ذهنم یاری نمیکند، شاید هم خسته است و عادتزده، هر بار که میروم فاصلهای میبینم بین خود و آنها، شاید هم بین خودم و زندگی متعارف. هرچه هست چندان رقبتی به بازیگری ندارم و ترجیح میدهم که ساکت اما پرخروش گوشهای باشم تماشاچی این بازار و تحلیلگر آن به خیال خود! شاید هم دارم فرار میکنم از چیزی. نمیخواهم صورت مسئله را پاک کنم، میخواهم خیره در چشمش نگاه کنم باز هم به خیال خود. جایی از کار میلنگد... هرچه است امیدوارم که رنگی از این روایت "سحر سخایی" نداشته باشد وصف حالم:
گل سرخ
زیر آخرین باران بهار خودکشى کرد.
او باران را
این روزها این گونه ام: ببین!
دستم چه کند پیش می رود
انگار
هر شعر باکره ای را سروده ام
پایم چه خسته می کشدم، گویی
کت بسته از خم هر راه رفته ام
تا زیر هر کجا...