عادتهای روزمره ذهنم را درهم کوفته و در تنگنا قرارداده و زهر ابتذال و ملال هروزهی آن جانم را افشرده کرده است...
«هر یکی بهچیزی مشغول و بهآن خوشدل و خرسند. بعضی روحی بودند، بهروح ِخود مشغول بودند، بعضی بهعقل ِخود، بعضی بهنفس ِخود. تو را بیکس یافتیم. همه یاران رفتند بهسوی مطلوبان خود و تنهات رها کردند. من یار ِبییارانم.»
چه حس و معجزهی غریبیست در این گقتار از مقالات شمس...
به قول میرزا : سرگردانی قید مکان نیست، قید زمان است!
به قول همان میرزا: " ...تنهایی کمی خستهام کرده است، آدمها هستند دور و اطراف برای حرف زدن از هوا و سرما، خودت منظورم را میدانی که چه خسته کرده است...دیگر از روزمرگی فراری نیستم. بالاخره باید روزمرگیهایت را بگویی، اگر دوست نداری به کسی بگویی پخششان میکنی لای سطرهای نوشتهات..."
سلام. فوق العاده و تکاندهنده است. با این توضیح که من این جمله ها را که از دهان انسان الکامل می شنوم و دهانم همان طور که از داستان جنگ رستم و اکوان دیو، باز می ماند، از خواندن آن ها باز می ماند.
این قولی که از میرزا نقل کردید، چقدر شبیه به «گرامر خصوصی» منه!
این میرزا همون میرزا پیکوفسکی خودمونه، نه؟
بله مانی جان، همان میزاست.
ویرایش!
«با این توضیح که من این جملهها را که ...». این «که»ی آخری را لطفا نخوانید!
داستان روزمرگی ، داستان غریبیه برای من، وقتی داخلش و اسیرش هستم، فکر می کنم باید ازش فرار کنم، نفسم رو میگیره، حس میکنم از همه چیز، به خصوص از خودم دور افتادم،..ولی وقتی نباشه ، آرزو می کنمش! اون موقعها شبیه منظره ساحل میشه وقتی در دریای طوفانی گیر افتاده باشی...نمی دونم منظورم رو درست گفتم یا نه...ولی به هر حال فکر میکنم کاملا منظورت رو درک میکنم از جمله اول.
خوشحالم که باز اینجا می بینمت. در ضمن اون دعوت نامه ای که فرستاه بودی باز نشد هر کاری کردم، اگر میشه دوباره بفرست.
شبنم عزیز
چه خوب اشاره کردهای... ممنون