بعضی وقتها فکر میکنم که هیچ رشته عمیقی نمیتواند و نتوانسته است مرا به این جهان وابسته کند. دوستیها و ارتباطات انسانی بر خلاف آنچه در ظاهر مینماید به نظرم مستعجل است و جهان، اقتضای عمیق کردن آنها را ندارد. در هر رابطهی انسانی اولین چیزی که مدنظر قرار میدهم ناپایداری و زوالپذیری آن است و آماده نگهداشتن خود برای لحظهی وداع. شاید برای همین باشد که بسیار به ندرت توانستهام با دیگران مناسبات عمیق و ارضاء کننده برقرار کنم و تامل در مناسبات انسانی نیز همواره گوشهای از ذهنم را به خود مشغول کرده است. در تاملات تنهایی همیشه این سخن راجرز در ضمیرم میگردد که حتی آنکس که برایت فداکاری میکند در حقیقت برای خودش میکند نه برای تو... شاید هم سخت در اشتباه باشم و باید یاد بگیرم که بی ملاحظات فلسفی و روانشناسی و اجتماعی با دیگران رودرو شوم...
قربان تمکینت شوم میبین و سر بالا مکن!
می دانید دنیای غریب ست٬گاهی حضور سکوت و تنهایی آنقدر سنگین می شود که توان تحمل غمناک اش را در خود نمی بینم و آروز می کنیم که کاش یار و دلداری همنشین داشتیم که غم دل با او بشود گفت٬و گاهی آنچنان از این یار غار خسته می شویم و به تکرار می رسیم که آرزویمان رسیدن به لحظه ی وداع می شود!و گاه که نه...اغلب اوقات این عقل مصلحت اندیش به جنگ دل و احساس می آید و مدام می گوید٬اگر نظری به اطرافیانت بیندازی ترک دل می کنی و از آن سو دل فریاد می زند:
بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق
خواهی که زلف یار کشی٬ترک هوش کن.
و باز جانا سخن از زبان ما گفتی ..همین.