آب و آیینه

به گلشن‌رویی آب و روشن‌روزی آیینه

آب و آیینه

به گلشن‌رویی آب و روشن‌روزی آیینه

روزگارا...

می‌گویند این مثنوی نظرگیر و دلپسند را هوشنگ ابتهاج برای احسان طبری سرود؛ زمانی که از او اعتراف گرفته بودند و او باور نمی‌کرد که کسی که عمری را بر سر اندیشه‌ای گذاشته بود حاصل عمر خود انکار کند. اما سال‌ها گذشت تا طشت رسوایی این اعتراف گیری‌ها از بام بیفتد. هرچه باشد به گمانم این شعر به زمان و مناسبت خاصی تعلق ندارد و بر روزگار ما نیز سخت اشارت‌ها دارد. هوشنگ ابتهاج را بارها نماز برده و آفرین خوانده‌ام از سرودن آن و سال‌هاست که زمزمه گاه به گاه آن برایم همچون نیایشی، نیک شورانگیز و شکیب‌سوز بوده و در مناسبت‌های مختلف نهیبی که پاسدار پیمانها و پایدار آن‌ها باشم.

 

روزگارا قصد ایمانم مکن

زآنچه می‌گویم پشیمانم مکن

 

کبریای خوبی از خوبان مگیر

فضل ِمحبوبی ز محبوبان مگیر

 

گم مکن از راه پیشاهنگ را

دور دار از نام ِ مردان ننگ را

 

گر بدی گیرد جهان را سر بسر

از دلم امیّد ِخوبی را مبر

 

چون ترازویم به سنجش آوری

سنگِ سودم را منه در داوری

 

چونکه هنگام ِنثار آید مرا

حبِّ ذاتم را مکن فرمانروا

 

گر دروغی بر من آرد کاستی

کج مکن راه ِمرا از راستی

 

پای اگر فرسودم و جان کاستم

آنچنان رفتم که خود می خواستم

 

هر چه گفتم جملگی از عشق خاست

جز حدیثِ عشق گفتن دل نخواست

 

حشمتِ این عشق از فرزانگی ست

عشق بی فرزانگی دیوانگی ست

 

دل چو با عشق و خرد همره شود

دستِ نومیدی ازو کوته شود

 

گر درین راه ِطلب دستم تهی ست

عشقِ من پیش ِخرد شرمنده نیست

 

روی اگر با خون دل آراستم

رونق ِبازار او می خواستم

 

ره سپردم در نشیب و در فراز

پای هشتم بر سر ِ آز و نیاز

 

سر به سودایی نیاوردم فرود

گرچه دستِ آرزو کوته نبود

 

آن قدَر از خواهش ِدل سوختم

تا چنین بی خواهشی آموختم

  

هر چه با من بود و از من بود نیست

دست و دل تنگ است و آغوشم تهی ست

 

صبر ِتلخم گر بر و باری نداد

هرگزم اندوه ِ نومیدی مباد

 

پاره پاره از تن ِخود می بُرم

آبی از خون ِ دل ِخود می خورم

 

من درین بازی چه بردم ؟ باختم

داشتم لعل ِ دلی ، انداختم

 

باختم، اما همین بُردِ من است

بازیی زین دست در خوردِمن است

 

زندگانی چیست؟ پُر بالا و پست

راست همچون سرگذشتِ یوسف است

 

از دو پیراهن بلا آمد پدید

راحت از پیراهن سوم رسید

 

گر چنین خون می رود از گُرده ام

دشنه ی دشنام دشمن خورده ام

 

سال ها شد تا برآمد نام ِ مرد

سفله آنکو نام ِمردان زشت کرد

 

سروبالایی که می بالید راست

روزگار ِکجروش خم کرد و کاست

 

وه چه سروی، با چه زیبی و فری

سروی از نازک دلی نیلوفری

  

ای که چون خورشید بودی با شکوه

در غروبِ تو چه غمناک است کوه

 

برگذشتی عمری از بالا و پست

تا چنین پیرانه سر رفتی ز دست

 

خوشه خوشه گرد کردی، ای شگفت

رهزنت ناگه سر ِخرمن گرفت

 

توبه کردی زانچه گفتی ای حکیم

این حدیثی دردناک است از قدیم

 

توبه کردی گرچه می دانی یقین

گفته و ناگفته می گردد زمین

 

تائبی گرزانکه جامی زد به سنگ

توبه فرما را فزون تر باد ننگ

 

شبچراغی چون تو رشکِ آفتاب

چون شکستندت چنین خوار و خراب؟

 

چون تویی دیگر کجا آید به دست

بشکند دستی که این گوهر شکست

 

کاشکی خود مرده بودی پیش ازین

تا نمی مردی چنین ای نازنین

 

شوم بختی بین خدایا این منم

کآرزوی مرگِ یاران می کنم

 

آنکه از جان دوست تر می دارمش

با زبان ِتلخ می آزارمش

 

گر چه او خود زین ستم دلخون تر است

رنج ِ او از رنج ِمن افزون تر است

 

آتشی مُرد و سرا پُر دود شد

ما زیان دیدیم و او نابود شد

 

آتشی خاموش شد در محبسی

دردِ آتش را چه می داند کسی

 

او جهانی بود اندر خود نهان

چند و چون ِ خویش به داند جهان

 

بس که نقش ِ آرزو در جان گرفت

خود جهان ِ آرزو گشت آن شگفت

 

آن جهان ِ خوبی و خیر ِبشر

آن جهان ِ خالی از آزار و شر

 

خلقتِ او خود خطا بود از نخست

شیشه کی ماند به سنگستان درست

 

جان ِ نازآیین ِ آن آیینه رنگ

چون کُند با سیلی ِ این سیل ِسنگ؟

 

از شکست او که خواهد طرف بست؟

تنگی ِدستِ جهان است این شکست

 

پیش ِ روی ما گذشت این ماجرا

این کری تا چند و این کوری چرا

 

ناجوانمردا که بر اندام ِ مرد

زخم ها را دید و فریادی نکرد

 

پیر ِ دانا از پس ِهفتاد سال

ازچه افسونش چنین افتاد حال؟

 

سینه می بینید و زخم ِ خون فشان

چون نمی جویید از خنجر نشان؟

 

بنگرید ای خام جوشان بنگرید

این چنین چون خوابگردان مگذرید

 

آه اگراین خوابِ افسون بگسلد

از ندامت خارها در جان خلد

 

چشم هاتان باز خواهد شد زخواب

سرفروافکنده ازشرم ِ جواب

 

آن چه بود؟ آن دوست دشمن داشتن

سینه ها از کینه ها انباشتن

 

آن چه بود؟ آن جنگ و آن خون ریختن

آن زدن، آن کشتن، آن آویختن

 

پرسشی کان هست همچون دشنه تیز

پاسخی دارد همه خونابه ریز

 

آن همه فریادِ آزادی زدید

فرصتی افتاد و زندانبان شدید

 

آنکه او امروز دربندِ شماست

در غم ِ فردای فرزند ِ شماست

 

راه می جستید و در خود گم شدید

مردمید، اما چه نامردم شدید

 

کجروان با راستان در کینه اند

زشت رویان دشمن ِ آیینه اند

 

آی آدمها صدای قرن ِماست

این صدا از وحشتِ غرق ِشماست

 

دیده در گرداب کی وا می کنید؟

وه که غرق ِخود تماشا می کنید.

 

 

پی‌نوشت: آواز چند بیتِ آغازین این مثنوی را از این‌جا بشنوید.
نظرات 1 + ارسال نظر
نرگس 11 فروردین 1386 ساعت 12:34 ق.ظ

هر چه بیشتر می خوانم٬برای دوباره خواندن این مثنوی مشتاق تر می شوم.
:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد