پس از ماهها فرصتی دست داد تا کتابی را دردست گرفته و صفحاتی از آن را به خوانش گیرم. "مهر ماندگار"، مجموعهی مکتوبات و مقالاتی با تالیف و ترجمه مصطفی ملکیان، که به حوزه مباحث نظری و فلسفی در اخلاق و دربارهی اخلاق، یعنی حوزه اخلاق شناسی (ethics)، تعلق دارند. جز سه مقاله از هفده مقالهی مندرج دراین مجموعه، بقیه را در جاهای گوناگونی که قبلاً انتشار یافته بود، خوانده بودم. و بنابراین خواندن یکی از آن سه مقاله را آغاز کردم؛ "معنای زندگی در ادیان جهان" نوشتهی هیوستن اسمیت، یکی از برجستهترین صاحبنظران جهانی در زمینهی "دینشناسی مقایسهای" و از سنتگرایان پرآوازهی روزگار ما. اسمیت در قسمتی از آن مقاله گزارشی درست و موشکافانه از لحظاتی را بدست میدهد که همهی ما در زندگی آنرا تجربه کردهایم و بنظرم مفهوم "خوشبختی" و خواستنی بونش نزد ما آدمیان درست مبتنی بر تجربههایی از این نوع میباشد؛ لحظاتی نادر ولی سرشار از نوعی لذت و شادمانی و آرامش بسیار ژرف. لحظاتی که در آن اندیشهی خاصی در روح ما موج نمیزند و گویی تمام تمنیات و تعلقات زندگی که درون ما را همواره اشغال کردهاند رخت بسته است و جسم و جان ما به مانند بادکنکی رها در گرمای دلپزیر یک روز پس از باران، خود را بدست نسیم سپرده و بدون هیچ تمنایی به این سو آن سو میرود.
«اوقاتی هست که همهی ما، اعمّ از اهل باطن و اهل ظاهر، کاملاً احساس شادی میکنیم و با جهان چنان بر سر آشتیایم که احساس کمترین کمبودی نداریم. والیس استیونز (شاعر آمریکایی) به این اوقات با عنوان "اوقاتی که برتری ذاتی دارند" اشاره میکند:
مانند آنگاه که خروس، در سمت چپ، میخواند
و همه چیز نیکوست، هماهنگیهایی بیشمار،
که در آن نوعی کمال ]ساعتهای[ سویسی حاصل مییاید.
این قبیل تجلّیات ممکنست حتی در طی جریانات طولانی رخ نُماید. در رُمانی که هماکنون در حال خواندن آنم. یعنی رمان "کوه سرد" به قلم چارلز فریژر، که پس زمینهاش جنگ داخلی آمریکا است. قهرمان زن داستان گرفتار شدائد و مصائبی است که هرگز به نظر نمیرسد که فروکش کنند؛ و، با اینهمه، حتی وقفهای را هم بر نمیتابند. "یک روز از این روزها، علیرغم جنگی که سر برمیآورد و همهی کارهایی که میدانست که باید انجام گیرد، نمیتوانست بفهمد که چگونه میتواند دنیای خود را بهتر کند. دنیا به حدی نیکو بنظر میرسید که او شک داشت بتوان بهترش کرد."
در این قبیل لحظات، در پی معنای زندگی نمیگردیم، زیرا آنرا به وضوح هرچه تمامتر درک میکنیم، به همان نحو که عشق رمانتیک: در اوج شکوفایی خود، تبیین میکند که چرا ما مرد و زنیایم. چون فیلسوفان برای تبیین تعریفی دقیقتر از این نیافتهاند که تبیین عبارت است از "تفسیری که ما را راضی کند"، در زمانهایی که در زندگی کاملاً احساس آسودگی میکنیم، این احساس، خود، تبیین زندگی است – بهترین تبیین ممکن برای اینکه زندگی امری حقیقی و کامل است. اما چنان که بخوبی میدانیم، چنین لحظاتی را نمیتوان تثبیت کرد – امکان دارد که تکرار شوند، اما ممکن نیست که حفظ شوند...»
و مگر غیر از این است که همهی تلاشها و سوداهای ما در زندگی تبدیل چنین لحظات و "حال"های خوشی به یک "مقام" با ثباتِ تزلزلناپذیر و دائم است.
پینوشت: در آن مقاله به حکایتی تمثیلی از بودا نیز اشاره شده است که بنظرم نشانهای رازناک از حکمتیست و بنابراین شایسته تأمل و موشکافی بسیار.
«پرندهای از دریاچهای دور دست آب میآورد تا آن را، قطره قطره، بر آتشی شعلهور بیفشاند که جنگلی را در خود فرو گرفته بود و موجودات زنده را، هزار هزار، به کام مرگ میکشید؛ و این کار را تا وقتی پی گرفت که، از شدت کوفتگی و خستگی، از پا درافتاد و مرد. هرگز به خاطرش خطور نکرد که جدّ و جهدهایش حریف کاری که بر عهده گرفته بود نیستند، زیرا در آن اوضاع و احوال این کار یگانه کاری بود که میخواست انجام دهد.»
هراکلیتوس، "فیلسوف گریان" پیش از سقراطی، قرنها پیش در سخن شجاعانهای گفت: "کل آفرینش یک بازی کودکانه بیش نیست". سخنی که امروزه نیز ادای آن جرأت و توانی مضاعف میخواهد. شاید بتوان با الفاظ بکار رفته در این اظهار نظر مخالفت کرد ولی بنظرم جان کلام او حقیقتی عمیق و اساسی را مطرح میکند. مراد او از "بازی" تخفیف و تحقیر آفرینش نیست، بلکه برعکس، این بازی را باید مهم و جدی تلقی کرد. یک بازی هیچ هدف و نتیجهای بیرون از خود را دنبال نمیکند و نتیجهی آن در درون خود آن رقم خواهد خورد؛ به مانند بازی فوتبال که هدفی جز گلهای داخل خود آن دنبال نمیشود. از نظر هراکلیتوس انسان هنگامی که غرق بازی است به کاملترین معنا انسان تلقی خواهد شد. رویکرد کانت به هنر بسیار شبیه چنین موضعی است؛ هنر عبارت است از غایت بدون غایت! هرچه هنر هدف کمتری را دنبال کند نابتر و دلپذیرتر خواهد بود! یک ساعتساز برای ساخت ساعت خود هدفی بیرونی همچون نشان دادن زمان را مدنظر دارد ولی کار یک هنرمند نقاش و یا یک نوازنده را تا مادامی که از جنبه زیبا شناسانه نگاه کنیم هیج هدف مشخصی را دنبال نمیکند و خود آن تابلوی نقاشی و یا موسیقی نواخته شده موضوعیت دارد نه هدفی بیرون از آن. از نظر کانت لذتی که در اثر این زیبایی حاصل میشود تنها لذت بدون شرط و بیغرضی است که میتوانیم تجربه کنیم.
حال اگر قرار باشد که زندگی ما در عمیقترین و خواستنیترین حالتش جز یک بازی چیزی نباشد (که فکر میکنم همین گونه است و اگر کسی جز این میگوید سخت مایلم دلایلش را بشنوم تا بتوانم قضاوت درستتری را در این مورد باشم)، بنظرم چارهای نمیماند که برای معنا دار شدنش، آنرا همانگونه که نیچه میگفت یک اثر هنری و یا یک تابلو هنری در نظر بگیریم. به عبارت دیگر زندگی از آنجا که نوعی بازی کردن است شبیهترین امر به هنر میتواند باشد، یعنی در عین حال که هیچ هدفی را دنبال نمیکند باید آنرا جدی گرفت، به آن دل سپرد و از شادی و غفلت و سبکباری آن لذت برد. به مانند یک اثر هنری ناب که اگرچه هیچ هدفی خارجی را دنبال نمیکند (و هدف داخلی آن صرف لذت از هماهنگی و نظم و هارمونی خاص دادن به عناصری به ظاهر متفرق است)، اما هنرمند آن را جدی میگیرد و تمام سعی خود را میکند که اثری بیاد ماندنی و دلپذیر خلق کند. و در هین جا است که بهترین نگاه به یک زندگی نگاهی هنرمندانه و زیباشناسانه خواهد بود: غوطه خوردن و تعلیق در یک فضای نامتناهی که در آن نظم و سامانی خاص ترا به سوی یک نقطهی کانونی هدایت میکند اگرچه هرچه جلوتر روی آن نقطهی کانونی کمتر دست یافتنی میشود...