۱- در راه ترافیک شدیدی است. با خود میگویم: حتماً تصادفی شده است... راننده تاکسی به مسافران اطلاع میدهد که علت ترافیک برگذاری مراسم عزاداری ماه محرم در آن نزدیکیست، امامزاده.... نزدیک که میشویم میبینم داربستهای نصب شده در پیادهرو و حاشیه خیابان سیل جمعیتِ به اصطلاح عزادار را به خیابان کشیده است و عدهای از آنان مشغول سینه زنی و زنجیر زنی در میانه خیابان...
۲- مجری رادیو اعلام میکند حدود چهل و یک هزار هیئت مذهبی در سراسر کشور به عزاداری مشغول هستند و نتیجه میگیرد که محرم همچنان زنده است و خار چشم دشمنان...
۳- راننده تاکسی که لباس سیاه نیز پوشیده است خشمگین به نظر میرسد... میگوید از صبح تا به حال هزینهی کرایهی ماشین مسافرکشش را هم هنوز درنیاورده است... میگویم چرا مسیری دیگر را انتخاب نمیکنی... متوجه میشوم تاکسی ویژه است و انتخاب مسیر چندان به اختیارش نیست و بعد اضافه میکند: نمیتوان که مسافران این مسیر را به حال خود رها کرد...
۴- با نیمساعت تاخیر سر قرار میرسم. گله مند است؛ میگویید حسینیهای که شبها برای عزاداری میرود به سرعت پر میشود و باید زودتر برود تا جای مناسبی پیدا کند. میپرسم حالا چرا اینگونه بیحوصلهای؟ میگوید: گوشی موبایلی که برای رئیس یکی از بانکها و به عنوان هدیه در کمک به پرداخت وام چندصد ملیونی خریده بودم مورد توجه قرار نگرفته است و سرنوشت وام نامعلوم است... جا میخورم؛ میگویم هدیه یا... با قاطعیت و تا حدودی از سر صدق – تا آنجا که من میشناسمش - میگوید: هدیه! چون با رضایت میدهم...
۵- مسیر بازگشتم را عوض میکنم اما باز همچنان ترافیک و... به یاد آمار هیئتهای مدهبی این ایام میافتم... با یک حساب سرانگشتی تقریباً مطمعن میشوم که هرکدام از این هیئتها حداقل یک ملیون تومان در شب هزینه دارند و در نتیجه همهی آنها در این ایام معادل چهارصد و ده ملیارد تومان!! (۱ُ۰۰۰ُ۰۰۰*۱۰*۴۱ُ۰۰۰) هزینه میکنند؛ هزینهای که با آن میتوان چهارصد مدرسه و یا هشتاد بیمارستان مجهز ساخت و یا صدو پنجاه هزار خانواده را به مدت یک سال بالاتر از خط فقر نگه داشت و یا ... به مقصد میرسیم... خسته و کوفته و بعد از پانزده ساعت پا به خانه میگذارم...
۶- از خواب به شکل تکان دهندهای بیدار میشوم، صدای طبل و زنجیر است در کوچه. پس از دقایقی نوحهخوان که صدایش از مسجد به خوبی به گوش میرسد از عزاداران میخواهد که برای شفای عاجل همه بیماران دعا کنند... به یاد زن بیمار مستاجرمان میافتم...
۷- زنگ تلفن همراهم به صدا در میآید؛ دوستی در پایان گفتگویی کاری خبر میدهد که فرزند محبوبه – همسر کشاورزی که به علت مارگزیدگی سال پیش در یکی از روستاهای اطراف اصفهان فوت کرد – به خاطر سوء تغذیه در بیمارستان بستری است... آن گونه که میگوید تنها منبع درآمد آن خانواده چهار نفری حقوق ماهیانهی بیست و پنج هزار تومانی کمیته امداد است...
۸- خواب از سرم پریده است ولی جندان حوصله نوشتن هم ندارم... بنا هم بود تا مدتی ننویسم. حالا این حرف الپر را که میگفت "وبلاگ ننوسیم چه کار کنم؟" با گوشت و خون درک میکنم... شروع میکنم: محرم؛ ماه جهالت... خط میزنم... قلم آنچنان که به مانند همیشه دغدغه ادبیات و کلام داشته باشد نیست... این عنوان نیز میتواند به علت موانع عاطفی زیاد نارسا باشد... تمرکز چندانی هم برای مرتب کردن کلمات ندارم... در هنگام پست مطلب، دوستی لینکی میفرستد: "محرم و کارکردهای هویتی آن"...
سلام دوست خوبم
مطلب بسیار زیبایی بود
حسین پشت و پناهت
دوست داشتی به منم سر بزن
سلام..متاسفانه نه فرهنگ شادمانی کردن را بلدیم نه عزاداری!
خوشحالی بابت بازگشت :)
اکبر عزیز
خوشحالم که باز می نویسی و این گوشه دنج را نگرفتی از ما.
روزگار ما هم همین است که گفتی قربانت. همه چیزمان به همه چیزمان می آید دیگر.
سلام. بابت اکنون متشکرم.
بله متاسفانه ایرادات بسیاری در این مراسمها به چشم میخورد. ارادتمند