سالهاست که چیستی «دین» و نوع مواجهه با آن همراهم است و هرگاه در پی اثبات یا رد گزاره های آن یا جستجوی معنی آن گزاره ها – از آن نوعی که در یک عبارت تاریخی یا جغرافیایی یا هندسی مطلوب است – بوده ام بجّد آن را غیر علمی یافته ام ولی شگفتا که نمی توانستم رد پاره ای از آن عبارات را در کُنه خود بجّد بگیرم. نوشته زیز برگرفته از مقاله ارزشمند دکتر شفیعی کدکنی است که در مجله بخارا (شماره 38)بچاپ رسیده و مدتی است که آنرا سروش آشنایی یافته ام در پاسخ به این دغدغه خرد آشوب و می توان آنرا «نگاهِ هنری و جمال شناسانه»ای دانست «نسبت به الاهیات و دین».
« زبانِ علم» مىجوشد چو خورشید / «زبانِ معرفت» گنگ است جاوید
عطار
مىتوان گفت که میدانِ معرفت و شناخت انسان، از درون و پیرامونش، از دو گونه بیرون نیست: « شناختِ عاطفى و هنرى» و« شناختِ منطقى و علمى» . در شناختِ منطقى و علمى نوعى معرفتِ یکسان و جهانى و بىمرز Universal وجود دارد که همه افراد بشریک تصوّر از « مثلث» یا « کُره» یا « آب» و یا « هوا» دارند ولى شناختِ هنرى و عاطفى در بافتهاى فرهنگى و زمینههاى تاریخى وجغرافیائى متفاوت است. در عرصه شناختِ منطقى و علمى ما موضوعِ معرفت را بهدیگران عیناً انتقال مىدهیم، یعنى اگر ندانند که آبدرصد درجه حرارت در کنارِ دریا بهجوش مىآید و یا مجموع زوایاى مثلث صد و هشتاد درجه است، از راهِ استدلال یا آزمایش اینمطلب را بهآنها « ثابت» مىکنیم ولى در عرصه شناختِ عاطفى ما آنها را فقط « اقناع» مىکنیم بهاین معنى که وقتى مخاطبى را تحتِ تأثیریک بیان هنرى قرار مىدهیم، چیزى را براى او « اثبات» نمىکنیم ولى او را در برابرِ مفهومِ آن بیان، « اقناع» مىکنیم. ... میزانِ « اطمینان» و « یقین» و « ابطالناپذیرىِ» بسیارى از دادههاى عاطفى و هنرى، گاه، چندان استوار است که رویاروىِ معرفتِ منطقى و علمى مىایستد و در ناخودآگاهِآدمى بهستیزه با دادههاى معرفتِ منطقى و علمى، برمىخیزد و حتى آن را مغلوب مىکند ... کهنه شدن بعضى از دادههاى علم و استمرارِ ارزششاهکارهاى هنرى، نشانه پیروزىِ بخشى از گزارههاى هنرى در برابر بعضى از گزارههاى علمى است.
در مرکزِتمام گزارههاى اقناعى (یعنى دینى و هنرى) نوعى ادراکِ « بلاکیف» و « بى چهگونه» وجود دارد و در مرکز گزارههاى « اثباتى» ما بهچنینادراکى نمىرسیم، بلکه برعکس ادراک ما ادراکى است که از « کیف» و « چهگونگىِ» آن آگاهى داریم و در مقابل باید آن را ادراکِ « ذاتِ کیف» یا ادراک « با چهگونه» نامگذارى کرد. ... لذتى که طفلان خردسال از « اَتَلْ مَتَلْ تُوتُوله» مىبرند - و تکرارِ آن در طول قرون و اعصار نشان دهنده این واقعیّت است - مصداقِ ساده گزاره هنرى و اقناعى تلقى شود و التذاذِ از فلانغزل حافظ براى هنرشناسان، نمونه پیچیده گزارههاى اقناعى و هنرى باشد، در مرکزِ ادراکِ ما از غزل حافظ یک شناختِ « بلاکیف» وجوددارد که در مرکزِ التذاذِ کودک از « اَتَلْ مَتَلْ توتوله» نیز براى او وجود دارد. وقتى کودک بزرگتر شد خواهد فهمید که در مرکزِ آن التذاذ، ادراکِبلاکیفى نسبت بهنظامِ ایقاعى آن کلمات نهفته بوده است که او را چنان مسحور خود مىکرده است و ما نیز از تأمل در شعرِ حافظ بهایننتیجه مىرسیم که چیزى در آن نهفته است که « یُدْرَک و لایُوصَف» است و هرچه هست امرى است « اقناعى» و نه اثباتى.
در ترجمه آثار هنرى و گزارههاى عاطفىِ دیگر زبانها، اگر نتوانیم آن ویژگىِ « بلاکیف» بودن و « بى چهگونگى» را بهنوعى بازآفرینى کنیم، چیز مهمى از آن گزاره انتقال نخواهد یافت. در مرکزِ تمام شاهکارهاى هنرى، این ویژگىِ ادراکِ « بى چهگونه» و « نقطه نامعلوم» نهفتهاست. نقطه نامعلومى که اگر روزى بهمعلوم بَدَل شود، دیگر آن شاهکار، شاهکار تلقى نخواهدشد؛ دستِ کم براى کسى که این آگاهى را یافته و دیگر در برابر آن اثر آن ادراکِ بىچگونه را درخود نمىیابد.
در جوهرِ همه ادیان و در مرکزِ تمامِ جریانهاى عرفانى جهان، این مسأله « ادراکِ بلاکیف» حضور دارد. بههمین دلیل، عرفان و دینى که در مرکزِ آن عناصرى از « پارادوکس» وجود نداشتهباشد، ظاهراً، نمىتوان یافت. (نمونهاش: تثلیث در آئین مسیح و مسأله آفرینش ابلیس دراِلاهیات اسلامى و...) دینى که تمام اجزاى آن را بتوان با منطق و بهبیان « اثباتى» و عقلانىتوضیح داد همان قدر دین است و پایدار که اثرى هنرى که تمامِ جوانبِ زیبائىِ آن را بتوانتوصیف کرد. اگر تمام اجزاى یک دین را بتوان به« بیانِ اثباتى» توضیح داد، دیگر آن دین باقىنخواهد ماند و اگر تمام جوانبِ اثرى هنرى را بتوان با بیان اثباتى، توصیف کرد، دیگر آن اثر،اثرى هنرى نخواهد بود ...