بسیاری از ما احساس پوچ و عبث بودن زندگی خود را داشتهایم و آنرا بهعنوان نحوهای از ادراک موقعیت زندگییمان تجربه کردهایم. اما این احساس به واقع چیست و نحوه مواجه با آن چگونه باید باشد؟
عدهای در بیان و توجیه این احساس میگویند: ما ذرات ریزی در گسترهی بیکران جهان هستیم، زندگی ما حتی بر اساس مقیاس زمینشناختی آناتی بیش نیست تا چه رسد بر اساس زمان کیهانی. در مقیاسهای کیهانی و زمین شناختی که ملیونها سال از آنها میگذرد عمر ما کوتاه و جثته ما بسیار کوچک است و بنابراین زندگی ما در این "مقیاس" اهمیتی نداشته و پوچ و عبث است. ولی بنظرم این توجیه برای پوچی در گرو پاسخ به پرسشی بنیانی است؛ نحوه ارتباط خرد بودن و ناپایدار بودن با پوچی چگونه است؟ چرا اگر زندگی ما هفتاد سال طول بکشد بیهوده مینماید ولی اگر زندگی جاودان داشته باشیم و سهم بیشتری از این جهان دارا باشیم این بیهودگی کمرنگ و یا محو میشود؟ آیا به واقع اگر شما سهم بیشتری در دنیا داشته باشید دیگر زندگییتان پوچ و عبث نخواهد بود و یا عبث بودن آن کمتر خواهد شد؟ نحوه تاثیرگذاری و تاثیرپذیری این دو چگونه است؟
گروهی دیگر به صورتی اینچنین به بیان و توجیه این احساس پرداختهاند: ما مطالعه و کار میکنیم تا کسب دآرمد کنیم، کسب درآمد میکنیم تا هزینه غذا، لباس، مسکن، سرگرمی و تفریح خود را بپردازیم و همه اینها را انجام میدهیم تا خودمان را زنده نگه داریم و احتمالاً خودمان را نگه میداریم که از خانوادهایمان نگهداری کنیم و... همه این کارها به چه هدفی انجام میگیرد؟ همه اینها سیری طولانی است که به هیچ جایی نمیانجامد و پایان آن جز مرگ و فنا نیست. بنظرم میرسد این نوع توجیه و استدلال کردن موجب خواهد شد بهدست دادن هر نوع دلیلی برای هر کاری در زندگی محال شود، چرا که اگر بخواهیم اینگونه بصورت زنجیرهای در پی دلیل هر کاری باشیم در دام دور و تسلسلی گرفتار خواهیم شد که از نظر منطقی قابل قبول نیست. ما بههرحال باید زنچیره استدلاهایمان را در جایی قطع کنیم و به نهایتی رضا دهیم که دلیلی جز خودش ندارد؛ امری که چه در زندگی روزمره و چه در استدلالهای منطقی - فلسفی شواهد بسیار دارد. کدامیک از ما هستیم که در زندگی روزانه و در کارهایی که میکنیم زنجیره استدلالهایمان را تا بینهایت دنبال کنیم؟ کدامیک از ما هستیم که انکار کنیم که توجیههای ما در "محدوده زندگی" به هیچ نهایتی نمیرسد؟ ما همیشه راحتتر از این قانع میشویم و این نوع استدلال به دنبال امری تهی میرود که نهتنها سهمی از واقعیت ندارد بلکه بدست دادن هر نوع دلیلی را محال میکند. از طرف دیگر، بنظرم "حب به ذات" و دوست داشتن خودمان دلیل بسیاری از کارهایمان است. امری که تقریباً تمامی ما، هیچ گاه آنرا زیر سوال نبردهایم و آنرا جز بدیهیات میشماریم و بهدنبال دلیلی برای آن نگشتهایم.
با این همه معتقدم که کسانی که احساس پوچی میکنند شاید در بیان و تبین احساسات خود دچار مشکل باشند؛ برخی از روانشناسان گفتهاند؛ آنجایی که تعارضی فاحش میان آرمانها و دعاوی مورد قبول یک فرد با واقعیتهای موجود پدید آید فرد احساس پوچی میکند و خود را گرفتار آرمان و یا ادعایی کذایی احساس میکند که از زندگی بشری جدا شدنی نیست و گریز ناپذیر میباشد و لذا او سرخورده از نظم گریز ناپذیر جهان به پوچی میرسد. این آرمانها میتواند مادی و یا غیر مادی باشد؛ بسیار دیدهام که فردی به دنبال شریکی آرمانی در زندگی میگردد ولی چون به عبث بودن این پندار پی میبرد و واقعیت تنهایی خود را (و بهنظرم انسان را) لمس میکند دچار سرخوردگی شده و زندگی را عبث میپندارد. در موارد مادی نیز تقریباً همین فرایند حاکم است و به قول معروف "نبودن زندگی بر وفق مراد" باعث احساس پوچی میشد. عدهای دیگر که سعی میکنند عاقلانهتر به زندگی نگاه کنند از راهی دیگر به پوچی میرسند که به بنظرم قرق چندانی با مورد قبل ندارد؛ آنها گاهی سعی میکنند به مانند متفکری بیطرف و دقیق و جستجوگر از فراز زندگی روزمره و عادات آن به خود و زندگییشان نگاه کنند و چشم انداز وسیعتری را برای تماشای زندگی خود اتخاذ کنند. این عده در پایان خود را اسیر و دستبسته تقدیر و سرنوشت و یا تصادفاتی غیر موجه احساس میکنند که در لفافهی زندگی پیچیده شده است و محدودتهای آن در تمام زندگی گسترده و گریز ناپذیر است و لذا باعث تردید و شبههای در مورد جدّی گرفتن زندگی در نزد آنان شده و زندگی و پیگرفتن هدفی در آن بیهوده و پوچ مینماید.
باید اعتراف کنم که از دیدگاهی سکولار (که البته در این مورد "خاص" به آن تعلق خاطری ندارم) میتوانم با پوچی چنین افرادی همدل شوم ولی لبریز بودن چنین افرادی از شکها و تردیدهایی که توان پاسخگویی به آنها را ندارند و زندگی را نزد آنها پوچ و بیهوده مینماید و در عین حال لبریز بودن آنها از مقاصدی "جدّی" در زندگی که نمیتوانند از آنها دست بکشند برایم همچنان طنز دلربایی است؛ بسیار دیدهام افرادی را که دایماً نِق میزدنند: «زندگی بیهوده و پوچ است، زندگی بیهوده و پوچ است...» ولی در عمل با جدیتی تقریباً یکسان با دیگر افراد زندگی را ادامه میدهند و زندگی آنها نیز به مانند دیگران سرشار از تلاشها و برنامهها و حسابگریها است و زندگی خود را چه در تنبلی و چه در تحرک دنبال میکنند.
به سوال دوم این نوشتار میپردازم؛ راهحل مواجه با این پوچی چگونه باید باشد و برای اجتناب از آن چه باید کرد؟ بنظرم به هیچ عنوان نمیتوان از آن "خودآگاهی" که انسان در مورد خود به آن رسیده است پرهیز کرد و همچنین فراموشی این آگاهی نیز با اراده قابل تحصیل نیست. از سویی دیگر، گذشتن از زندگی مادی و تارک دنیا شدن (راهحلی که ادیان شرقی پیشنهاد میکنند) نیز برای انسان امروزی مشقت فراوانی بههمراه دارد که به آن تن نخواهد داد. راهحل دیگری که برای فرار از پوچی پیشنهاد شده است خودکشی و پایان دادن به زندگی است که بنظرم جز گریز از واقعیت و پاک کردن صورت مسأله نیست و از لحاظ نظری نیز بر مشکل پوچی میافزاید؛ کسانی که تصمیم به خودکشی میگیرند در بهترین حالت سعی میکنند به زندگی خود از راه تحقیر زندگی شکوهی خاص ببخشند؛ امری که پارادکسیکال بنظر میرسد و به هیچ عنوان راه حل قابل قبولی برای پوچی نیست.
پس چه باید کرد؟ بنظرم پاسخی فلسفی برای این پرسش وجود ندارد. بههمین جهت اجازه بدهید لحن کلام را تغیر داده و به شکل و گونهای دیگر به آن بپردازم؛ بنظر من، از دیدگاهی سکولار، مواجهای "رندانه"، به مانند آنچه در اشعار حافظ و یا پیر نیشابور؛ خیام، بهجشم میخورد بهترین راهحل میتواند باشد؛ درست است که لطایف و خوشیها و زیباییهای جهان پایدار نیست و دوام و بقایی ندارد ولی این هیچ دلیلی نمیشود که این شادیها و زیباییها را فراموش کرده و یا از دست بدهیم. اندیشه فرصتجویی و عشرتطلبی در نزد حافظ - و یا به گونهای دیگر در خیام - نیز از همینجا است؛ اینکه «به اقتضای خویش لذت عاجل را بیشتر اهمیت دهید و نگران وحشت آجل نباشید». برای معنادار کردن زندگی و گریز از پوچی نباید به دنبال دلیل و یا هدفی بیرون از زندگی بود. هدف زندگی بیرونی نیست؛ خود زندگی است که غایت و هدف زندگی است، تنها چیزی که در این میان وجود قطعی دارد زندگی کردن ماست و با همهی دردها و رنجها و سفاهتی که در آن هست دربارهی وجودش هیچ شکی نیست. فقط زندگی است که حقیقت دارد و عاقل کسی است که قدر و بهای آنرا بداند و این نقد حقیقت را به عبث هدر ندهد و از این رو باید زندگی را با هر آنچه سبب توسعه و افزایش آن است جستجو کرد. غور بیش از حد در زندگی، برای خردمند، آنرا به گوری سخت و سرد بدل میکند که هیچ فایدهای ندارد. وقتی انسان در مقابل تقدیر چارهای جز تسلیم و رضا ندارد، وقتی قسمت ازلی بیحضور او کردهاند، حاجتی نیست که گره به جبین افکنده و از سرنوشت خود بنالد. شرط عقل آن است که انسان در چنین حالی، هرچه در پیمانهاش ریختهاند بگیرد و سر بکشد و آنرا عین الطاف بشمارد. عقل طبیعی حکم میکند که انسان جز بدانچه لذت حال و عشرت عاجل است نیندیشد و از آنچه هنوز درپرده است، و کسی از آن درست خبر ندارد، دغدغهای به خاطر راه ندهد. آرام بر سر جوی بنشیند و شهد لحظه را تماماً بچشد و پردههای گوناگون حوادث را با بیقیدی و بی تأثیر از پیش چشم بگذراند.
هشدار میدهم که در پیش گرفتن این چنین روشی برای زندگی از سر لااُبالیگری و سطحینگری نیست، بلکه حاصل درک عمیق سرشت سوگناک هستی انسان در دیدگاهی سکولار است و پادزهری برای آن؛ دیدگاهی که اگرچه نویسنده در این مورد "خاص" به آن تعلقخاطری ندارد ولی خود را نیز یکسره از آن بینیاز نمیداند و در دنیایی پر از وحشت و سکوت که همه چیزش در حال خرد شدن و فروریختن است ندای شادی، ندای نشاط و ندای زندهدلی سر دادن را بسی ارزشمند میشمارد.
پسنوشت: بخش نخست نوشتار حاضر، روایتى شخصى است از مقاله "پوچی"، اثر تامس نیگل. که در آن، بسیارى از مفاهیمى که نیگل بر آنها اصرار داشته، نه بازگزارده و نیز بسیارى را از اساس، نه برتافته ام.