امشب از رهگذر ساعتی همنشینی با دوستی عزیز، که بهآیین درویشان و وارستگان، دامن از هیاهوی گیتی فراچیده و در گوشهای به «پاس دل داشتن»، نهانِ جهان را میجوید و جهانِ نهان را – که خود براستی جهانی است بنشسته در گوشهای – و همساز و دمساز شدن با ساز و آواز شورانگیز و شکیب سوزش، "چیزی" از من ستانده شدهاست که هرچه بازمییابم، نمیشناسم.
به ناگزیر، قوّت مِی اِبریق را شکسته و «در خلاف آمد عادت» نوشتههای پیشین، پیر راز آشنای بلخ و ابیاتی از دریای شگرف و یگانهاش «مثنوی» را که با آنها پیوندی رازآمیز و دیرین دارم به کمک طلبیدم.
«لا فیها غَولٌ و لا هم عنها یُنزِِفون»
جُرعهای چون ریخت ساقی الست
بر سَر این شوره خاک زیردست
جوش کرد آن خاک و ما زان جوششایم
جرعه دیگر، که بس بیکوششایم
تافت نور صبح و ما از نور تو
در صبوحی با می منصور تو
دادهی تو چون چنین دارد مرا
باده کِی بود کو طرب آرد مرا
باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش گدای هوش ماست
باده از ما مست شد نه ما از او
قالب از ما هست شد نه ما از او
ما اگر قَلاش و گر دیوانهایم
مست آن ساقی و آن پیمانهایم
بر خط و فرمان او سر مینهیم
جان شیرین را گروگان میدهیم
تا چه مستیها بود املاک را
وز جَلالت روحهای پاک را
که به بویی دل در آن مِی بستهاند
خُم باده این جهان بشکستهاند
نیست از عاشق کسی دیوانهتر
عقل از سودای او کور است و کر
زان که این دیوانگیِ عام نیست
طب را ارشاد این احکام نیست
گر طبیبی را رسد زاین گون جنون
دفتر طب را فُرو شوید به خون
من سر هر ماه، سه روز ای صنم
بیگمان باید که دیوانه شوم
هین که امروز اولِ سه روزه است
روز پیروز است نه پیروزه است
هر دلی کاندر غم شه میبود
دم به دم او را سَر مَه میبود
کیفَ یاْتی النظمُ لی و القافیه
بَعدَ ما ضاعَت اصول العافیه
ما جنون واحدٌ لی فی شُجون
بَل جنونٌ فی جنونٍ فی جنون
ذرهای از عقل و هوش ار با من است
این چه سودا و پریشان گفتن است
چون که مغز من ز عقل و هُش تهیاست
پس گناه من در این تَخلیط چیست
نه، گناه او راست که عقلم ببرد
عقل جمله عاقلان پیشش بمرد
عاشقم من در فن دیوانگی
سیرم از فرهنگی و فرزانگی
هین بنه بر پایم آن زنجیر را
که دریدم سلسله تدبیر را
غیر آن جَعد نگار مُقبلم
گر دو صد زنجیر آری بگسلم
عاذِلا، چندین صلای ماجرا
پند کم ده بعد از این دیوانه را
من نخواهم عشوه هجران شنود
آزمودم، چند خواهم آزمود
هر چه غیر شورش و دیوانگیاست
اندر این ره دوری و بیگانگیاست
جلسهای که امروز در منزل یکی از فعالان اپوزسیون اصفهان با حضور شیخ عبدالله نوری و حدود سی و پنج نفر از فعالان اپوزسیون و اصلاحطلب برگزار شد دارای نکات قابل توجهی بود:
اول از همه دیدگاهای بسیار روشن عبدالله نوری نسبت به مسائل فقهی که حتی تا تردیدافکنی در مساله قصاص پیش رفت، دوم گفتههای او در مورد سفر اخیر هاشمی رفسنجانی به قم که آنرا یک سفر معمولی توصیف کرد!! و سوم اینکه نقش انجمن حجتیه را در جریانات اخیر کشور بسیار کمرنگ میدید. ولی نکته بارز این جلسه همان بود که در چنین جلساتی بارها شاهد بودهام: اکثریت این گروه را نسل اول انقلابی تشکیل میدهند که دغدغههای آنان فاصله عظیمی با دغدغههای نسل حاضر و غالب کشور ما دارد؛ چنانکه هنوز که هنوز است عمده چنین جلساتی به بحث در مورد احکام فقهی خمس، زکات، نماز و ... میگذرد و بسیار به ندرت به دغدغههای نسل امروز کشور از منظری "فرا سنتی" میپردازند. البته تقریباً تمامی افراد این جمع برایم انسانهای شریف و قابل احترامی هستند و حتی اقلیتی از آنها را نسبت به مسائل فکری و سیاسی روز بسیار آگاه یافتهام. ولی آنچه بنظرم تامل برانگیز است "تاخیر فکری و فرهنگی" اکثریت این گروه نسبت به خواستهها، باورها و نیازهای نسل امروز است، چنانکه گویی اگرچه با پارهیی از این مردمان به لحاظ زمانی و تقویمی در یک زمانیم ولی از لحاظ فرهنگی در یک زمان به سر نمیبریم.
پیشنوشت: داریوش شایگان از معدود اندیشمندان ایرانی است که که افکار و نوشتههای عمیق، جسورانه و گاهی گیج کنندهاش همواره بخشی از ذهن مرا به خود مشغول کردهاست. چاپ مقالهای از او در شمارهی اخیر مجله "بخارا" که با اندکی جستجو متوجه شدم که باز گفتار بخشی از فصل ششم کتاب "افسون زدگی جدید، هویت چهل تکه و تفکر سیار" اوست، انگیزه و منبع اصلی تدوین نوشتار زیر بشمار میآید.
***
۱- تفاوت آمریکا و اروپای کهن در چیست؟ «ژان بُدریار» به این موضوع نه در چهارچوب عقاید قالبی و نخنما، که از منظر چگونگی ادراک تصویر نگریسته و واقعیتی اساسی را مطرح میکند: «آنها (آمریکاییان) از فکر واقعیت میسازند، ما واقعیت را به فکر یا ایدئولوژی تبدیل میکنیم.» چرا چنین است؟ چون: « تازگی آمریکا در برخورد سطح اولیه (بدوی و وحشی) با سطح سوم (وانمودهی مطلق) است. در آنجا سطح دوم وجود ندارد. درک این وضعیت برای ما دشوار است، مایی که همیشه سطح دوم، یعنی سطح تامل، دروننگری و آگاهی شوربخت (conscience malheureuse) را ترجیح دادهایم.»
۲- منظور از سطح اول، دوم و سوم چیست؟ هر تصویر محملی دارد که این محمل جز آیینه نیست. رابطه تصویر و آیینه نیز بر حسب نوع و غنای نگاه ضرورتاً متفاوت است: نگاه ممکن است فضای ورای آیینه را ببیند، یعنی آنچه را که در عین مکشوف شدن محجوب و مستور میماند، دریابد؛ ممکن است از محدودهی تقابل دیالکتیکی تصویر – آیینه فراتر نرود؛ ممکن است از چهارچوب خود خارج شود و تصاویر خودمختار خارقالعاده بیافریند، آنچه که در رشد چشمگیر و مفرط رسانهها و مجازی سازی شاهد آنیم. صورت نخست، تجلی نوعی هستی شناسی صور معنوی است، تصاویر هنوز از هالهی آسمانی خود بهره دارند؛ در صورت دوم در بطن مناسبات دیالکتیکی آگاهی شوربخت قرار داریم؛ و در صورت سوم سر و کار ما با وانموده، حتی میتوان گفت با وانمودسازی، است. به دیگر سخن این سه حالت به ترتیب معادل فرا واقعیت، واقعیت دیالکتیکی و ابر واقعیت است. فرهنگ سنتی جامعهی ایرانی به نخستین، اروپا به دومین، و آمریکا به سومین مقوله تعلق دارد.
۳- همهی توصیف بُدریار مؤید این معناست که آمریکا سطح دوم را تجربه نکردهاست: «آمریکا یک هولوگرام (تمامیت نمای) غول آساست، زیرا هریک از عناصر آن در برگیرندهی کل اطلاعات است.» آمریکا یک وانموده است که به برکت وجود آن هستی دنیا منوط به تبلیغات است. هدف بدریار از این گفتهها تاکید بر این توانایی ویژه فرهنگ آمریکاست: قدرت ایجاد دنیایی از وانمودها که در آن تصویر، همچون در فیلم رز ارغوانی قاهره وودی آلن، پردهی سینما را میدرد، بیرون میاید تا زندگی مستقلی آغاز کند و نوعی ابر واقعیت به وجود آورد.
۴- بدین ترتیب است که میتوان گفت سبک زندگی آمریکایی تخیلآمیز است، میتوان گفت در حکم «پیشروی تخیل در واقعیت است». در چنین دنیایی تصویر فاقد محمل است، مرحله ویدئو جایگزین مرحلهی آیینه شده و تصویر دیگر مصداقی جز خود ندارد، به طوری که وانمودسازی اکنون یه معنای تبلیغ تصویر برای تصویر است، واقع زندگی به سینما تبدیل شدهاست. دیگر اجسام نیستند که سایه ایجاد میکنند، بلکه «سایهها هستند که جسم خود را به وجود میاورند، جسمی که خود سایهی یک سایه است». به قول "پییر لوی": «هر فعلیت فلسفی، از ابتدا اساساً بر گذر از قوه به فعل مبتنی بوده است، در حالی که آنچه در روزگار ما در حال وقوع است «تبدیلی معکوس» است، یعنی اکنون فعل است که به قوه تبدیل میشود.»
۵- در خارج از چارچوب این نوشتار، تذکری را بایسته میدانم: جهان ایرانی – اسلامی که ما به آن تعلق داریم در قبال این تغیرات و جهشها، وضعیتی کمابیش منفعل دارد. نه فقط به سختی قادر است از فکر واقعیت بسازد، بلکه از بازنمایی درست واقعیت مدرن نیز عاجز است. مشکل او نه ابر واقعیت است و نه آگاهی شوربخت، از هستیشناسی صور معنوی نیز که بیشترها نگاهش را به جهان عمق میبخشید دیگر بهره ندارد؛ در سرزمینی بیصاحب، در وادی سرگردانی، میزید و چارهای ندارد جز آنکه یا به تسلیم و اطاعت محض تن در دهد، یا مثل مردم آسیای جنوب شرقی در راه دشوار پیوستن به نظم جهانی گام نهد، و یا همچون بعضی از مسلمانان به شورش و طغیان روی آورد. این همان چیزی است که بدریار به درستی ظهور ناگهانی «دگربودگی» مینامد.
سالها پیش شنیدن غزلهایی از سعدی که در روانی به « آب » و روشنی به « آیینه » میماند چنان توش و تاب از من ربود که تا مدتها تب آگاهی از "او و شعرش" در هیچ مرزی باز نمیماند. فرجام گوشهای از آن تکاپو تدوین نوشتاری شد که عمدتاً بر گرفته از آثار استاد کمنظیر ادبیات فارسی "دکتر عبدالحسین زرینکوب" میباشد و برای نخستین بار در شماره دوم گاهنامه نهال معرفت ( نشریه داخلی کانون توتم اندیشه ) بهچاپ رسید.
***
هفت کشور نمیکنند امروز بیملاقات سعدی انجمنی
شاید هیچ شاعر و نویسندهی دیگر کلاسیک ایرانی از شهرت و قبولی که شیخ شیراز در تمام ایران و در سراسر قلمرو زبان فارسی پیدا کردهاست بهره نیافتهباشد و این خود بیتردید به خاطر تفوق فوقالعادهای است که سعدی تقریبا در تمام فنون و انوع شعر و نثر فارسی احراز کرده است. سعدی نه فقط با حیات طولانی پر بار خود تقریبا سراسر قرن هفتم هجری را از حضور و نفوذ خود سرشار کردهاست بلکه فروغ شهرت او تا به امروز نیز در سراسر آفاق ادب و فرهنگ ایرانی یک لحظه هم معروض خسوف یا افول نشده است .شهرت و آوازه شیخ در همان عصر حیات او نیز هست؛ چیزی که برای بسیاری از شعرا و نویسندگان دیگر غالبا بعد از مرگ و به تدریج رخ داده است و در برخی از آنها، ادراک اهمیت آثارشان به وسیله نسل های بعد به مشابه یک کشف ادبی بودهاست.
در باب سعدی البته داوری درستِ بیتفضیل وتحقیق ممکن نیست و این نوشته هم مجالی برای این تفضیل و تحقیق نیست. طرز بیان سعدی، بر پرباری لفظ و نازکی معنوی استوار است و همین نکته شیوه سهل و ممتنع در سخن او را به سرحد اعجاز میرساند. معانی لطیف را سعدی در سادهترین عبارات بیان میکند چنانچه سعدالدین تقتازانی مؤلف «مطول» می گوید: کاش تمام مطول را از من میگرفتند و این سخن سعدی را به من میدادند که: «از بستر نرمش به خاکستر گرمش نشاند.»
سعدی بیتردید بزرگترین شاعری است که بعد از فردوسی آسمان ادب فارسی را به نور خیره کنندهی خود روشن ساخت و آن روشنی با چنان نیرویی همراه بود که هنوز پس از گذشت هفت قرن از تاثیر آن کاسته نشده است و این اثر تا پارسی بر جای است همچنان برقرار خواهد ماند. زبان استادانهی سعدی زبان دل، عشق و محبت است و این خود نشانهی تمام اعیاری است از آدمیت به همان معنی بسیار کاملی که بیان کرده است (در قصیده تن آدمی شریف است به جای آدمیت...).
فلسفه آدمیت سعدی همان طریقه اومانیزم است که پانصد سال پس از وی در فلسفه غرب تدوین شد و بیشتر سخنان شیرین سعدی به منزلهی نکتهها و شعارهایی است که برای این فلسفهی "آدمی" و "جهانی" که چراغ کمال، فراراه زندگی جهانیان افروخته.
بهنظر سعدی، برای رسیدن به حقیقت باید یکبار در زندگی تمام عقایدی را که انسان کسب کرده در هم شکند واز نو به کسب معرفت بپردازد:
مرد خردمند هنر پیشه را / عمر دو بایست در این روزگار
تا به یکی تجربه آموختن / باد گری تجربه بردن به کار
مهمترین آثار سعدی غیر از گلستان و بوستان، یکی غزلیات اوست و دیگر قصاید و همچنین قطعاتی که غالباً شامل اندرز و موعظه است. سادگی و روش بیان او گلستانش را سر مشق بلاغت و آیت محکمه زبان فارسی کرده است.
در اینکه سعدی بزرگترین نثرنویس فارسی است و تا امروز کتاب نثری به فصاحت وبلاغت گلستان نوشته نشده ارباب ذوقِ سلیم متفقند وبین دو نفر سخنشناس در این خصوص اختلاف نیست و اینهم یکی از غرائب روزگار است که شخصی در نظم و نثر، در هر دو، در درجهی به قولی مطلقاً اول قرار گیرد، زیرا تقریبا علمای ادب متفقند که نظم و نثر خوب با هم جمع نمی شوند واین دو فن ادب مثل دو لنگه ترازو است که اگر یکی سنگین شد حتما دیگری سبک خواهد گردید.
گلستان سعدی تصویری درست و زنده از دنیاست، سعدی در این کتاب انسان را، با دنیای او و با همه معایب و محاسن، و با تمام متضادها ومتناقضهایی که در وجود اوست تصویر میکند .در دنیای گلستان زیبایی در کنار زشتی و اندوه در پهلوی شادی است و تناقضهایی که عیبجویان در آن یافتهاند تناقضهایی است که در کار دنیاست. سعدی دنیا را، همانگونه که پر از تناقض و تضاد و سرشار از شگفتی و زشتی است در گلستان خوش توصیف میکند و گناه این تناقضها وزشتیها هم بر او نیست، برخود دنیاست نظر سعدی آن است که در این کتاب انسان ودنیا را چنان که هست توصیف کند نه آنچنانکه باید باشد، ودنیا هم ، مثل انسان، آنچنانکه هست از تناقض و شگفتیهای بسیار خالی نیست .
دنیای گلستان را سعدی نیافریده است، دیده است و درست وصف کرده است. گلستان دنیای عصر اوست؛ عصر کاروان و شتر و عصر زهد وتصوف. تنها گل و بهار و عشق و جام وساقی نیست که در این « روضه بهشت » دل را می فریبد؛ خار و خزان و ضعف و پیری و درد و رنجوری نیز در آن جای خود را دارد .اگر پادشاهی است که شبی را در عشرت به روز میآورد و در پایان مستی می گوید « ما را به جهان خوشتر از این دم نیست »، در کنار قصر او ، درویشی برهنه هم هست که « بر سرما برون خفته »، و با این همه، از سر افسون و بینیازی میپرسد « گیرم که غمت نیست غم ما همه نیست؟ » اگر در جایی وزیر غافلی هست « که خانه رعیت خراب می کند تا خزنه سلطان آباد شود »، جای دگری هم پادشاه عاقلی هست که کودک دهقان را میبخشد ودل به مرگ مینهد ومیگوید که « هلاک من اولیتر از خون بی گناهی ریختن.» آنجا که بازرگانی است که صد و پنجاه شتر بار دارد و چهل بنده خدمتکار و با این همه در آن سر پیری، هوس دنیاجویی و دنیاگردی را یک لحظه از سر به در نمیکند، جای دیگر درویشی است « به غاری در نشسته و در به روی جهانیان بسته » و بههیچ عنوان به اهل جهان التفات ندارد.
در این دنیا هنوز همهچیز زنده و جنبنده است. هم سکوت بیابان و حرکت آرام شتر را در آن میتوان دید و هم هنوز بانگ نزاع کاروان حجیج را که بر سر و روی هم افتادهاند و داد فسخ و بدل دادهاند. آنجا در میان همهمهی موج و تشویر طوفان، نیمرخ مردانهی جوانی جلوه میکند که قایقش در دریای اعظم شکسته است و خودش با پاکیزهرویی که دلش دربند اوست به گردابی در افتادهاند، وقتی ملاح میآید تا دستش را بگیرد و از کام خوانخوار و بیرحم امواج بیرونش بکشد فریاد برمی آورد که « مرا بگذار ودست یار من گیر! » .
بعضی، بیان رسواییها را که در دنیا با احوال و اطوار انسان آمیخته است بر سعدی عیب گرفتهاند؛ گناه او این است که نه بر گناه دیگران پرده میافکند و نه ضعف و خطای خود را انکار میکند. کدام دلی هست که « در جوانی چنانکه افتد و دانی » در برابر زیباییها ودلبریهای سوسهانگیز خوبان نلرزد و هوس خطا و آرزوی گناه نکند؟ تا جهان بوده است و تا جهان هست انسان صید زیبایی و بند شهوت و گناه است و این لذت و عشرت که زاهدان و ریا کاران و دروغگویان آن را به زبان، و نه به دل، وقاحت و حماقت نام نهادهاند سرنوشت ابدی و سر گذشت جاودانی بشریت خواهد بود. تفاوت سعدی با ملامتگران این است که سخنش مثل « شکر پوستکنده است.نه رویی دارد نه ریایی. » اگر لذت گرمِ گناهِ عشق را به جان میخرد، دیگر گناه سرد و بیلذت دروغ و ریا را مرتکب نمیشود. راست و بیپرده اقرار میکند که زیبایی در هرجا و هرکس باشد قوت پرهیزش را میشکند و دلش را به شور و هیجان درمیآورد. همین ذوق سرشار و دل عاشق پیشه است که او را با همه کائنات مربوط میکند وبا کبک و غوک و ابر و نسیم هم درد و هم راز مینماید. این است دنیایی که در گلستان توصیف میشود، دنیایی که سعدی خود در آن زیسته است و با یک حرکت قلم عالیترین و درستترین تصویر آن را برروی این تابلو که گلستان نام دارد جاودانگی بخشیده است.
اما بوستان خود دنیایی دیگر است، دنیایی که آفریده خیال شاعر است و این از آنروست که انسان چنانکه باید باشد نه آنگونه که هست چهره مینماید و دورنمایی از یک ناکجاآباد شاعرانه است .در این دنیای رنگینِ خیالی، زشتی و بدی بیرنگ و بیرونق است آنچه درخشندگی و جلوه دارد نیکی و زیبایی است. در چنین وضعی است که انسان به اوج مقام آدمیت بر میآید و از هرچه پستی و نامردی است پاک میشود. یک جوانمرد که خود تنگ دست است برای آنکه زندانی بینوایی را از بند طلبکاران خلاص کند ضامن او می شود و بعد او را فراری میدهد و خودش سال ها به جای او در زندان می ماند. دیگری که یک دزد را از دستبرد زدن به خانه همسایه محروم میکند پنهانی و ناشناس او را به خانه خویش میبرد و کالای خود را بر دست او غارت میدهد تا دزد بی نوا را بکلی تهیدست باز نگردانیده باشد. شبلی برای آنکه یک مور را از جای خویش آواره نکند، انبان گندم را از ده همچنان نزد گندم فروش بر می گرداند و ... و این دنیایی است که سعدی در بوستان خویش نقش آن را ریخته است. در سراسر این دنیا که آفریده ذوق و خیال شاعر است انسان حضور خدا را حس میکند و همین لحنی آکنده از نیاز و امید به سخن او داده است.
بیا تا بر آریم دستی ز دل / که نتوان بر آورد فردا ز گل
خدایا به حرمت که خوارم مکن / به ذل گنه شرمسارم مکن
فقیرم به جرم گناهم مگیر / غنی را ترحم بود بر فقیر
اما این تعارض و تضاد بین بوستان و گلستان را نمیتوان نشانه تضاد در اندیشه و بیان شاعر دانست. این تضاد و تناقض در طبیعت دو گونه دنیایی است که در طریق استکمال و کمال میپوید و مجرد تصور کمال آیندهاش، ضرورت فقدان را در زمان حال الزام می نماید. بعلاوه تا دنیا آنچنان که هست تصویر نشود صورت حال آن بدان گونه که باید باشد به دیده پندار در نمی آید.
سعدی وجود دو گانه ایست، اما این امر در عین آنکه به شخصیت هنری او دو بعد تمایز داده است آنرا به هیچ وجه دچار تعارض و تضاد نکرده است. در درون او یک شاعر که دنیا را از دیدگاه عشق مینگرد با یک معلم اخلاق که انسان را در مسیر تکامل اخلاقی دنبال میکند همخانه است؛ دو همخانه که سر هم زیستی را از طبیعت وی آموختهاند، سعدی هم استاد رموز عشق است و هم آموزگار تقوا و خردمندی؛ چیزی که در یک تن جمع شدنش نادر است. در وجدان او نیکی که هدف اخلاق است از زیبایی که غایت عاشقی است جدا نیست، از این رو معلم عشقی که او را شاعری آموخته است درس اخلاق و تقوا نیز به او دادهاست. نزد وی اخلاق وسیلهای است انسان را به کمال آدمیت می رساند و وجود او را با رشته محبت با سراسر کائنات میپیوندد. همین هدف اخلاقی در عشق او نیز هست؛ عشق او نیز در حقیقت اخلاق و تقواست، درد و سوز و گذشت و تسلیم است. چنان از خودپرستی - که هیچ اخلاق پسندیدهای با آن سازگار نیست - دور است که در آن از عاشق و خواست و کام او نشانی نیست و از اینجاست که هیچ چیز معنویتر، اخلاقیتر و روحانی تر از عشق وی نمیتوان جست.
اوج شکوهمندی وزیبایی شعر غنائی فارسی درخشش بیمانند خود را در غزل سه شاعر بزرگ، مولوی، سعدی و حافظ باز یافته است. غزل حافظ بدان سبب که به ژرفای درد انسانها رسیده و تراژیسم زندگی را در کلامی که در حد طاقت بشری است باز گفته با ذهن و عواطف فارسی زبانان آویزشی حیرت انگیز دارد. غزلهای مولوی خوانندهگان خاص خود را دارد. او فارق از سودای زندگی انسانها، سر بر آسمانها سوده و دست در افلاک انداخته و با کل هستی و هستی کل در حال معاشقه وهم آغوشی است و غرق عشقی است که عشقهای اولین و آخرین در آن غرق است. پیداست که چنین آدمی نمیتواند زیر پای خود را ببیند و آلام ما خاکیان را بسنجد. خواننده عادی که گرفتار دل خویش است از سرچشمه غزل مولانا کمتر میتواند خود را سیراب کند. انفجار عاطفه در غزل مولانا رنگی دیگر دارد. درآنجا معیار ارزشها متفاوت با آن چیزی است که در زندگی زمینی ما میگذرد، او میخواهد به هستی مطلق برسد، آنرا در چنگ بگیرد و آنرا بشناسد؛ شناختی از دریچه عاطفه وشهود واحساس. و شعر او جنبه نوعی هستی شناختی پیدا می کند.
اما برخلاف مولانا، سعدی توانسته است در غزلهای خود از عامترین عواطف آدمی با زیبایی بسیار، ساده و روان و موجز سخن بگوید و محتوای ضمیر پرنشاط و جمالجوی عشقپرور خود را در مصراعها وبیتهایی که قدرت القایی بینظیری مییابند بیان کند، غزلهای سعدی خواننده خاص ندارد. بدان علت که عمیقترین عاطفهی طبیعی وعشق و دلدادگی میان دو انسان را به رساترین زبان و زیباترین طرز شاعری بیان کرده و زمزمه لحظههای وصال و شبان فراق هزاران عاشق سودازده، در طی قرنهای متمادی بوده است. غزل سعدی یعنی عشق و عشق با همه فراز ونشیبهایش. در این عشقها سعدی درد و سوز واقعی دارد و عشق او آموختنی نیست آمدنی است. هم شکوه و فریاد او بوی دل میدهد، هم تسلیم و گذشت او سوز محبت دارد؛ در بیخوابیهای شبهای دراز شبرویهای خیال را توصیف میکند و نشان میدهد که خاطر بیآرام مشتاق در همه آفاق می گردد و باز به آستانه معشوق باز میگردد واز آن خوشتر جایی نمییابد؛ تردید و وسوسه عاشقی را که جز خودش نیست به قلم میآورد که چگونه همه شب در عالم خیال میخواهد دل از معشوق برکند و صبح که از خانه بیرون می آید باز یک قدم آنسوتر از کنار معشوق نمیتوان گذشت؛ اندیشه عاشق را نشان میدهد که در ساعتهای سنگین و دردناک جدایی، هزاران درد و دل به خاطرش می آید و میخواهد که وقتی به معشوقش رسید آن همه را با وی بگوید اما وقتی به وصال یار می رسد چنان خود را میبازد که همه درد ودل را فراموش میکند و دردی دردلش باقی نمیماند؛ شور و هیجان عاشقی را وصف میکند که بعد از هجران دراز به وصال یار رسیده است و در آن لحظه کام وعشرت، هر درد و غمی را که درجهان است میتوان از یاد ببرد و حتی از مرگ و هلاکت نیز اندیشهای به دل راه ندهد. اینها عشق واقعی است که سعدی آن را دریافته است و بیهوده نیست که قرنهای بعد از وی هنوز غزلسرایان ما رموز عاشقی را از سعدی می آموزند و او را استاد حدیث عشق میدانند.
جای بسی شگفتی است که در گلستان و بوستان نیز بابی از عشق مفتوح باشد؛ این نیست مگر آنکه سعدی در هر حال عشق و جمالپرستی را لازمه انسانیت و « حس بشریت » میداند. انسان خاکی وابسته به غرایز به نحوی در چنگال آن گرفتار است وانسان آرمانی را نیز اگر یافته شود - بی عشق انسانیتی نیست. جمال ونظر بازی، نه شاید بدان معنا که نزد حافظ است بلکه به معنی التذاذ هنری از نگریستن به چهره زیبا، از موضوعهایی است که در بسیاری از غزلیات به چشم میخورد. سعدی در برابر چهره زیبا بی تاب است. او را « از روی خوب شکیب نیست »؛ دیده بر دیدار مهرویان گماشتن را سرنوشت و تقدیر زندگی خود را میدانند؛ فایده بینایی در آن است که روی دلبر بیند، اگر چنین نباشد پس چه فایده ای در بینایی است!
دیده را فایده آن است که دلبر بیند / ورنبیند چه بود فایده چشم بصیر
نیز گفتنی است که هنر اصیل به گونه ای با زیبایی قرابت دارد .در ذهن بسیاری از مردم جهان هنر و زیبایی دو همزادند که یکی بر دیگری تحقق ندارد. آنکه ذهن هنرمندانه دارد دلبستگیاش به زیباییها افسونتر است و در میان مظاهر زیبایی، زیبایی چهره آدمی بیش از هر زیبایی دیگر، سعدی هنرمند را به سوی خود میکشد، به ویژه که برای پرستش جمال و نظربازی توجیه عرفانی نیز مییافته و میتوانسته است ذهن مدعیان و بدگویان را ببندد و آن توجیه نظریه گذر از جمال بشری به جمال لاهوتی است، برخی از صوفیان و نظریهپردازان عرفان را عقیده چنان بوده که پرستش جمال و عشق به چهره زیبا، انسان را به کمال معنوی میرساند؛ چرا که معنی را جز در صورت نمیتوان دید. جمال ظاهر آینهدار طلعت غیب است و انسان که در قید « صورت » است و گرفتار آن، به معنی مجرد نمیتواند عشق بورزد. پس باید سیر به سوی کمال را از عشق به صورت آغاز کند و ...
به هرحال در بیان احوال عشق و عاشقی و ذکر معانی اخلاقی و تحقیقی سعدی سرآمد شعرای ایرانی است و شاید در ادبیات جهان نیز از این حیث نظیر او را بسیار نتوان یافت. این مایه قدرت و بلاغت را که موجب تحسین و اعجاب عام وخاص در حق سعدی شده است خود شیخ نیز نیک دریافته است و به همین سبب مکرر به لطف سخن خود مینازد و بر مدعیان و حتی متقدمان تعرضها و طعنها دارد و مخصوصا از مدحتگری آن گونه شاعران که مثل گدایان خرمن روی به هر سوی میدارند و به تحسین ناسزایان بیهوده لب میگشایند تبری اظهار میکند:
گویند سعدیا زچه بطّال مانده ای / سختی مربر که وجه کفافت معین است
یک چند اگر مدیح کنی کامران شوی / صاحب هنر که مال ندارد مغابن است
آری مثل به کرکس مردار خور زنند / سیمرغ را که قاف قناعت نشیمن است
صد گنج شایگان بهبهای جوی هنر / منت بر آنکه مینهد و حیف بر من است
برگرفته از: سیری در شعر فارسی / عبدالحسین زرینکوب، با کاروان حلّه / عبدالحسین زرینکوب، قلمرو سعدی / علی دشتی، حدیث خوش سعدی / عبدالحسین زرینکوب، مجله ارمغان / جلد 18، تاریخ ادبیات ایران / ذبیحالله صفا، مقالاتی در باره زندگی وشعر سعدی / مجید یکتایی، گزیده غزلیات سعدی / حسن انوری.