این روزها که با برگزاری همایش "آسیبشناسی روشنفکری دینی" گفتگو پیرامون این موضوع پر رونق است با وجود علاقه وافری که به دکتر بابک احمدی، چه از جنبه علمی و چه وجه اخلاقی دارم گفتار و یا نوشتاری از او در این باره نیافتم. آنچه در پی میآید متن سخنرانی ایشان در دانشکده علوم انسانی دانشگاه اصفهان است که در بهمن ماه هشتاد و سه ایراد گردیده و به زودی در نشریه داخلی کانون غیردولتی توتم اندیشه منتشر میگردد. این گفتار از آنجا که بابک احمدی به عنوان روشنفکری سکولار حق را به جانب روشنفکران دینی گرفته و راه و روش آنان را سترگ و با فضیلت میشمارد و از سوی دیگر هم مشربان فکری خود را به خشونت و بیرون رفتن از دایره بحث روشنفکری متهم میکند قابل توجه است.
***
از نظر من مسئله روشنفکری در جامعه امروزِ ما فعلیت اجتماعی، سیاسی و فرهنگی دارد و میان همه دانشجویان و روشنفکران و اهل سیاست بحث روز است. این طور که من مطلع شدم بحث روشنفکری بین دوستان زمینه قبلی داشته و قبلاٌ آقای دکتر رامین جهانبگلو اینجا تشریف داشتند و در این زمینه بحث کردهاند. از آن جائی که نظر من با ایشان در یکی از کلیدیترین جنبهها که بُعد اجتماعی سیاسی قویای هم دارد کاملاٌ مخالف است، شاید جالب باشد که در این باره با هم بحث کنیم. اختلاف نظر من از این فکر بعضی از دوستانم (که در زمینه کار روشنفکری فعالیت فرهنگی میکنند) آغاز میشود، که اعلام میکنند از نظرشان روشنفکری دینی یک ترم متناقض و نادرست است و نباید به کار برود. سه روشنفکر برجستة دوره اخیر، آقای دکتر شایگان، جواد طباطبائی و رامین جهانبگلو هر سه بر این نظرند و در چند گفتگو، در نوشتههای پراکنده و سخنرانیهای محافل دانشجویی و به صورت اساسی در مقدمه یک کتاب از جانب آقای طباطبائی این بحث را پیش کشیدهاند. من با این ایده مخالفم. در حال حاضر مشکل این است که از طرف دیدگاه مخالف من از این نظریهپردازها که مدافع این تز هستند، کسی حضور ندارد و بحث من میتواند یک طرفه به نظر برسد. ولی از آنجا که دکتر جهانبگلو قبلاٌ اینجا تشریف آوردند و در زمینة روشنفکری و اندیشه انتقادی بحث کردند و حتماٌ دیدگاه های مورد نظرشان را هم مطرح کردند، شما میتوانید این گفتگو را به حساب ادامه بحث بگذارید.
اولین و مهمترین نکته، به نظر من این است که اساساٌ ما به چه کسی روشنفکر میگوئیم. اگر این بحث روشن شود و تا حدودی سر این تعریف با هم به توافق برسیم، ادامه بحث آسانتر میشود. چون به گمان من اختلاف اصلی از اینجا آغاز میشود که ما سر تعریف اولیة روشنفکر اختلاف نظر داریم.
به طور کلی روشنفکر از لحاظ تاریخی ترم جدیدی است؛ این مفهوم از نظر تاریخی مربوط به دوران مدرن (بعد از قرن 19) است و باز به طور عمده در فرهنگ غرب اولین بار از جانب متفکران روسیه مطرح شد. وقتی در میان متفکران دگراندیش روس در قرن 19 که یا در حوزه ادبیات کار میکردند یا در زمینه فلسفه علوم اجتماعی، این ترم اولیه intelligentsia مطرح شد و بعد از آن به اروپای غربی منتقل شد، در میان اروپائیهای غربی و متفکرهای محافل دانشگاهی این فکر پیش آمد که ما به چه کسی روشنفکر میگوئیم و چرا این ترم اولین بار در روسیه شکل گرفته و بین آنها (غربیها) به چه صورت میتواند به کار رود. وقتی این بحث در بین آنها مطرح شد، برای آن ریشههایی تاریخی پیدا کردند و فهمیدند از رنسانس به این طرف، یک عده آدمی بودند که همه خصوصیاتی را که روسیها مطرح میکردند داشتند: متفکر بودند، مخالف نظر متداول بودند، به اندیشههای علمی ارج میگذاشتند، تأکیدشان روی عمق بیشتر بوده و کمی هم ایدههای شبیه اومانیستها داشتند. آنها معرفهایشان را در دو شاخه بزرگ فرهنگ مدرن پیدا کردند. یکی متفکران سده 18 دوره روشنگری و یکی متفکران رفرمیست و اصلاح دینی.
به نظر میآمد در این دو شعبه بزرگ کار فکری، که هر دوی آن بر اساس ضرورت های عینی و اجتماعی و تاریخی ساخته شده بود کمکم این فکر شکل گرفت که افرادی هستند که کارِ فکری میکنند و این کارشان در خدمت پیشرفت علم، پیشرفت دانش بشری و در صرف ایدههائی میگذرد که این ایدهها معرف اساسیترین ایدههای مدرنیته است. اصلیترین و مهمترین این ایدهها، ایده سکولاریسم است. ایده سکولاریسم این است که به جای نیروهای معنوی و مذهبی و کتاب های مقدس قدیمی، عقل انسان را قرار دادند و حتی به صراحت میتوان گفت که بر اساس اعتماد کامل و ایمان به توانائی های دانش بشری، به وجود یک نیروی استعلائی جدید قائل میشوند، که این نیرو میتواند به تدریج تمام مباحث و مسائل و مشکلات بشری را حل کند و مناسبات اجتماعی که با مسایل روز میخواند را شکل بدهد و از طرفی این مناسبات عادلانه و دموکراتیک خواهند بود.
به تبع این اندیشه که از دوره رنسانس در غرب آغاز میشود ما میتوانیم آرام آرام همه جنبههای متنوعش را هم ببینیم. به طور مثال در زمینه علوم سیاسی مناسبات بین حاکم و محکوم و مناسبات قدرت در جامعه از اندیشههای جدیدی سرچشمه میگیرد که اساسش بر 1- تصمیم خردورزانه و 2- ایجاد حداکثر برابری بین انسان ها، استوار است. طبیعتاٌ زمینه چنین تفکری پیش نمیآید مگر این که بتوانیم بگوئیم ما به عقل متکی هستیم و انتقاد پذیریم. بنابراین یکی از متفکران مهم مدرنیته، کانت، این بحث را پیش میکشد و در کتاب «سنجش خرد ناب» این جملات را میآورد که: «امروزه هیچ کس نمیتواند خودش را از مبارزهطلبی انتقادی مصون بداند. همه چیز و هر امر مقدس در معرض انتقاد است و همواره عقل انسان میتواند هر حکمی را وتو کند.» مسائل مطرح شده در این کتاب خلاصه فکر متفکران مدرن هر دو مکتب یا زمینههای فکری است، که یاد شد. کانت خودش را میراثدار دوره روشنگری میدانست و دوره روشنگری را به این اعتبار تعریف میکرد که جائی است که انسان در آن بالغ میشود و میپذیرد که مسئول اعمال خودش است و باید جهان را بر مبنای منافع خودش یا خواستههای خودش تغییر بدهد، بسازد یا مناسبات دیگری فراهم کند. ولی برای آنها نیازی به کتاب های قدیمی و سنت های گذشتگان نیست. بنابراین از اینجا نوعی گسست یا مکالمه در برابر سنت شکل گرفت که در آن تفاوت عقل و سنت مطرح شد. این مسئله در ادبیات غرب هم مطرح میشد؛ مثلاٌ در مباحثی که بین انگلیس ها بین امور مدرن و کهن در میگرفت این مسئله به خوبی نمایان است. بنابراین متوجه میشویم که در طول سه چهار قرن که در آنها علم رشد کرده و فکر فلسفی غنیتر شده و فکر سیاسی تثبیت شده، افرادی به وجود آمدهاند که خود را از بقیه جامعه برتر میدانند و جدا میکنند. بنابراین گروه روشنفکر کمکم از اینجا متمایز میشوند. این گروه برتری خود را از این جهت میدانند که معیار و ملاکشان نیروی عقل بوده و معتقد بودهاند به خاطر احاطهشان به علوم جدید و فلسفه و روشمندی جدید (روش های تحقیقی و استدلالی) از بقیه جامعه متمایزند. این گروه فکر میکردند که کار فکریشان در خدمت جامعه است و آمادگی داشتند به همه انتقاد کنند و خودشان نیز در معرض انتقاد قرار بگیرند و به نظر میآید همهشان از این استقبال میکردند که به اندیشههایشان انتقاد شود. چون این اصل را از ابتدا پذیرفته بودند که خردی که باید به آن تکیه کنیم، و با کمک آن مسایل را حل کنیم، خردی انتقادی است؛ و در نتیجه شما در دنیای روشنفکری غرب به آدم هایی بر میخورید که اصطلاح روشنفکر برایشان به کار نمیرفت ولی این کارها را انجام می دادنند و این آدم ها تا به میانه قرن 19 برسیم کمکم برای خودشان یک هویت مستقل قایل بودند. به طوری که بحث روشنفکری از پایان قرن 19 و ده هشتاد تا امروز ادامه دارد. مثلاٌ در اوایل قرن بیستم (1924) جولیان برایند کتاب «خیانت روشنفکران» را مینویسد و در آن این نظر را پیش میکشد که: روشنفکران فرهنگِ مدرن علیرغم این که در آنچه میخواستند خیلی موفق بودند، مثلاٌ علم را پیشرفت دادند، روشمندی جدیدی ساختند، فکر نو آوردند و زندگی انسانی را در حد خودشان تکامل دادند و موجب رواج تفکر شدند، ولی به ارزش های والائی خیانت کردند و آن ارزش های معنوی سنتی بود که دیگر بر آنها تکیه نمیکردند. آنها در حالی که به روش تحقیقی علوم جدید مسلط بودند و آن را رشد میدادند، چیزهایی را فدا کردند. این یکی از اولین زمینههای انتقادی مدرنیته بود. چون آرام آرام در قرن بیستم میشد فهمید، آن ایمان مطلق به علم، عوارض اجتماعی خطرناکی دارد. انسان قرن بیستم در مقابل فجایعی مثل: کولاک، اردوگاههای کار اجباری، نژاد پرستی، نازیسم، جنگ های جهانی، هیروشیما، بمب اتم، ... قرار میگیرد که باید از نظر اخلاقی و معنوی در برابر آنها جوابگو باشد و ببیند آیا راهی را که رفته، درست بوده یا نه؟ در فلسفه هم طبیعی بود که چنین جریان هایی شکل بگیرد. از همان ده 30 کسانی از جناح های مختلف در این باره بحث کردند. چپی ها یعنی آنها که از سنت آنارشیستی ، سوسیالیستی و کمونیستی میآیند به عقاید مارکس تکیه میکنند، میگویند به نظرشان این نظم جدید مشکل دارد و این نوع زندگی انسانی در شأن انسان نیست. انسان از خود بیگانه است و استثمار برقرار است، حکومت زور و اختناق و فشار و از بین رفتن توانائی انسان از جمله خردورزی و اندیشه انتقادی از بین رفته است، پس نظم باید عوض شود؛ یعنی آرمان های مدرنیته درست است، اما مجریاش باید عوض شود. یعنی گروهی از یک طبقه اجتماعی دیگر باید بیایند و آن را اجرا کند. انتقاد مارکس به نظم موجود (نظم سرمایهداری موجود) از اوایل قرن 19 آغاز شد و تا قرن20 ادامه داشت. به اصطلاح لنینیستی این نظم موجود امپریالیستی، مسئول وضع موجود بود. اما در میان متفکران راست و گرایش های تندرو راست هم مشابه این فکرها تقویت میشد. شما در کتاب های هایدگر به عنوان یکی از متفکران برجسته قرن بیستم میخوانید که از مخاطرات مدرنیته و عقل حرف میزند. او اعتقاد دارد باید به گذشته برگشت و دید کجای کار اشکال دارد، در واقع اساس بحث سیاسی هایدگر از اینجاست. در نتیجه وقتی در قرن بیستم به مسئله روشنفکری برمیخوریم احساس میکنیم، آنها هم در خیلی از خرابی های پیش آمده نقش داشتند و به نظر میآید آنها هم به یک نظم اجتماعی سرکوبگر کمک میکردند و آرام آرام به این نتیجه میرسیم که آنها برای خود نقش والائی قائل بودند و تصور میکردند دارند به جامعه فکر میکنند ولی در حقیقت فکرهایی بود که وقتی به عنوان تئوری ارائه شد بعضی از آنها از عقب افتادهترین تجربههای لایههای اجتماع از آب درآمد. بنابراین تا پایان قرن بیستم روشنفکران غربی به دو دسته تقسیم شدند: آنها که همچنان مدافع ارزش های والای دوره مدرن و جامعه مدرن بودند و آنها که دید انتقادی داشتند و حتی این ارزش ها را زیر سئوال میبردند. این دیدگاه از طیف های مختلف گروه های سیاسی از چپ تا راست وجود داشت و تفکر سیاسی را هم در بر میگرفت.
این بحث در واقع در ایران هم مطرح بود؛ کسانی هستند که مدافع بیقید و شرط امر مدرن هستند و خواهان گسترش جامعه مدرن؛ در نتیجه گروه هایی را که در سطح حاکمیت سیاسی یا در سطح فرهنگ جامعه و یا حتی در سطح آگاهی تودهها که با آن مخالفت میکنند یا جلو آن سد میسازند را، عقب مانده قلمداد میکنند. آنها در واقع به خیلی از اصول اولیه روشنفکری ایمان میآورند، وقتی که میگویند: علم اسباب پیشرفت است و عالِم باید در رأس کار قرار بگیرد و این علم، علم دانشگاهی و انتقادی، علمی که میتواند به خودش برگردد و ریشههای خودش را زیر سئوال ببرد. این علم هیچ امر مقدسی ندارد و چون این علم اساس قرار میگیرد، از روی آن الگوی سیاسی میسازند. لیبرالیسم و نئولیبرالیسم به این صورت شکل گرفت.
این فکر در میان روشنفکران ایرانی چه داخل کشور و چه خارج، به تدریج به دلایل اجتماعی، تاریخی و سیاسی انقلاب اسلامی صورت گرفت. شما در یکی از شعبههای فکر روشنفکری ایران مدام این مباحث را میبینید که نیروهایی را که در مقابل پیشرفت عقلانی و علمی جامعه میایستد، و این پیشرفت ها را نمیپذیرند، دشمن مینامد و اگر با آنها در این باره بحث کنید که این دشمن خیالی است، برمیآشوبند و حاضر نیستند در این باره بحث کنند. مثلاٌ آقای آرامش دوستدار یکی از متفکران ایرانی که در زمینة فلسفه، چه قبل از انقلاب چه بعد از آن در خارج از کشور، خیلی زحمت کشیدند در کتاب «درخششهای تیره» به صراحت عامل سد پیشرفت ها را فکر مذهبی ایرانیها میداند. در میان برخی روشنفکرانی نیز که در آغاز بحث به ایشان اشاره کردم(و باز هم تأکید میکنم دوستان من هستند و به کار فکریشان احترام میگذارم؛ به همین دلیل فکر میکنم گفتمان با ایشان ضروری است) این تفکر دیده میشود. این ایده که یک تفکر قدیمی از دوره مشروطه به بعد است، میگوید: ما باید یک گسست شناختشناسانه داشته باشیم و با یک گسست اپیستمولوژیک در سنت ها، سر تا پا عوض شویم. غربی و لیبرال و در حدّ اوائل قرن بیستم مدرن شویم. آنها با هر عاملی که به شکلی به این قضیه اما میگوید یا حتی سئوال میکند، انتقاد میکند و گاهی حتی به تندی و تلخی با آن روبرو میشود، نام ترم روشنفکر ایدئولوژیزده میگذارند. مثلاٌ دکتر جهانبگلو به طور مشخصی درباره مرحوم شریعتی چنین بحثی را پیش میکشد و او را به عنوان روشنفکر موج سوم، در طبقهبندی روشنفکری ایرانی ارزیابی میکند، که با ایدئولوژی سر و کار داشت.
او بدون این که به این نکته توجه کند (یا شاید هم توجه کرده و پاسخی داده که هنوز مطرح نکرده) که نظریات خودش هم چیزی بیشتر از اتکا به ایدئولوژی نیست. دکتر جهانبگلو به عنوان یک لیبرال یا نئولیبرال زندگی اجتماعی، سیاسی و فرهنگی غرب را یک الگو میداند و از روی آن به زندگی اجتماعی، سیاسی و فرهنگی ایران انتقاد میکند و در این انتقاد نیز تند میرود. البته در خیلی از جنبههای خاص و شخصی، حق میتواند با وی باشد ولی او در این انتقاد میگوید ما هنوز مدرن نشدهایم و موانعی که در سر راه مدرن شدن ماست را باید از سر راهمان برداریم، این فکر خودش یک مبنای ایدئولوژی لیبرالی دارد اما برای ایشان یک ایدئولوژی به حساب نمیآید و حقیقت مطرح میشود. اما در عوض فکر دیگران مثل مرحوم شریعتی که از مبانی دینی بحث میکرد (گو اینکه همه کسانی که از مبانی دینی بحث میکنند، فکر دکتر شریعتی را بر نمیتابند) آن را به عنوان عقبافتادگی فکر شریعتی در ترم ایدئولوژیزه شدن فکر شریعتی مطرح میکند. این آن نکتهای است که من درکش نمیکنم، چون من فکر میکنم حداقل آن آئین فلسفی که من با آن بار آمدهام، قبولش دارم و راجع به آن نوشتهام، با چیزی که ایشان میگوید فرق دارد.
همة ما به عقایدی پایبندیم که استوار بر پیشفرض ها، بصیرت های قبلی و پیش دانستههایمان است که استوار بر جمعبندی های نظری و فکری بعضاٌ دقیق شده است. ما جهان را نمیشناسیم، مگر این که آن را تأویل کنیم و به پیش دانستههایمان برگردانیم. پس همه ما در معرض آن چیزی که آقای جهانبگلو به آن ایدئولوژی اطلاق میکنند قرار میگیریم.
همه ما اعم از چپ و راست، لیبرال و مارکسیست، مسلمان افراطی و نواندیش متعصب، در معرض ایدئولوژی ها هستیم و با تکیه به پیش دانستهها و بصیرتهای پیشینمان کار میکنیم.
پس بهتر است هیچ کداممان دیگری را به ایدئولوژیزدگی متهم نکند چون دیگری هم خود این قضیه را میتواند برای ما ثابت کند.
تا این جا میتوان بحث کرد که زمینه کاری، زمینه علوم انسانی بوده، اما از اینجا ناگهان زمینه بحث عوض شده و به علوم جامعهشناسی مربوط میشود و قشری بوجود میآید به نام روشنفکر. اما روشنفکر کیست؟ به چه کسی میگوئیم روشنفکر؟ آیا هرکسی که کار فکری میکند روشنفکر است؟ محصول این کار فکری میتواند مثبت، منفی، علمی یا غیرعلمی، خطرناک یا پیشرفته ارزیابی شود، ولی فرقی نمیکند همه کار فکری میکنیم. ممکن است بگوئیم نه کسانی که کار فکریشان در ساختن فرهنگ جامعه مؤثر است، روشنفکر ارزیابی میشوند. در حال حاضر وقت بررسی جزئیات جامعهشناختی این مسئله نیست، اما دوستانی که در زمینه جامعهشناسی مطالعه دارند میدانند که تمام این نظریهها (مثل همین نظریه که میگوید روشنفکر کسی است که کار فکریاش به فرهنگ جامعه خدمت میکند) نظر، دارن دورف است. در باب این مسئله در دهههای سی و چهل و تا آخر قرن بیستم بسیار بحث شد. این تعریفها دائماٌ صیقل خورد، سر جزئیاتش بحث شد، بعضیهایش رد شد تا این که عاقبت به این نتیجه رسید که: اگر مورد، رشد فرهنگ باشد، از کجا میدانیم، که کجا ساختن فرهنگ آغاز میشود و اصلاً چه کسی آن را میسازد؟ به راحتی میتوان یک طیف بزرگ از فرهنگ غربی را که از قرن 19 به بعد زیر شاخه سوسیالیسم که به عنوان یک ترمِ عامل، شکل گرفته مدافع این نظر دانست: هر کارگری فرهنگساز است. بنا به تعریف مشهود کارل مارکس، فرهنگ چیزی نیست مگر «سویه فنی تولید» اگر تا این جا پیش برویم به این نتیجه میرسیم که آن بخش از جامعه که دارد فرهنگ میسازد اتفاقاٌ خودش چندان دارای فرهنگ نیست، دانشگاه ندیده است، بعضاً درس نخوانده است و ...
در کشورهای جهان سوم و مدرن نشده اتفاقاً این قشر حداکثر هستند و از نظر بعضی تئوریسینها آنها سازنده فرهنگ جامعهاند یا حداقل نقش به سزائی در شکلگیریاش دارند.
در واقع وقتی این تعریف را پیش میبریم نه به خاطر دیدگاه نسبینگرانه هرمنوتیکی، بلکه خودمان هم متوجه میشویم که هر تعریفی به موانعی برمیخورد و این موانع خیلی وقت ها تعریف را مخدوش میکند یا حتی آن را از بین میبرد و امکان بحث انتقادی ایجاد میکند. تعریفی که روشنفکر دینی را در ایران روشنفکر نمیداند، از این جا شروع میشود. روشنفکر کسی است که به حقیقت خدمت میکند (این تعریف از پوپر است و از مبانی لیبرالیسم میآید) او کسی است که باید در جستجوی حقیقت باشد و اولین حرفش این است که من حقیقت را نمیدانم اما میخواهم کشفش کنم. با این حال به زعم این آقایان کسانی که در این جامعه هستند و کتاب مینویسند، درس میدهند، در ساختن فرهنگ کلی جامعه نقش دارند و ادعا میکنند حقیقت را شناختهاند، روشنفکر نیستند چون طبق تعریف اولیه، کار روشنفکری، جستجوی پر وسواس حقیقت ولی ندانستن آن است؛ آنها این گروه را که ایمان دارند قانون الهی بر جهان حاکم است و کسانی را که بر این اساس زندگیشان را سامان دادهاند و یقین پیدا کردهاند که خیلی از حقایق برایشان روشن شده و به قول خودشان دلآگاه و دلروشن شدهاند، را روشنفکر نمیدانند چرا که آنها عملاً نمیتوانند جستجوی پر وسواس حقیقت بکنند، چون فرض اولیهای در نظر گرفتهاند که همه مسائلشان را پاسخ داده و با همان فرض اولیه هر مشکلی را حل کرده. طبق تعریف دکتر جهانبلگو این اشخاص روشنفکر نیستند، در بهترین حالت افرادی هستند که در ساختن فرهنگ ها یا خرده فرهنگهائی نقش داشته و این نقش ها هم به دلیل ایدئولوژیزدهگی بسیار خطرناک است. جائی که او درباره یکی از روشنفکران مهم قرن بیستم ایران (دکتر شریعتی) صحبت میکند همین نکته را تقریباً با همین بیان مطرح میکند. همین مسئله را آقای طباطبائی با لحن تندتری نسبت به مخالفانش و دکتر شایگان با لحن ملایمتر و فیلسوفانهتری بیان میکنند. آنها بر این باورند که روشنفکری ترم مثبتی است و هر کسی نمیتواند روشنفکر باشد. آدمهایی که روشنفکرند یک فضیلت دارند و این فضیلت فقط متعلق به کسی است که در جستجوی حقیقت است. اما آنها این مسئله را در نظر نمیگیرند که آن حقیقتی که دنبالش هستند شاید هنوز برای بقیه حقیقت نباشد؛ شاید راهی که طی میکنند برای رسیدن به این حقیقت از نظر بقیه درست نباشد. من نمیخواهم به عوارض این بحث برگردم، میخواهم ریشهای صحبت کنم، پس باز به همان تعریف روشنفکر برمیگردم: به نظر من آن تعریفی که بیان شد، چند اشکال فلسفی دارد. از زمان نیچه به بعد درباره حقیقت خیلی نسبینگرانه صحبت میکنیم، و یاد گرفتیم به خاطر پیشرفت های فلسفی علم و کارهای آدم های بزرگی مثل پارمستون، پوپر، فایر داون و بحثهائی که در زمینه علوم شناختی انجام شد، تا حدی تصور پوزیتیوسیتی از علم را کنار بگذاریم و آن تصور قدیمی و قطعیی از حقیقتی است که بنا به پیش دانستههای خودش حقیقت است.
اگر احیاناً این پیش دانسته غلط باشد کل این جستجو بیحاصل است یا حداقل حاصل اندکی دارد. در نتیجه به نظر من این تعریف با مبانی اولیه آنچه در اوایل قرن بیستم در فلسفه مطرح شد نمیخواند. دوستانی که این چنین ادعا میکنند، اتفاقاً در زمینه فلسفه سیاسی بیشتر از همه منادی گفتگو هستند.اسم نشریهشان «گفتگو» بوده. اما بپذیرند که اگر گفتگو با دیگرانی انجام شود که همان اول به دگماتیزم و جزمگرایی محکوم شدند، در آن صورت راه گفتگو با آنها را بستهاند؛ و چگونه میشود با کسی که محکوم شده است که حقیقت را میشناسد و غلط هم میشناسد یا جستجوی حقیقت نمیکند، بحث کرد. در حالی که هدف ما ایجاد بحث است نه بستن باب آن. این مسئله عارضه خیلی خطرناکی روی زندگی فرهنگی اجتماعی ده آینده خواهد داشت. اگر پیشرفتهترین ذهن های فلسفی- اجتماعی ما به این نتیجه برسند که نمیتوان با یک بخش از جامعه گفتگو کرد، اگر این بخش از جامعه گسترده شود همان اتفاقی خواهد افتاد که در جامعه روسیه کمونیستی رخ داد: لنینسیت ها به این نتیجه رسیدند که راه گفتگو با بوژروازی بسته است. در این صورت راهی که به زحمت باز میشد تا گفتگویی میان همه اهالی کارِ فرهنگی صورت بگیرد، ناگهان بسته و متوقف میماند. از این گذشته در راه جستجوی حقیقت هم مانع بزرگی ایجاد میشود. من در راه جستجوی حقیقت هیچ راهی ندارم جر این که امور مذهبی را در نظر بگیرم، چون آنها به هر حال وجود دارند. به کشور خودمان نگاه نکنیم که طرز فکر مذهبی حاکم است، در جاهایی هم که این طرز فکر حاکم نیست چنین گفتگوهایی وجود دارد و این بحث ها بر سایر لایههای اجتماع هم تأثیر میگذارند. مثلاً در آمریکا بسیاری از سیاست های روز جناح راستِ افراطی آمریکا ناشی از عقاید مذهبی است که توسط روشنفکرهای دینی در آنها تقویت شده است. اگر نتوانید با آنها صحبت کنید یعنی هیچ؛ یعنی فقط بمب و جنگ و خشونت. دوستانی که من از ایشان یاد کردم بیشتر از همه علیه خشونت مینویسند؛ پس خشونتِ کلامی یا خشونت تمایزگذار بین آدم ها را هم باید از میان برداشت.
اما تعریفی که من به آن تکیه میکنم و بر اساس آن به راحتی ترم روشنفکر دینی را میپذیرم و به کار میگیرم این است: هر کس که در زمینه گسترش یک discourse و گفتمان نقش دارد و آن را غنیتر میکند و حلقههای ارتباطی آن گفتمان با گفتمان های دیگر را باز میگذارد یا آن حلقهها را میسازد و این امکان را ایجاد میکند، یک روشنفکر است. هر کس این کار را انجام نمیدهد، خودش را از دایره روشنفکری خارج گذاشته است. کسی او را خارج نمیکند، بلکه او خودش را از این دایره بیرون میگذارد.
در مورد حساس و بسیار جدی روشنفکر دینی، در کشوری که دین حاکم است شما میتوانید این را به راحتی ببینید؛ کسانی که به گفتگوی دینی معتقد هستند، کمک کردند این گفتمان شکل بگیرد، ساختار داخلیاش محکم شود و ارتباط هایش با جهان بیرون بیانگرایانه و عقلانی باشد؛ امکان این را دادند که این گفتمان، گفتمان های دیگر را وارد خودش کند و با آنها گفتگو برقرار کند؛ آنها حلقههای ارتباطی آن را ساختند و محکم کردند و در نتیجه از گفتمان گروه های دیگر روشنفکری تأثیرپذیرتر بودند. مثل شریعتی، سروش، مجتهد شبستری و نسل جدیدتری که مشغول این بحث شد. به خصوص در ده گذشته وقتی که میبینیم که آنها چه کاری انجام دادند، مشاهده میکنیم که دیسکورس دینی را تقویت کردند و امکان دادند با دیسکورس های دیگر ارتباط برقرار کند و از آنها تأثیر بپذیرد.
به هر حال راه دکتر سروش از ابتدای انقلاب تا حالا بسیار تغییر کرده و راه خیلی سختی را رفته است. او راه دشواری را از نظر مبانی و پیشفرض های فکری خودش پیموده است. راهی که روشنفکرهای سکولار و لائیک آن را نپیمودند. یا راه تا این حد برایشان مشکل نبوده است. کسی که در آن فضای انقلابی ده پنجاه رشد کرده است و از دل جنبش شریعتی بیرون آمده و به آن توجه داشته، الآن به این حد از آزادی فکری رسیده است که از آزادی فکر و شهروندی دفاع میکند. این یعنی چنین کسی مسائل بسیاری را برای خودش به شکل دشواری حل کرده است. اینکه او بتواند نه فقط از ائمه اطهار و بزرگان دین خودش بلکه مثلاً از کارل پوپر تأثیر بگیرد. یا در مورد شریعتی که از سارتر و فانون تأثیر گرفته بود. برای ذهنی که به هر حال در فضای بستهتری رشد یافته و تازه تمام این تأثیرها را تئوریزه کرده و به دیگران هم ارائه نموده است، این کار کوچکی نیست. این در حالی است که ما طرفداران طرز فکر لائیک از اول با این مشکلات برخورد نداشتیم و جنبه انتقادی قضیه، برای ما آسانتر شکل میگرفت، و این به معنی فضیلت ما نیست بلکه به معنی فضیلت آنهاست. مثلاً برای ما دفاع از حقوق بشر بسیار آسانتر از دفاع مجتهد شبستری از حقوق بشر است. یا مثلاً برای یک مارکسیست- لنینسیت بسیار سخت بود که این مسیر را طی کند و از نقش دموکراسی بورژوازی دفاع کند. در حالی که این دموکراسی از نظر مارکس در بنیان خودش چیزی جز کلاهبرداری نیست. در نتیجه به نظر من کسانی که به امر دیسکورس در ایران پرداختند و آن را تقویت کردند و راه های ارتباطی آنرا با دیسکورس های دیگر باز کردند، مثل دیسکورس اخلاق و سیاست، آنها روشنفکرند نه کسانی که این گفتمان را بستند و حاضر به گفتگو با دیسکورس های دیگر نشدند و آنها را مرتد اعلام کردند.. کار روشنفکری به این معنی نیست که هر کس در یک دیسکورس خاص کار میکند روشنفکر است، بلکه به معنی بسط و گسترش حلقههای ارتباطی دیسکور با دیسکورهای دیگر است. به همین دلیل من فکر میکنم در ایران در حال حاضر میتوانیم ترم روشنفکر دینی را به کار ببریم.
روشنفکر دینی حقیقتِ وجود خدا را پذیرفته است، اما این برایش تنها حقیقت موجود در جهان نبوده است. این نکته مهمی است که باید راجع به آن فکر کرد. روشنفکران دینی برای بسیاری از مسائل روزمره زندگی، جواب حاضر و آماده را در اختیار داشتهاند اما سر راستترین راه برای حل این مسائل (راه دینی) را انتخاب نکردهاند. بارها میتوانستند از طریق این راه پاسخ های قاطع و صریحی بدهد، ولی راه به مراتب سختتری را انتخاب کردهاند: راه خردورزی. خیلی وقتها آنها به خاطر نفوذ دیسکورس های دیگر یا حلقههای ارتباطی دیگری که ساختند، دیسکورس دینیشان سست شد و در بعضی جاها "اما" پیدا کرد. مثل مورد قبض و بسط یا تاریخی دیدن ایمان. خیلی وقتها مثل بحث های اخیر دکتر سروش درباره این که خیلی از احکام دینی به آن موقعیت های تاریخی، که پیامبر اکرم در آن زندگی میکردند، برمیگردد. شما وقتی به اینجا میرسید، میبینید این شخص کار روشنفکرانه بزرگی انجام داده است. کاری به مراتب بزرگتر و تأثیرگذارتری نسبت به کسی که راه بحث با ایشان را بسته است. گفتن این جمله که تو از ما نیستی پس بر ما هستی، یا بیان این که تو در حلقة گفتمان ما جا نمیگیری، و بستن راه هر نوع گفتگو با او به گمان من کمکم خود آن روشنفکر را از حلقه روشنفکری بیرون میگذارد، چون خود او یک گفتمان را مسدود میکند.
به نظر من خود آن روشنفکر هم پیشفرضهایش، برای خودش مقدس شده و حقیقت به آن معنا که میشناسد، آنقدر برایش مسجل شده که کسی که حقیقت را به آن معنا نمیشناسد باید از دایره بحث بیرون برود.
در حالی که برای شبستری امکان صحبت بین این دو حقیقت وجود دارد و این عظمت فکری آن شخص را نشان میدهد. به همین دلیل شما متوجه میشوید که چرا بحث در ادامه خشن میشود. شما میتوانید لحنِ تلخ و خشونتی را که در یکسال اخیر در بحث بین این دو دسته از روشنفکرها در گرفته است را به این شکل توجیه کنید.
خشونتِ مقدمة کتاب آخر آقای طباطبائی دوست قدیمی من، از اینجا میآید. خشونتی که در آینده دیگران اعمال خواهد شد، از اینجا میآید. در واقع هر چه امکان این نگاه اصلاحطلبانه به خود دین کمتر باشد، گروه مخالف اطمینان پیدا میکنند که حق دارند گروه موافق را در موقعیت وخیمتر روشنفکری قرار بدهند. من بدون این که بخواهم نقش بالاتر از همه را در این مباحث اعمال کنم، به صراحت مواضعم را تا آنجا که به آثار و کتاب هایم برمیگشت بیان کردم. من به عنوان یک روشنفکر سکولار که میخواهم قوانین زمینی از عقلانیت به روز استنتاج شود، نمیتوانم راه بحث را با دیسکورس دینی ببندم. در مورد این مسئله که اعتراض کسانی مثل من را برانگیخت تا آنجا که دربارهاش در نشریات نوشتم و در دانشگاه ها هم سخنرانی کردم، به نظر من، حق بیشتر به جانب روشنفکر دینی است، چون روشنفکری دینی ناگهان احساس کرد با همه زحمتی که کشیده نه فقط برای ایمان خودش بلکه برای بهبود اوضاع جامعهاش، باز از طرف گروهی که اساساً به دیسکورس او آگاه نیستند و چندان آن را نمیشناسند تخطئه میشود. خشونتی که بر زبان دکتر سروش جاری شد (وقتی که بیان کرد جهانبگلو حتی سنگینی بحارالانوار را در دستش حس نکرده است) به همین دلیل بود؛ این نوع خشونتی است که باید رد شود. ما نمیتوانیم دیگران را متهم کنیم، که چون بخشی از فرهنگ ما را نمیشناسند یا کم میشناسند، حق نظر دادن درباره آن را ندارند. چون ما با این بخش بزرگ جامعهمان سر و کار داریم و در باب آنها کار فرهنگی میکنیم، باید بتوانیم رگههای عقلانیت را در آن کشف کنیم و با آنها به بحث بگذاریم. آنها آماده این کار هستند. آن بخشی آماده بحث نیستند، که هیچ بحثی با آنها نداریم؛ آنها خودشان را از دایره روشنفکری کنار گذاشتند.
اما آنها که آماده بحث هستند را که نمیشود مطرود کرد و به این دلیل که آنها تعریف ما را نمیپذیرند آنها را رد کرد و بنابراین به نظر من اگر این تعریف از کار روشنفکری به عنوان گسترش گفتمان دینی، سیاسی، هنری و اخلاقی، درست باشد (که اختراع من هم نیست بحثی است که میشل فوکو هم درباره کار روشنفکری میکند) راه گفتگو و دیالوگ و پرهیز از خشونت و احترام به عقاید دیگران باز میشود؛ و این خیلی مهمتر است، تا به کار گرفتن تعریفهائی که از اول نفی کننده یا اخراج کننده هستند، حال از هر طرف که مطرح شود. اینجا من بیشتر از همفکرهای خودم انتقاد کردم ولی از جناح دیگر هم میتوانید مثال های زیادی پیدا کنید که از موضع قدرت برخورد میکنند و حاضر به گفتگو نیستند و راه آن را میبندند. آنها هم خودشان را در معرض مخاطره قرار میدهند. ولی جناح روشنفکران سکولار باید بیشتر پذیرای گفتگو باشند، چون در موضع قدرت حاکم نیستند.
جالبه : متحول شدن : ) یادمه یه بار بحثکی بعد سخنرانی ایشون داشتم ، که بجای جواب در مورد « هرمنوتیک » مورد نظرشون ... و اینکه : بدیهیات پس چی ( البته مقصل دیگه ) ... فرمودن : شما عین ِ مصباح یزدی می مونین ... و من موندم : چه هرمنوتیکی ! مجیز نگفتیم : بد شدیم ... و چطوره که کسی که از هرمنوتیک داد سخن می ده : یک لحظه نتونست بره تو جلد ِ من و تآویلی کنه ... پشت ِ حرفم رو ببینه ... اما تا دل تون بخواد : با اونایی که با دهان باز به استاد نگاه می کردن و منتظر کلامی در پاسخ ِ سئوال شون : مهربون ... بگذریم : آدم خوبیه : اما هنوز روشنفکریه ما : نا بالغ ِ و مستبد و غیر فابل ِ نقد و مکث و پذیرش و شنیدن : فقط دوست داره بددو بددو : حرف بزنه و حرف بزنه ... و ما را ... عوام رو : روشن کنه
دیدگاه آقای احمدی اساسا قابل احترام و درست به نظر می رسد اما ایرادات جدی هم به آن وارد است. آیا دکتر سروش و کسان دیگری که خود را روشنفکر دینی می نامند واقعا حاضر به باز کردن گفتگو هستند؟ به نظر من همانطور که روشنفکران سکولار برای خودشان پیش فرض هایی دارند این آقایان هم پیش فرض های دگماتیکی دارند که به هیچ وجه حاضر به کوتاه آمدن از آنها نیستند. به خصوص که وقتی در جامعه قدرت در دست دین مداران است وضعیت پیچیده می شود. وقتی این روشنفکران دینی صاحب قدرت برای ترویج یک سری افکار و اعمال رسما به خشونت و برخورد ضد انسانی روی می آورند (یا حداقل ایده هایشان مرجع و منبع قابل استناد برای این برخوردها می شود) واکنش خشونت آمیز کسانی مثل دکترجهانبگلو طبیعی نیست؟ بعد هم وقتی صحبت از یک سری مساءل اساسی و ازلی است دیگر چگونه می شود بحث کرد؟ وقتی فرضا من می گویم خدا نیست و شما می گویید هست یا مثلا من می گویم مجازات اعدام نباید باشد حجاب اجباری نباید باشد و خیلی چیزهای دیگر وشما می گویید باید باشد چون در قرآن هست دیگر چه جای بحث؟
به هر حال این جمله که روشنفکران دینی آماده بحث هستند پذیرفتن اش دشوار به نظر می رسد.
حال از این دعوا یا گفتگوی زرگری چه حاصل؟
این میان چه کسی تقریر حقیقت و تقلیل مرارت را به دوش می کشد؟ به نظر می رسد هر دو دسته فقط اسیر اثبات خویش اند و دیگر هیچ!
دکتر بابک احمدی با تعریفی نادرست از روشن فکری این جا دست به مغالطه ای شگفت و غریب می زند . ابتدا ایشان روشن فکری را این گونه تعریف می کند : « هر کس که در زمینه گسترش یک گفتمان نقش دارد و آن را غنیتر میکند و حلقههای ارتباطی آن گفتمان با گفتمان های دیگر را باز میگذارد یا آن حلقهها را میسازد و این امکان را ایجاد میکند، یک روشنفکر است » . من نمی دانم این تعریف از کجا آمده و بر چه اساسی ساخته شده است . اگر چنین است پس شیخ محسن قرائتی ، شیخ احمد جنتی ، شیخ تقی مصباح یزدی و شیخ ابوالقاسم خزعلی و خیلی آدم های دیگر از این دست هم روشن فکر هستند چون این ها هم هر کدام گفتمانی را دنبال می کنند و بر اساس گفتمانی حرف می زنند و آن را می گسترند و اگر حلقه های ارتباط گفتمان خود را با دیگر گفتمان ها باز نمی گذارند تقصیر از جانب ایشان نیست ذات گفتمان آن ها چنین خاصیتی دارد . با این تعریف باید پرسید که اگر چنین است پس اساسن چه کسی روشن فکر نیست ؟ شاید نشود روشن فکری را به سادگی تعریف کرد و به معنایی یکه و قطعی در مورد آن رسید و پیدا ست که در مورد آن دیدگاه های متفاوت و گاه متناقضی وجود دارد اما روشن فکری هر تعریفی داشته باشد تردیدی در این نکته نیست که محصول و فرزند مدرنیته است . و مدرنیته جز بر عقلانیت و خردورزی استوار نیست آن هم نه هر نوع عقلانیتی بل که عقلانیتی سکولار و خود بنیاد که بر هیچ چیز جز خودش تکیه نمی کند ، نه بر وحی ، نه بر نقل ، نه بر کتاب مقدس ، نه بر حدیث و نه بر سنت . بله اساس روشن فکری عقلانیت است اما نه عقلانیت دینی و استوره ای . نه عقلانیتی که در چارچوب دین و سنت تعریف شده باشد بل که عقلانیتی مدرن که بر دو پایه ی اساسی استوار است : یکی بر پایه ی عقلانیت نظری فلسفی محض ( نه کلامی ) که مبنای آن منطق قیاسی و استقرایی است و دیگر بر پایه ی عقلانیت ابزاری که محصول تجربه بشری و مشاهده ی علمی ست و به کار ساختن زندگی این جهانی می آید . عقلانیتی که دین از آن دفاع می کند منطقه ای بسیار کوچک است که در دایره ی شرع و نقل محصور است و زیر مجموعه و طفیلی وحی آسمانی ست . کسی که از دین پیروی می کند اگر نه در همه جا اما در بسیاری موارد ناچار است از منطق تعبد پیروی کند و در بحث و گفت و گو و چون و چرا را ببندد و با چوبین دانستن پای استدلال و استدلالیان دل به ایمان مذهبی خودش بسپارد . او از منطق یونانیان پیروی نمی کند بل که از منطق ایمانیان پیروی می کند . کسی که بر این باور است که در هنگام گرفتن خورشید یا ماه باید نماز آیات خواند از عقلانیت پیروی نمی کند چون هیچ دلیل و منطقی برای کار خودش ندارد و نمی تواند علت و چرایی کارش را برای مخاطب توضیح دهد و او را قانع و مجاب کند ، تمام منطق او این است که : « چون شرع مقدس چنین دستوری داده است باید از آن پیروی کرد و من نمی دانم چرا و به چه دلیل ، حتمن حکمتی در این کار هست ، اما چه حکمتی ، من نمی دانم !! » ... آیا چنین کسی می تواند روشن فکر باشد ؟ چنین انسانی با یک ذهنیت استوره ای و مذهبی که اساس آن تعبد است نه تعقل اگر هزار کتاب و مقاله هم نوشته باشد و در دانشگاه های معتبر جهان هم تدریس کند و اعتبار و شهرت جهانی هم داشته باشد روشن فکر محسوب نمی شود چون از پروژه ی عقلانیت و مدرنیته پیروی نمی کند . دکتر احمدی پس از تعریف ویژه و خود ساخته اش از روشن فکری دست به مغالطه ای شگفت می زند . ایشان بحث را عوض می کند و می گوید : دکتر سروش از ابتدای انقلاب تا به حال بسیار تغییر کرده و راه سخت و پر پیچ و خمی را پیموده است و بسیار زحمت کشیده است ، کاری که روشن فکران لاییک نکرده اند . خوب که چی ؟ بر منکرش لعنت اما آیا این ها دلیل می شود که دکتر سروش روشن فکر باشد ؟!! مگر هر کس انسان شریفی باشد و بسیار زحمت بکشد و با دیگران گفت و گو کند و فرهنگ سازی کند و از نظر مبانی خودش متحول بشود روشن فکر است ؟!! تردیدی نیست که کسانی مثل دکتر شریعتی ، آیت الله مطهری ، دکتر سروش ، دکتر محسن کدیور و دکتر مجتهد شبستری انسان های شریف و بزرگواری بوده اند و هستند و زحمت بسیاری کشیده اند و می کشند و تحولات زیادی هم پیدا کرده اند و به جامعه و فرهنگ ایرانی هم بسیار خدمت کرده اند ( از جنبه های منفی تفکر آنان و این که چه بسا گاهی حرکت و اندیشه هاشان مانعی برای رسیدن جامعه ی ایرانی به دموکراسی شده است یا آن را به تاخیر انداخته است می گذریم ) و باید ا ز اندیشه هاشان استفاده کرد و باب دوستی را همیشه با آن ها باز گذاشت . می توان آنان را دانشمند ، حکیم ، متکلم ، معلم ، نویسنده ، خطیب ، ملا ، سخن ران و .... نامید اما هیچ کدام از آنان روشن فکر نیسند و مدرک و پرستیژ و تلاش و کوشش آن ها دلیلی بر روشن فکری شان نیست چون این بزرگواران از پروژه ی مدرنیته پیروی نمی کنند . و چون از مذهب پیروی می کنند از دایره ی روشن فکری خارج می شوند ، نه این که کسی آن ها را خارج کند ، خود به خود خارج می شوند ، چون مذهب هیچ نسبتی با مدرنیته و روشن فکری ندارد ، به قول دکتر جهانبگلو روشن فکری دینی ترکیبی متناقض است مانند ترکیب مربع و دایره که جمع آن ها امکان پذیر نیست .
سلام!
لطفاْ نظر شریفت درباره ی مقاله ام
http://seyyedmohammadi.blogfa.com/post-278.aspx
نظرتان درباره ی «فیلترینگ» و «ممنوعیت استفاده از تلویزیون ماهواره ای» چیست؟