آب و آیینه

به گلشن‌رویی آب و روشن‌روزی آیینه

آب و آیینه

به گلشن‌رویی آب و روشن‌روزی آیینه

بهای نیم"‌کرشمه" هزار جان طلبند!

«طنازی چیست؟ می‌تون گفت طنازی رفتاری است که امکان آشنایی را القاء می‌کند، بدون آنکه این امکان موجب اطمینان خاطر باشد. به عبارت دیگر، طنازی وعده‌ی آشنایی است، اما بدون تضمین به اجرای این وعده.»

نمی‌دانم برای شما پیش آمده یا نه، گاهی اوقات کلماتی را بسیار شنیده و به کار می‌برید، ولی هیچ وقت به معنا و تعریف دقیق آن‌ها فکر نکرده‌اید. اما هنگامی که  تعریفی از آن‌ها در جای می‌خوانیید بر سر شوق آمده و با خود می‌گویید: این بود معنای دقیق آن کلمه... کتاب ارزشمند بار هستی میلان کوندرا را می‌خواندم که به تعریف او از طنازی یا همان کرشمه خودمان برخوردم و باز...

 

پی‌نوشت: مدتی پیش هم به موردی دیگر برخوردم که بد نیست در اینجا نقل شود، شاید که به کار کسانی آید! صفت "آهو وَش" برای محبوب را زیاد شنیده بودم اما شرحی که از دکتر اسلامی ندوشن بر آن خواندم برایم روشنایی‌بخش معنا. آهو نشانه چالاکی، باریکی، رمیدگی، مشک‌فشانی و در عین حال تنهایی است و وقتی در دسترس صیاد قرار می‌گیرد بی‌آزاری و تسلیم! چشم آهو نیز واجد درشتی، سیاهی،‌ بی‌گناهی و بیم‌زدگی می‌باشد و به ناز راه رفتن او با گام‌های منظم، نشانه‌ی حسن‌فروشی و یا همان که از آن به "خرامیدن" نام برده‌اند...

روزگارا...

می‌گویند این مثنوی نظرگیر و دلپسند را هوشنگ ابتهاج برای احسان طبری سرود؛ زمانی که از او اعتراف گرفته بودند و او باور نمی‌کرد که کسی که عمری را بر سر اندیشه‌ای گذاشته بود حاصل عمر خود انکار کند. اما سال‌ها گذشت تا طشت رسوایی این اعتراف گیری‌ها از بام بیفتد. هرچه باشد به گمانم این شعر به زمان و مناسبت خاصی تعلق ندارد و بر روزگار ما نیز سخت اشارت‌ها دارد. هوشنگ ابتهاج را بارها نماز برده و آفرین خوانده‌ام از سرودن آن و سال‌هاست که زمزمه گاه به گاه آن برایم همچون نیایشی، نیک شورانگیز و شکیب‌سوز بوده و در مناسبت‌های مختلف نهیبی که پاسدار پیمانها و پایدار آن‌ها باشم.

 

روزگارا قصد ایمانم مکن

زآنچه می‌گویم پشیمانم مکن

 

کبریای خوبی از خوبان مگیر

فضل ِمحبوبی ز محبوبان مگیر

 

گم مکن از راه پیشاهنگ را

دور دار از نام ِ مردان ننگ را

 

گر بدی گیرد جهان را سر بسر

از دلم امیّد ِخوبی را مبر

 

چون ترازویم به سنجش آوری

سنگِ سودم را منه در داوری

 

چونکه هنگام ِنثار آید مرا

حبِّ ذاتم را مکن فرمانروا

 

گر دروغی بر من آرد کاستی

کج مکن راه ِمرا از راستی

 

پای اگر فرسودم و جان کاستم

آنچنان رفتم که خود می خواستم

 

هر چه گفتم جملگی از عشق خاست

جز حدیثِ عشق گفتن دل نخواست

 

حشمتِ این عشق از فرزانگی ست

عشق بی فرزانگی دیوانگی ست

 

دل چو با عشق و خرد همره شود

دستِ نومیدی ازو کوته شود

 

گر درین راه ِطلب دستم تهی ست

عشقِ من پیش ِخرد شرمنده نیست

 

روی اگر با خون دل آراستم

رونق ِبازار او می خواستم

 

ره سپردم در نشیب و در فراز

پای هشتم بر سر ِ آز و نیاز

 

سر به سودایی نیاوردم فرود

گرچه دستِ آرزو کوته نبود

 

آن قدَر از خواهش ِدل سوختم

تا چنین بی خواهشی آموختم

  

هر چه با من بود و از من بود نیست

دست و دل تنگ است و آغوشم تهی ست

 

صبر ِتلخم گر بر و باری نداد

هرگزم اندوه ِ نومیدی مباد

 

پاره پاره از تن ِخود می بُرم

آبی از خون ِ دل ِخود می خورم

 

من درین بازی چه بردم ؟ باختم

داشتم لعل ِ دلی ، انداختم

 

باختم، اما همین بُردِ من است

بازیی زین دست در خوردِمن است

 

زندگانی چیست؟ پُر بالا و پست

راست همچون سرگذشتِ یوسف است

 

از دو پیراهن بلا آمد پدید

راحت از پیراهن سوم رسید

 

گر چنین خون می رود از گُرده ام

دشنه ی دشنام دشمن خورده ام

 

سال ها شد تا برآمد نام ِ مرد

سفله آنکو نام ِمردان زشت کرد

 

سروبالایی که می بالید راست

روزگار ِکجروش خم کرد و کاست

 

وه چه سروی، با چه زیبی و فری

سروی از نازک دلی نیلوفری

  

ای که چون خورشید بودی با شکوه

در غروبِ تو چه غمناک است کوه

 

برگذشتی عمری از بالا و پست

تا چنین پیرانه سر رفتی ز دست

 

خوشه خوشه گرد کردی، ای شگفت

رهزنت ناگه سر ِخرمن گرفت

 

توبه کردی زانچه گفتی ای حکیم

این حدیثی دردناک است از قدیم

 

توبه کردی گرچه می دانی یقین

گفته و ناگفته می گردد زمین

 

تائبی گرزانکه جامی زد به سنگ

توبه فرما را فزون تر باد ننگ

 

شبچراغی چون تو رشکِ آفتاب

چون شکستندت چنین خوار و خراب؟

 

چون تویی دیگر کجا آید به دست

بشکند دستی که این گوهر شکست

 

کاشکی خود مرده بودی پیش ازین

تا نمی مردی چنین ای نازنین

 

شوم بختی بین خدایا این منم

کآرزوی مرگِ یاران می کنم

 

آنکه از جان دوست تر می دارمش

با زبان ِتلخ می آزارمش

 

گر چه او خود زین ستم دلخون تر است

رنج ِ او از رنج ِمن افزون تر است

 

آتشی مُرد و سرا پُر دود شد

ما زیان دیدیم و او نابود شد

 

آتشی خاموش شد در محبسی

دردِ آتش را چه می داند کسی

 

او جهانی بود اندر خود نهان

چند و چون ِ خویش به داند جهان

 

بس که نقش ِ آرزو در جان گرفت

خود جهان ِ آرزو گشت آن شگفت

 

آن جهان ِ خوبی و خیر ِبشر

آن جهان ِ خالی از آزار و شر

 

خلقتِ او خود خطا بود از نخست

شیشه کی ماند به سنگستان درست

 

جان ِ نازآیین ِ آن آیینه رنگ

چون کُند با سیلی ِ این سیل ِسنگ؟

 

از شکست او که خواهد طرف بست؟

تنگی ِدستِ جهان است این شکست

 

پیش ِ روی ما گذشت این ماجرا

این کری تا چند و این کوری چرا

 

ناجوانمردا که بر اندام ِ مرد

زخم ها را دید و فریادی نکرد

 

پیر ِ دانا از پس ِهفتاد سال

ازچه افسونش چنین افتاد حال؟

 

سینه می بینید و زخم ِ خون فشان

چون نمی جویید از خنجر نشان؟

 

بنگرید ای خام جوشان بنگرید

این چنین چون خوابگردان مگذرید

 

آه اگراین خوابِ افسون بگسلد

از ندامت خارها در جان خلد

 

چشم هاتان باز خواهد شد زخواب

سرفروافکنده ازشرم ِ جواب

 

آن چه بود؟ آن دوست دشمن داشتن

سینه ها از کینه ها انباشتن

 

آن چه بود؟ آن جنگ و آن خون ریختن

آن زدن، آن کشتن، آن آویختن

 

پرسشی کان هست همچون دشنه تیز

پاسخی دارد همه خونابه ریز

 

آن همه فریادِ آزادی زدید

فرصتی افتاد و زندانبان شدید

 

آنکه او امروز دربندِ شماست

در غم ِ فردای فرزند ِ شماست

 

راه می جستید و در خود گم شدید

مردمید، اما چه نامردم شدید

 

کجروان با راستان در کینه اند

زشت رویان دشمن ِ آیینه اند

 

آی آدمها صدای قرن ِماست

این صدا از وحشتِ غرق ِشماست

 

دیده در گرداب کی وا می کنید؟

وه که غرق ِخود تماشا می کنید.

 

 

پی‌نوشت: آواز چند بیتِ آغازین این مثنوی را از این‌جا بشنوید.

فضیلتی قائم به خود

«برنارد گرت در کتاب خود قواعد اخلاقی احساسات را به لحاظ اخلاقی بی‌ارزش تلقی می‌کند و در عوض تاکید می‌ورزد که "احساسات به لحاظ اخلاقی فقط تا آنجا اهمیت دارد که به فعل اخلاقی نیک می‌انجامد." اما برعکس، به نظر من در مقام ارزیابی منش اخلاقی یک فرد هیچ چیز مهمتر از احساسات نیست، و این فقط از از آن جهت نیست که ما بحق معتقدیم که در غالب موارد متعاقب آن احساسات فعلی هم صادر می‌شود. ارزش احساسات طفیلی مطلوبیت افعال ما نیست. در مقام عاشقی، ارزش کارهای ما در گرو احساساتی است که آن کارها بازمی‌نمایند. عشق چه بسا به کارهای کریمانه و حتی قهرمانانه بینجامد، اما فضیلت عشق کاملاً قائم به خود است، حتی اگر هیچ یک از آن پیامدها را هم نداشته باشد (انتقاد سقراط از فایدروس در رساله‌ی مهمانی). ما چه بسا اتللو را ابله و عاقبت او را غم‌انگیز بدانیم، اما همچنان انگیزه‌ی او را می‌ستاییم، حال آنکه ادبیات عصر ویکتوریا پر است از آقایان محترم کانتی مآبی که بر مبنای اصولشان رفتار می‌کنند، اما کاملاً مشمئزکننده‌اند (مثلاً آقای کولینز در رمان غرور و تعصب جین استن.) عشق نه فقط امری خواستنی است، بلکه آن کسانی هم که تاکنون عاشق نشده‌اند (اگر در عشق شکست نخورده باشند)، یا نگرانند که مبادا در عشق ورزیدن ناتوان باشند، بحق باید درباره شخصیت خود و کمال انسانی خویش نگران باشند. و این امر مستقل از مقوله عمل یا رفتار است. عشق به خودی خود در خور ستایش است، صرفنظر از اثرات و پیامدهایش.»

فضیلت عشق / روبرت سالومون

 

پی‌نوشت: در حال واکاوی برای نوشتن متنی در نسبت احساسات و عواطف با امور اخلاقی از نظر کانت بودم به جملات بالا برخوردم. توصیه می‌کنم متن کامل مقاله را هم بخوانید که به گمانم استدلال‌های کانت در مخالفت با این منش فکری نیز قابل توجه است. تدوین و نگارش نوشته‌ای با موضوع مورد نظر را به فرصتی دیگر وامی‌نهم.

وصف حال (۲۱)

از سفر چند روزه‌ام به "شمال" بازمی‌گردم. سال جدید به نشانه نیک اختری، جز نوید و خرمی پیامی برایم نداشته است و دل، این کانون شگرف آگاهی و احساس، صدها گفته ناگفته برای گفتن دارد و به رسم این صفحه می‌بایستی "وصف‌حال"‌ها قلمی می‌کردم. اما کلام "استندال"، اندیشمند و رمان‌نویس فرانسوی، به گمانم بهترین عذرخواه من می‌تواند باشد:

«سخت، بسی سخت، می‌کوشم که سرد و خشک باشم. دل من، به خیال خود، حرف‌ها دارد که دهانی به پهنای فلک می‌خواهد، اما می‌کوشم که خاموشش بدارم. مدام دستخوش ترسم که مبادا در آن حال که گمان می‌کنم حقیقتی را بیان کرده‌ام تنها آهی برآورده باشم.»

 

سال نو مبارک، پیروز و بهروز زندگی کنید.