«... نهاد ازدواج نهاد عشق نیست، نهادی برای انجام پارهای وظایف مدنی است. در تاریخ نهاد ازدواج، هرگز سنگ بنای ازدواج عشق نبوده است. زنان و مردان همسران خود را بنا به ملاحظات اقتصادی، طبقاتی و امثال آن برمیگزیدند. رومانس در آخر خط بود، و عموماً پس از ازدواج دست میداد (اگر اساسا دست میداد.) آمار نشان میدهد که در غالب موارد زوجهایی که در نهاد ازدواج با هم پیوستهاند، از مناسبات عاطفی خود لذت نمیبرند. ازدواج بیشتر نهاد امنیت است تا عشق. اما به نظر میرسد که در مجموع این نهاد میتواند کمابیش نقش های اجتماعی خود را انجام دهد. فشارهای بیرونی هم زن و شوهر را خواه ناخواه در کنار هم نگه میدارد و به مرور زمان آنها را به هم "میچسباند". اگر کسی طالب آن است که پارهای "نیازهای" خود را برآورده کند (خصوصاً نیازهای اجتماعی) میتواند به نهاد ازدواج به عنوان یک گزینه جدّی نظر کند. اما اگر کسی بیشتر طالب عشق، و پیوندهای درون جوش است، در آن صورت باید بداند که در غالب موارد نهاد ازدواج صدف خوبی برای پروراندن آن گوهر نیست (این نکته خصوصاً در جوامع مدرن که فشارهای خارجی بر زن و شوهر کمتر است، و طرفین میتوانند نیازها و نقشهای خود را به طرق دیگری نیز برآورده کنند، به مراتب صادقتر است). عشق را نمیتوان در دل نهادی که مبتنی بر نیاز است، حفظ کرد و عاشقی با نوعی خطر کردن مستمر همراه است که با امنیت نهاد ازدواج چندان سازگار نیست. البته در اینجا باید دربارهی جزئیات زیادی بحث شود. اما تا آنجا که تو دوست عزیزم مد نظر هستید توصیه من این است که به تجربه دوستی و رابطه گشوده باشید، و اجازه ندهید که تقاضاها و فشارهای بیرونی برای شما تعیین تکلیف بکند. بگذارید به اقتضای منطق درونی رابطهتان به دیگری پاسخ دهید. اگر در مرحله ای احساس کردید که ازدواج پاسخ مناسبی به رابطه شما و طرف مقابل است، در آن صورت میتوانید درباره آن جدیتر فکر کنید. من در غالب موارد دوستان جوانم را به ازدواج ترغیب نمیکنم، اما به تجربه روابط انسانی عمیق، چرا...»
گوشههایی از نامه یک دوست
به جد و صمیمانه دوستان و مهمانان گاه به گاه این صفحه را به بحث و اظهارنظر در این باره دعوت میکنم؛ به خصوص آنانی را که تجربهای در این باب دارند. بازخوانی و دقت ورزی در این موضوع به گمانم از ضروریات روانی و اجتماعی ما است و میطلبد که هرآنچه تا بحال مسلم و اندیشیده شده فرض شده است بار دیگر مرور گردیده و نسبتش با ما انسانهای امروزی این سرزمین سنجشی دوباره یابد. منتظرم!
سلام... من فکر می کنم بیشتر ما (یعنی انسانها) در گام اول در فهم مفاهیم و کلمه ها مشکل داریم٬ مثل عشق یا ازدواج. تصور غالب افکار از عشق و رابطه ی عاشقانه٬ حکایت یک رابطه ی افسانه ایی از مهر و محبت و دوست داشتن است٬ که گاهی در مناسبات موسوم به «عاشقانه » از طرفین رابطه٬ تنها عامل قطع کننده ی رابطه مرگ پنداشته می شود! در حالیکه این کلمه ی افسانه ایی عشق٬ واقعیت دور از انتظاری نیست٬ شاید اصلا به همین خاطر باشه که دوست داشتن از عشق خوشایند تر جلوه میکند٬ اگر نگاه ساده تر و درست تری از عشق و دوست داشتن داشته باشیم و همه ی روابط معمول و مرسوم بین دو نفر را در یک قالب نگنجانیم٬ تصویر درست تری از عشق پیدا می کنیم و آسان تر می توانیم به قضاوت آن بنشینیم٬ مسلما رابطه ایی که مبتنی بر ذات خودخواه انسانی بنا شود٬ در نهایت اگر هم به ازدواج ختم شود٬ مرواریدی از آن بدست نخواهد آمد٬ چرا که اصلا انتظار بوجود آمدن چنین گوهری اشتباه است٬ و از آن سو هم اگر معنای ازدواج را یک قاعده ی مرسوم اجتماعی یا به عبارتی قرارداد یا معامله بدانیم٬ باز هم تصور پدید آمدن احساس عمیق و زیبای دوست داشتن یا عشق زیاده طلبی می نماید.( هر چند بعید هم نیست).
چرا که سوداگری و محاسبه گری در ذات یک رابطه ی عمیق و سالم نیست.اگر ازدواج تنها هدف یک رابطه ی عمیق تلقی نشود به گمانم همین جریان زیبای دوست داشتن و عشق هم در مرحله ی بعد از ازدواج هم جاری و ساری خواهد بود٬ هدف ساختن ازدواج و وسیله ساختن عشق در مسیر یک رابطه (و شاید هم بالعکس) مسلما ادامه ی این مسیر را مشکل خواهد کرد.
اگر این نوشته دچار پراکنده گویی شده بر من ببخشایید٬ به حساب خستگی و همان مثل معروف « وقت کم است و اعمال بسیار» گذاشته شود.
شاد و زیبا زی.
:)
نرگس جان:
از اظهار نظرت سپاسگذارم و با تو همداستان که مفاهیمی چون عشق و یا ازدواج نیازمند تعریفی واقعی و درست تر است تا بتوانیم آسانتر قضاوت کنیم. به گمانم همانگونه که عشقهای افسانهای چون مجنون و فرهاد در دنیای واقعیتهای امروز جایی ندارند خانواده با تعریف سنتی آن نیز نهتنها راهگشای ما آدمیان معاصر نیست بلکه تاثیرات سو غیر انسانی و روانیاش (خصوصاً برای خانمها) غیر قابل قبول است و اگر میشود در چنین نهادی غیر عادلانه (خانوادهی سنتی) به دنبال مهر و دوستیای بایسته گشت؟
اکبر جان، این خیلی موضوع مفصلی هست. با این متن هم موافقم هم نیستم، یعنی این تنها بخشی از واقعیت رو نشون میده، این در موارد بسیاری از ازدواجها البته صادقه، اما ...اما مهم اینه که ما عشق رو چی تعریف می کنیم؟ اگر منظور از عشق شوریدگی دوران اول آشنایی باشه، این شوریدگی در بهترین حالت ۲ تا ۳ سال بیشتر طول نمی کشه. این در نفس وجود ما انسانهاست. شاید برات جالب باشه، در زبان آلمانی برای این احساس اولیه، و برای عشقی که در طول زمان به وجود میاد و با احساس نزدیکی همراه، دو واژه مختلف وجود داره، در فارسی نه. شاید به این خاطر باشه که عشق در فرهنگ ما تنها یک تعریف داره. ...یک چیز رو اینجا باید مشخص کنیم، عشق برای ارتباط و در نتیجه ازدواج کافی نیست. عشق احساسی خود جوش و سرکشه، بدون اینکه تحت تاثیر قانون خاصی قرار بگیره، ایجاد ارتباط ولی نیاز به کار و زحمت و تلاش هر دو طرف داره. عشق به تنهایی نمی تونه این بار رو به دوش بکشه. به علاوه در ازدواج ، که رابطه به شکل رسمی در میاد، خیلی از مسائل دیگه زندگی روزانه وارد ماجرا می شن. اما همه اینها به این معنی نیست که رابطه دو نفر باید و ناچارا با طور زمان یا بعد از ازدواج به بی مهری کشیده بشه و تنها به شکلی قرار دادی باشه. اون زمان فرمی دیگه از رابطه و عشق وارد ماجرا میشه که به همون حد برای ما انسانها مهم یا دلچسب هست؛ احساس آرامش، احساس امنیت، احساس نزدیکی، احترام، داشتن کسی که میشه بهش اعتماد کرد، احساس تعلق داشتن به همدیگه. احساس گرم با هم بودن. ...خیلی حرفها در این باره دارم، شاید یک یا چند! پست در اینباره نوشتم...
شبنم عزیز:
توضیخی که درباره این موضوع و خصوصاً تفاوتی که در زبان آلمانی برای دونوع عشق قائل هستند نوشتهای برایم بسیار آموزنده بود، بی صبرانه منتظر پست های وبلاگیات در این باره هستم، چه آنکه بدون هیچ مبالغهای مطمعنم حرفهای شنیدنی و ارزشمندی برای گفتن داری. شاد و پر امید باشی.
بقیه نامه چی شد؟ سانسورش کردید! :-) نویسنده نامه به روابط عمیق انسانی خیلی هم التفاتی ندارن فقط حرفش رو پای منبر میزنن ولی وقتی میان پایین فقط این روابط عمیق رو با شخص خودشون تجربه میکنن و نه هیچ کس دیگری ! دست کم تا اونجایی که من میدونم نه با جنس مخالف ! ! بهمین دلیل هم ازدواج رو توصیه نمیکنن ولی اگر یه روز اون جور ازدواج های غیر متعارف مجاز بشه اونوقت ایشون با منطق و فلسفه مجکم و استدلال های مرد افکن شون ازدواج رو بهترین نوع بیان اخلاقی واعلام رسمی کردن عشق و شورمندی به محبوب تلقی خواهند کرد.
دوست عزیز:
سخت در عجبم از این نوشتهی سرتاپا افترا و هتکاکانهی شما...
من کاملا با صحبتهای شما موافقم چون نزدیک ۸ سال هست که این مشکل را دارم...در ۱۶ سالگی ازدواج کردم و یک پسر ۷ ساله دارم..۲ دوره افسردگی شدید را تا به حال داشتم و چند بار اقدام به خودکشی...با همسرم دوست بودم و دوستش داشتم البته همان ۱ سال اول...بعد همانطور که این اقا کفتند ۷ سال بعد ملاحظات اقتصادی و البته وجود پسرم که در حد جنون به او علاقه مندم...۷ سالی که برای من ۷ قرن گذشته ...همسرم ۱۲ سال از من بزرگتر است و مرد بسیار مهربان و فداکار و وفاداری است و همین مسائل مرا بیشتر ازار میدهد..دوست پسر داشتم و او فهمید ولی از شدت علاقه ای که به من داشت گذشت کرد..واقعا شوهر ایده الی است از هر نظر ولی ان شور و حرارتی که من در دوستی با دیگران از نظر روحی حس میکنم اصلا قابل مقایسه نیست..زندگی زناشویی مثل این است که هر روز یک فیلم تکراری ببینی ...تکرار تکرار تکرار....نه شوری نه هیجانی ....راکد...وقتی از ان محیط جدا میشوم انگار دوباره متولد شدم...۷ سال تردید بین رفتن و نرفتن...بین زندگی خودم روحم و همه عشق و نیرویی که در من هست و فرزندم و مردی که هیچ گناهی ندارد به جز اینکه در یک زمان اشتباه به هم رسیدیم...فکر اینکه به او خیانت میکنم ..به فرزندم ظلم میکنم ... از همه وحشتناکتر مجبور میشوم دروغ بگویم..همه وهمه مرا از زندگی سیر کرده...نمیدانم.....یا باید تسلیم شوم و خودم و احساس و افکار و ارزوهایم را برای همیشه دفن کنم و یا زندگی ۲ انسان بیگناه را قربانی کنم.. ۷ سال تمامی جوانب را با هم جمع کردم ۱۰۰۰ بار عواقبی را که در صورت اخذ هر تصمیمی متوجه من و خانواده ام میشد را مجسم کرده و عذاب کشیدم و اخر محاسباتم==در هر صورت بازنده منم...من باختم....
دوست عزیز
از درمیان گذاشتن چنین تجربهای سپاسگذارم اگرچه برایم سخت ناراحت کننده بود. از بن جان امیدوارم که این ابر شوم و تیره که چنین زندگیتان را فرو گرفته است هرچه زودتر به کناری رود... شاد و روشن روان باشید.
سلام...وقتی از ازدواج سخن به میان میاد همیشه یاد شعر(غزلی درنتوانستن) شاملو می افتم.همه کمابیش شنیدیمش!با مطلع غم نان اگر بگذارد...!
ازدواج کردن پای در مسیری گذاشتنه که باعث برخورد به خیلی واقعیتها میشه که اونها هدف ازدواج نیست...ولی بالاخره برخوردگاههای موجوده!! یکیش غم نانه والبته چیزهای دیگه...!مشکل اصلی و اساسی به نظر من اینه که بیشتر ازدواجها به علت محدودیت در برقراری ارتباطهای جنسی صورت می گیره.یعنی طرف چون نمی تونه به راحتی به جنس مخالف خودش دسترسی پیدا کنه می ره ازدواج می کنه وحتی عاشق میشه!! و وقتی اون میل فروکش کرد تازه چشمش باز می شه که وای...چه پیامدهایی که فکرش رو هم نمی کردم! زندگی و مسئولیت و...! البته توی جامعه ما این ۱دیده بیشتر توی آقایونه.درخانمها
جواد جان:
از اظهار نظرت ممنونم. به آسیب شناسی خوبی در علت ازدواج گروهی از مردم اشاره کردهای اگرچه به گمانم با شرایط موجود که روز به روز دسترسی و پذیرندگی روابط خارج از ازدواج در جامعه ما بیشتر میشود این گونه ازدواج ها کمتر میشود و البته هنوز در ابتدای راهیم و میتوانیم از "بایدها" به جای "هستها" نیز صحبت کنیم. در آنجا نیز که نوشتهای این پدیده بیشتر در آقایان دیده میشود تا خانمها با تو چندان موافق نیستم.
سربلند باشی.
البته پرانتز اینکه این پدیده بیشتر در آقایونه و شاید ازدواجهای سن پایین...!
انتخاب بین ازدواج و عشق مقوله ایه که مدتهاست فکر منو به خودش مشغول کرده. یه زمانی در اوج جوانی و خامی و فکر و دید بچه گانه، رویای پوشیدن لباس سفید عروسی رو همیشه در ذهنم تجسم میکردم و آرزوی رسیدن چنین روزی رو داشتم. شاید اگه اونروزا تجربه زندگی الانمو داشتم و یا درکنار حرفای شیرین و قشنگه عروس شدن از سختیهای زندگی میگفتن هیچوقت فکر عروس شدن رو تو ذهنم راه نمیدادم. بهرحال امروز که بیست و پنجمین بهار زندگیم رو پشت سر گذاشتم به خواسته های بچه گانه خودم میخندم و به حال امروزم میگریم. کاش میشد آدما آزاد بودن که اونطور که میخوان زندگی کنن و عشق و عاشق شدن رو نه درقالب ازدواج که بیرون از اون (نه با ترس) تجربه کنن. گریم میگیره از اینکه من هم مثل خیلیای دیگه بالاخره یه زمانی مجبور میشم که تن به یه ازدواج ناخواسته بدم. ازدواجی که شاید هیچوقت عشق معنا و رنگ خودش رو در زندگیم پیدا نکنه.
و درمورد زندگی خانمی که با ممم خودش رو معرفی کرده. paeiz_209@yahoo.com این ایمیل منه که خیلی دوست دارم باهاش صحبت کنم. امیدوارم که بتونم.
دوست عزیز:
به نظرم آن خواستههای بچه گانه جزیی از تربیت ما بود و همیشه اطرافیان حتی آنوقت که میخواستیم بازیهای کودکانه خود را بکنیم بهترین نقشی که برایمان تعریف میشد همان عروس و دامادهای آینده بود که میبایستی وظایف تعریف شده اجتماعی خاصی را انجام دهیم و این بازیها تمرینی بود برای آن و آنچه که هیچ کس به ما یاد نمیداد و سخنی از آن به زبان نمیآورد عشق و عشق ورزی...
برای دوست خوبم آقای داستانپور و نویسنده آن نامه بنویسم که من با اینکه با بسیاری از نکاتی که فرموده اید موافقم اما به نظرم کاستی هایی در آن است . اول اینکه شما گفته اید که افراد تحت تاثیر فشار اجتماعی ازدواج می کندتا اینجا با سخن شما موافقم اما آن طرف سکه ر ا هم بینید که شما عملا با وارد شدن در یک رابطه به اصطلاح غیر رسمی عاطفی با چه مشکلات عدیده ای روبرو هستند . واقعیت این است که ما در ایران زندگی می کنیم . سرزمینی که از بالا و پایین و اجتماع و خانواده محدودیت سرازیر است . به نظر من استرس و اضطرابی که در این جامعه -از نگاه مردم گرفته تا از دست دادن پناهگاه عاطفی خانواده و با ترسیدن از پلیس - فرد متحمل می شود بسیاربیشتر است. در ضمن در چنین فضایی چنین رابطه عمیقی که مد نظر شماست شکل می گیرد؟ .... ببینید که چه فشاری را باید تحمل کرد. و این فشار بر روی دختران بیشتر است. وقتی فلان آخوند در ماه محرم به دختران تذکر می دهد که شما با یک شعر عاشقانه از راه به در می شوید و به مادران آنان تذکر می دهد که مواظب دختران خود باشید دیگر چه انتظاری از این فرهنگ می توان داشت که اگر دختر و پسری به هم علاقه مند شدند بتوانند رابطه رومانتیک خود را با هم بدون ازدواج ادامه دهند. برای آنان بهترین مامن ازدواج است. در ضمن نسل های زیادی بر ما ایرانیان باید بگذرد که بتوانند یک رابطه عالی عاطفی بدون رسمی کردن آن، بر ما حاکم شود ... من نمی توانم لایه های زبانی ملتی را عوض کنم که هنوز زن را زن و انسان نمی بیند .من نمی توانم نگاه و لایه های مرد ایرانی و حتی زن ایرانی را عوض کنم و به انها بگویم دختر و پسری که چنین روابطی دارند هرزه، لوده ، و شهوت ران نیستند.. واقعیت این است ک در اذهان مردان و زنان ایرانی ، عشق بدون تعهد رسمی شهوت رانی است.
نکته دیگری که فرموده اید این است که نهاد ازدواج نهاد عشق نیست . این را از کجا آورد اید ؟ این را دو نفر تعیین می کنند که مطالباتشان از یک رابطه چه چیزی است. این را دو نفر تعیین می کنند که می خواهند مناسبات و روابط محرمیتشان تا چه اندازه ای باشد. تولید مثل؟ لذت ؟ گشادگی روحی نسبت به هم ؟ ببینید من با عرف و آن چه در جامعه ماست کاری ندارم .معتقدم به تعداد آدمیان می تواند مناسبات مختلفی رخ دهد.یکی می تواند برای روابطی عاشقانه ازدواج کند و دیگری نه! این را دو نفز تعیین می کنند . بنابراین با این حکم قطعی مخالم .البته من تقریبا با هر حکم قطعی مخالفم.
نکته سوم اینکه به نظر من ازدواج گر چه ممکن است نکات منفی که شما گفتید را داشته باشد اما از طرف دیگر به شما چیز های زیادی زا یاد می دهد . همین که به طور طولانی مدت مجبورید با کسی ارتباط روحی و جنسی داشته باشید و در این کار متعهد هستید به نظر من ابزار ورزیدن و رشد بسیار عالی را اختیار شما می نهد . البته اگر دو نفر واقعا بخواهند به لحاظ فکری روحی رشد کنند.
در ضمن من معتقدم برای اینکه کسی سالم اذدواج کند نیاز به شناخت طولانی مدت قبل از ازدواج است اما کلا این مفهوم احساسات درون جوش را نمی فهمم. یک پسر و دختر 18 ساله ممکن است هزار بار عاشق شوند و آن موقع که عاشق هستند فکر کند واقعا آن فرد مهم ترین فرد زندگی اوست... و خواهان او هستند ولی با تغییر شرایط آن حس معطوف به کس دیگری می شود. من این هیجانات را ناشی از ناورزیدگی در دوست داشتن می دانم و با آگاهی آن را قابل حل .
یک چیز دیگر اینکه کم رنگ بودن نیاز های فیزیولوژیک در نوشته شماست . چه کسی گفته است که ازدواج صرفا اجتماعیست . ما نیا ز به امنیت عاطفی – جنسی داریم. به لحاظ علمی هم ثابت شده نیاز جنسی و غریزی انسان باید با یک حالت دوست داشتن همراه باشد یعنی دو روح با هم همدلی پیدا کرده باشند تا مناسبات جنسی آنها نیز لذت بخش باشد .
و نکته آخر اینکه عشق شاید به نظر خیلی ها جالب لذت بخش باشد ولی به نظر من با توهم فاصله چندانی ندارد . من ترجیح می دهم آدمیان را دوست بدارم. با نقاط قوت و ضعف آنها و با تمامیت آنها روبرو شوم .بدون هیچ ترسی نقاط ضعش را بپذیرم و تا آنجا که امکان دارد سعی کنم با لاترین سود دهی افراد برسد. همه روابط بر پایه نیاز است اما هر چه خود انسان عمیق تر زندگیش و زمینه بازی زندگی اش عمیق تر می شود . ازدواج اجتماعی باشد یا نباشد آدم هنرمند تمام میدان های زندگیش را تبدیل به یک تصویر بدیع می کند
دوست خوبم، سرکار خانم عرب:
از توضیحات شما سپاسگذارم. با قسمت اول نوشتهی شما نمیتوانم موافق باشم چرا که در جامعهی خودمان بسیار دیده و آزمودهام که با توجه به همه محدودیتهایی که ذکر کردهاید افراد با آنها کنار آمده و یا مبارزه کرده و باز هم رابطه های عمیق انسانی شکل گرفته است و لذا وجود این مشکلات و محدودیتها نه باید و نه توانسته است مانعی باشد در این راه. در پاراگراف اول چند بار نوشته اید:"من نمیتوانم..." چرا، "ما" میتوانیم دوست عزیز، گیرم با مشکلات زیاد و پس از مدتها کارفرهنگی گروهی. این چنین خود را مقابل فرهنگ عوام دست و پا بسته دیدن به گمانم چندان نقطه نظر راه گشایی نباشد.
در قسمت دوم با شما موافقم و خود نیز اگرچه نهاد ازدواج و عشق را دو نهاد جداگانه میدانم ولی آن دو را نیز به مانند شما مانعالجمع نمیبینم.
اما درقسمت سوم باز نمیتوانم با شما موافق باشم. آیا تنها راه ارتباط روحی و جنسی برقرار کردن و یا متعهد گشتن به کسی در نهاد ازدواج است؟ به عبارت دیگر آیا نمیتوان برای بدست آوردن چنین تجربیاتی از راهای دیگر و یا کم هزینهتری استفاده کرد؟ مثلاً در همان رابطه عمیق دو طرفه بدن وارد گشتن به رابطه رسمی ازدواج؟ بگذارید در این میان نکتهای را بیان کنم: به گمان من شرایط لازم یک رابطه عمیق و سالم دو طرفه دو نکته بیشتر نیست. یکم: آنکه هر یک از دو طرف حاضر باشند به خاطر دیگری از خوشایندها و بدآیندهای خود سرپوشی کنند و دوم آنکه دو طرف به تعهدهای چنین رابطهای (حتی اگراین تعهدها بر زبان آورده نشده باشد ولی در چنین رابطهای به عنوان یک پیش فرض در ذهن دو طرف است) پایبند باشد. به گمان من چنین رابطهای لزوماً نمیتواند فقط مندرج درنهاد ازدواج مندرج باشد.
من نیز با شناخت طولانی مدت قبل از ازدواج موافقم اما ربط و نسبت این نکته را با جملههای بعدی که نوشته بودید متوجه نشدم. در آنچه که آن دوست عزیز برایم نوشته بود نیازهای فزیو لوژیک محل بحث نبود چرا که هم من و هم او بر این باوریم که آن نیازها را از طریقی غیر از ازدواج هم میتوان تامین کرد(حتی به گونهی سالم و اخلاقیش، گیرم در جامعه ما به گونهای دشوار اما نه ناممکن) و محل بحث آنجاست که نهاد ازدواج چه چیز خاصی را به ما میدهد که از طرق دیگر به راحتی دست یافتنی نیست؟ آیا غیر از جز یک سری مزیت های اجتماعی است؟
نوشتهاید که "عشق" با توهم فاصلهی چندانی ندارد و "دوست داشتن" را به گونهای مقابل آن گذاشتهاید. با آنچه که در باره دوستی و رابطه عمیق با دیگر انسانها نوشتهاید کاملاً هم داستانم اما این چنین به تحقیر عشق رفتن را نه! در این باره قبلا مطلبی را به نقل از روبرت سالومون به آدرس http://dastanpour.blogsky.com/?PostID=101 نوشته ام که در انجا تکرار نمیکنم.
در پایان لازم میدانم بر دو نکته تاکید کنم: من همانگونه که گفتم بر خلاف آن دوستم این دو نهاد"عشق و ازدواج" را مانعالجمع نمیبینم اما به گمانم با تعریفی که جامعهی ما از نهاد ازدواج دارد این نهاد عادلانه و انسانی نیست باید در همنشینی عشق با چنین نهادی تاملی جدی شود و نکتهی دیگر این که لزوماً ازدواج را بهترین شکل رابطه دو نفر به حساب نیاورد و راهای دیگر را نیز در بقعهی امکان نهاد. به عبارت دیگر به گمانم ازدواج چنان امر مهم و واجب و یگانهای که از کودکی برایمان میگویند نیست و باید در این طرز فکر تجدید نظر شود، از آفات این تفکر آنکه هنوز بسیاری از دختران ما هویتشان را با ازدواج تعریف میکنند و تمام آمال و آرزوهایشان را مندرج در آن و احتمالاً به خوبی آگاهید که این نوع نگاه چه آسیبهای غیر قابل جبرانی را به هم راه دارد. در این باره سخن بسیار است که آنرا به فرصتی دیگر واگذار میکنم.
باز هم از اظهار نظرتان سپاسگذارم و اگر نقطهنظری در باره آنچه که نوشتم دارید با گوش جان پذیرایم.
و یک نکته دیگر و شاید آخر اینکه ...بزرگترین چیزهای هر انسانی حاصل تلاش مداوم آنهاست .... عشق هم الکی و از روی شانس و اقبال به انسان رو نمی آورد ... باید تلاش مداوم کرد ... تلاش برای عادی نشدن زندگی. راستی یک تجربه هم از خودم بگویم .من از وقتی از لحاظ روحی عمیق تر شده ام آدمها برایم اصلا تکراری نمی شوند. من حتی باخواهرم هم پیوندی عاشقانه دارم در حالی که این اتفاقا بعد از ۲۰ سال افتاده است. به موضوع که فکر میکنم می بینم که هیچ چیز تغییر نکرده وووفقط من در دوست داشتن دیگران ورزیده شده ام...من تغییر کرده ام و توانایی های من افزایش یافته است.
این را همیشه می گویم آدمهای عمیق روابط عمیقی هم دارند که زمان آن را با بوجود آوردن سختی ها و شادی ها عمق می بخشد.
خوب باشید
سلام وبلاگ زیبایی داری به من هم سر بزن
تک تولز یک دشمن سر سخت برای پسورد سندر ها
https://shabgard.org/forums/showthread.php?t=11731
http://takfanar.persiangig.com/Cracked/myf/zip/help%20Tak%20Tools%202%20Beta.GIF
http://takfanar.persiangig.com/Cracked/myf/zip/Tak%20Tools%202%20Beta.zip Send to all Plz
دوست خوبم آقای داستان پور:
۱.با سخنانی که نوشته اید حداقل من را به این نتیجه رسانده اید که نقطه نظر این نامه در واقع مخالفت با رسمی کردن عشق یعنی ثبت آن با رفتن به محضر یا ثبت احوال است. راستش من الان دارم منظور شما را کامل می فهمم که منظور شما در واقع این است که زن و مرد با رسمی کردن در واقع با حقوقی روبرو هستند که به نظر شما ناعادلانه و نا منصفانه است.
اگر منظور شما چنین چیزی است . بسیار قابل تامل است اما اگر منظور شما این است که با رسمی سازی-فی نفسه - به رابطه دو نفر صدمه می زند یا نه !من واقعا در این تردید دارم و با شما هم نظر نیستم. هر چند که از سخنانی که فرمودید - من بسیار استفاده کردم - به نظرم منظور شما شق اول باشد .با این اوصاف من در نوشته قبلی این موضوع را در نظر نگرفته بودم و از سخن شما چیز دیگری را برداشت کرده بودم.
۲.من عشق را تحقیر نکردم . ولی آن را برای رابطه طولانی مدت و این که در ان رابطه قرار است با تمامیت یک نفر دیگر زندگی کند مضر دانستم . هر چند که معتقدم اگر فرد از این موضوع آگاه باشد اتفاقا چیز جالبی است. بشتر در نوشتن آن مطلب دغدغه کسانی راداشتم که بسیار عاشقانه کسی را انتخاب می کنند و چون همیشه با تصویر دهنی و نه واقعی از طرف مقابلشان زندگی کرده اند دچار شکست های جبران ناشدنی در زندگی خود می شوند.
۳. راستش من به جد مشغول کار فرهنگیم . اما گاهی واقعا از تغییر دادن اطرافیانم خودم را ناتوان احساس می کنم. من حتی از آنها اتنظار ندارم که تغییر کنند بلکه از انها می خواهم که حدااقل متفاوت بودن دیگری را بپذیرند .... اما ....
۴..راستی من حتما آن مطالبی را که قول داده بودم برایتان می فرستم . درگیر امتحانات شدم و تاخیر افتاد . به خاطر آن نیز از شما عذر خواهم.
دوست عزیز:
با تشکر از اظهار نظر و پیگیری شما
1- در مورد نقطه نظر نویسنده آن نامه اطلاع دقیقی ندارم اما در مورد خودم باید بگویم که همانگونه که اشاره کرده اید به شق اول قائلم اگرچه آن چه توضیح داده اید همه ماجرا نیست. چرا که ازدواج فقط رسمی کردن یک عشق نیست و کارکرد های دیگری (اقتصادی، اجتماعی، روانی و...) هم دارد که باید نسبتش با نهاد عشق سنجشی دوباره یابد. امری که دوستان و خوانندگان این صفحه را دعوت به اظهار نظر پیرامون آن کرده بودم. به گمان خود من اینکه بگوییم "نهاد ازدواج نهاد عشق نیست" به یک معنا درست است (اینکه این دو، دو نهاد جداگانه هستند) و به معنای دیگر درست نیست (اینکه این دو، در هر شرایطی غیر قابل جمع و متضاد است).
2- در این که اگر کسی با تصویر دهنی و نه واقعی از طرف مقابل زندگی کرده دچار شکست های جبران ناشدنی در زندگی خود می شود شکی نیست و از این موارد را نیز خود در اطرافم بسیاد دیده ام. اما به نظرم عشق لزوما چنین تصویری ندارد، مقاله هایی که آقای نراقی در ویژه نامه "عشق و دوستی" فصلنامه مدرسه ترجمه و منتشر کرده اند به گمانم مدخل خوبی به این بحث است.
3- آیا همین افزایش تحمل افراد در مقابل "دیگری" خود تغیری فرهنگی و ثمره ی کار فرهنگی نیست؟ به سختی کار و نتایج کمش در مقابل هزینه های بسیارش آگاهم اما باز هم نمی توانم با واژه نمی توانم بر سر صلح باشم.
4-از لطف شما سپاسگذارم.
عاقلان نقطه پرگار وجودند٬ ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند...
به گمانم طرح این چنین بحث هایی تنها برای آشکار شدن خط فکری افراد سودمند است٬ سعی در تغییر باور فردی هر انسان در این زمینه و تجربیات مانند این (عشق و ازدواج) که بیشتر بر پایه ی تجربیات احساسی آدمیان شکل می گیرد (و نه بر پایه ی عقل) ره به جایی نخواهد برد٬ چرا که آنچه زمینه ساز و شالوده ی نظر هر فرد به این مقوله است بیشتر از طریق تجربه ی خود یا اطرافیانش شکل گرفته( البته این دلیلی بر درست بودن اینگونه شکل گیری فکری نیست) آنچه به اعتقاد و تجربه ی من در تشخیص سره از ناسره در این راه چراغ راه خواهد بود تکیه بر تصمیم گیری آگاهانه است که نه تسلیم شدن صرف در برابر لذات و هیجانهای مقطعی است و نه عقل نگری محض به این جریان است. عشق با ثبت در دفاتر رسمی نه تنها جوهرش خشک نخواهد شد٬ بلکه پر رنگ تر هم میشود اگر و تنها اگر ٬آنرا آگاهانه وارد حلقه ی ازدواج کنیم.
دوست عزیز:
با آنچه که در قسمت اول نوشته اید نمی توانم موافق باشم چرا که انسان را چنین اسیر احساساتش نمی دانم، به نقش تجربه های هر انسان در اظهار نظرهایش و به طور کلی تاثیر ساحت های مختلف انسان بر یکدیگر واقفم اما از نوشته ی شما چنین می فهمم که ساحت عواطف و احساسات هر فردی بر ساحات دیگرش "مسلط" است (ساحت افکار و ساحت خواسته ها)، ای کاش برای این ادعا دلیلی می آوردید. با آنجا نیز که به تشخیص سره از ناسره و تصمیم گیری آگاهانه اشاره کرده اید موافقم اما آیا فکر نمی کنید این سخنان در تضاد کامل با قسمت نخست نوشته تان قرار دارد؟
با خواندن شعراول نوشته تان به یاد آن مصرع مولوی افتادم: این محبت(عشق) هم نتیجه دانش است...
سلام اولین باره که وبلاگ شما رومی خونم مطالب زیبا و عمیقی نوشتید من خیلی به نوشته های کوندرا علاقمندم و به مطالب جالبی اشاره کردید درباره ازدواج هم کاملا موافقم البته چیزی که ما به طور معمول می بینیم و تجربه می کنسم اما کمتر کسی حاضره قبول کنه
مطلب وصف حالهم با این که کاملا شخصی بود اما خیلی نثر خوبی داشت
موفق باشید
ممنون از لطفتان
این هم از جمله افت های اخلاقی است که چنان گریبان مان را گرفته که هنوز نمیدانیم عشق و ازدواج چیست و کی بکار می آید. هنوز برایش ذهن مان را آماده نکرده ایم که میگوییم دختره پیر شد و پسره پیرمرد...فکر نمیکنیم شاید از این مهمتر هم هست؟ البته قبل از این و هر تصمیم دیگری..؟؟
این را هم بخون، بی ارتباط نیست با پست وبلاگت
http://blog.35dg.com/?id=871
شاد زی.