رامین عزیز چند روزی است که مرا به بازی آرزوها دعوت کرده است و من فرصتی برای لبیکگویی به آن نیافته بودم. شاید در کُنه وجودم جان آرزومندی داشته باشم، اما ترجیح میدهم شعری از «آوا کوهبر» را اینجا بنویسم؛ بجای آنکه بخواهم در انتظار حجلهی بختی باشم برای دست در دست آرزو نهادن.
به مغازهی آرزوها رفتم
بر سر دخل خدا را دیدم
رویا را متر میزد
انسانها را دیدم
همه در حال چانه زدن
به خودم گفتم بخرم نخرم
تهی از مغازه بیرون آمدم
آرزوها را پشتسر گذاشتم
سوار تاکسی تنهایی شدم
و نشانی دلم را به او دادم
دور گشتم
از شهر بیهودگی
:) یادمه یکبار در وبلاگ سابقم همین شعر را کامنت گذاشته بودی و حس خوبی که اون لحظه از خوندن این شعر به من دست داد هنوز همراهم هست...از یادآوری اش ممنون.
درود؛
ای کاش حاکمان ایران مثل مردمانشان فهم فلسفه را داشتند... ای کاش!
...ما نمی توانیم چیزی را که فرد خود به مفید بودن آن اعتقادی ندارد - ولو به زور - به او بپذیرانیم. هر اجتماع خود صلاح خویش بهتر می داند و هیچ اجتماعی با کاربرد زور اصلاح نخواهد شد مگر به خواست مردمان آن...
با احترام
این روزها همه ضدسروش و طباطبائی شدن