«چطور ممکن است نشود. مگر نه آن است که آدمی در عشق کامل و تمام میشود و عشق وحدت و یگانگی است و مگر نه آن است که در پس این یگانگی به ناچار بیگانگی است، فراق و جدایی است. آیا مرگ نخواهد آمد؟ و آیا دریغی بزرگ نیست که دو تنِ یگانه را دستی سهمناک و کور چنین وحشیانه از هم دور کند. تا وقتی انسان لذت عمیق و بی پایان وصال را (منظورم لذتی است که بیشتر در جان آدمی است تا در تن او) نچشیده است چه میداند که تنهایی چیست، چه دردی است. عمیقترین غم فراق در عین وصال فرامیرسد. آدم میاندیشد: وای از آن روزی که این موهبت بیمانند نباشد. در همان آن است که درد پنهان و بیدرمان تنهایی هجوم میآورد. چون خواه و ناخواه آن روز که محبّان از یکدیگر بیگانه خواهند شد فرا خواهد رسید. بزرگترین شکنجه دوزخ دانته تنهایی است. هرکسی در زندان رنجهای خودش جدامانده و تنهاست. چه کسی میتواند بگوید مرگ چنین سرنوشت شومی را نصیب همه دوستداران که دمی چند به مراد دلشان خوشبختی و بدبختی بزرگ دارند، نمی کند. عشق لذت و رنج بیمانند دارد و هرچند بدبختی آن بزرگتر است، خوشبختی آن هم عمیقتر است. اساساً گمان نمیکنم بدون احساس بدبختی بتوان خوشبختی را در کار عشق بدست آورد. این است که دوست داشتن کاری ترسناک است. من از چیزهای دیگر که عشق را ناچیز میکند، از نیروهای انسانی، از طبایع گوناگون و هزار چیز دیگر صحبت نمیکنم. پایدارترین عاشقان در برابر مرگ، سپنجی و ناپایدارند. وقتی که مرگ آمد جز آنکه بگوییم خوش آمدید چه میتوانیم گفت؟ به قول یک ضربالمثل پهلوی «در مرگ هم مردی و ایذ». حرفهایم را جسته و گریخته و آشفته میزنم و به قول قدما تشویر میخورم که سخنانی میگویم که نباید گفت و در خصوصیترین حالات تو خودم را آمیختهام، ولی دیگر گذشته است».
از نامههای "شاهرخ مسکوب" به "پوری سلطانی" (همسر "مرتضی کیوان")
مجله بخارا، سال پنجم، شمارهی چهل و یک، ص ۷-۳۴۶.
زیبا بود مانند همه پستهای گذشته
انتخاب زیبایی بود٬و مرا یکراست برد به سوی تعبیر ظریف دوستی از عشق:عشق که ترس و واهمه ندارد٬آخرش یا وصال است یا رهایی٬که بی شک هر دو شیرین اند...
یک اتفاق با تو بودن کافیست تا هر چه می نویسم تو باشی و اما چون نیستی بمیرم با تو هایی در سر....