کرده و قدر بگذارند.
بنطرم این سخن قدما که "نهال محبت را در بستان دل به آب دیده سر، سبز باید داشت، تا میوهی معرفت بار آورد" اگر به روشنایی و رسایی دریافته شود حقیقتی نغز را نشان میدهد. حقیقتی که پیر جان آگاه و راز آشنای بلخ، مولانا، آنرا در مثنوی معنویاش که بگمانم نمونهای شگرف و یگانه در پیوند خجسته و سازنده "سر" و "دل" بایکدیگر است به خوبی بیان کرده است؛ تا نگرید ابر کی خندد چمن؟!
سلام ...
خواب رویای فراموشیهاست
خواب را دریابم که در آن دولت خاموشی هاست
سلام فکر نمی کنی دیگه خیلی وقته که باید از این حال در بیایی