آب و آیینه

به گلشن‌رویی آب و روشن‌روزی آیینه

آب و آیینه

به گلشن‌رویی آب و روشن‌روزی آیینه

وصف حال (۲۰)

دایان لین

امشب فیلم "بی‌وفا" - Unfaithful - را دیدم. روایتی اثرگذار از خیانت؛ بازی تلخی که برنده‌ای ندارد اما تا آنجا که من در اطرافم می‌بینم متاسفانه هرروز بازارش پر رونق‌تر می‌شود. بازی‌های فیلم بخصوص بازی "دایان لین" -  Diane Lane- و همچنین نحوه ‌پردازش داستان فوق العاده بود و توصیه می‌کنم آن را حتماً ببینید. این مقاله آرش نراقی هم که با عنوان ملاحظاتی اخلاقی درباره خیانت در روابط زناشویی منشر شده است می‌تواند مدخل خوبی برای بحثی اخلاقی درباره این موضوع باشد. اگرچه واکاوی روانشناسانه "خیانت" محتاج توجه بیشتری است و متاسفانه هرچه جست‌وجو  کرده‌ام کمتر بحث مبسوطی در این‌باره یافته‌ام.

وصف حال (۱۹)

حاصل ماندن اجباری‌ام در خانه آن شد که پس از ما‌ه‌ها بتوانم دوباره کتابی بخوانم: «مرگ و جاودانگی» مرکب از ترجمه یک مقدمه و شش گفتار در باره‌ی بقاء و جاودانگی انسان پس از مرگ که هر یک از نوشتار‌های آن توسط یک فیلسوف برجسته در یک مقطع زمانی خاص به نگارش در آمده است، این فیلسوفان عبارتند از: دیوید هیوم، برتراند راسل، آنتونی فلو، افلاطون، جان هیک و جفری الن. در مجموعه این نوشتار‌ها که به ویراستاری لوئیس پوی‌من و ترجمه سید محسن رضازاده توسط دفتر پژوهش و نشر سهروردی منتشر شده است بسیاری از مفاهیم پیرامونی این موضوع همچون روح،‌ نفس، حافظه، ذهن، تناسخ، تله‌پاتی، پیش‌آگاهی، فکرخوانی و...نیز به بحث گذاشته شده است و  آن‌را باید گلچینی کوچک اما غنی را در این زمینه بحساب آورد. نتیجه آنکه بنظرم شواهد مستقیم و ارزشمند بسیار کمی برای اثبات زندگی پس از مرگ وجود دارد و میل به باورکردن جاودانگی - همانگونه که راسل می‌گوید - از عوامل احساسی، به ویژه ترس ناشی از مرگ ناشی می‌شود، ‌البته در این میان از مداخله ارزش‌های اخلاقی و یا زیباشناسی و یا حتی زیست‌شناختی نیز سخن به میان می‌آید اما هیچ دلیلی در دست نداریم که طبیعت ارزش‌هایی به مانند ارزش‌های ما را در خود دنبال می‌کند. در مورد روح نیز تا آنجا که من فهمیدم هیچ‌کس استدلال صحیح و قابل قبولی برای اثبات این که ما روحی داریم که جانشین وجود مادی ما شود ارائه نکرده است. اما همه‌ی این‌ها بدین معنا هم نیست که بتوان رد آن‌ها سخنی گفت؛ به عبارت دیگر چنین گزاره‌هایی خردگریز هستند و تنها نادانان نسبت به آن‌ها ادعای معرفت دارند و انسان‌های خردمند نسبت به جهل خویش نسبت به آن اعتراف می‌کنند؛‌ حال می‌ماند نکته "عافیت‌سوز" که آیا باید زندگی خود را برپایه‌ی چنین گزاره‌هایی بنا کرد یا...

متن مقدمه این کتاب را از این‌جا می‌توانید دریافت کنید.

در نقد مدرنیزاسیون اسلامی

«...مدرنیزاسیونِ اسلامی مدرن‌شدنی است بامحوریتِ مال، مالی که قوی می‌کند و به آن می‌رسیم اگر قوی شویم. "سرمایه" که در برابر آن "کار" قرار می‌گیرد، بخشِ کوچکی از مقوله‌ی "مال" است. اما شاید بهتر باشد که به لحاظ تحلیلی سرمایه و مال را از هم جدا در نظر گیریم: سرمایه از راهِ بهره‌کشی از نیروی کارِ جسمی و توانایی مغزی، بهره‌وری از دستاوردهای علمی و تکنیکی، استفاده‌ی امتیازورانه از امکانهای اجتماعی و متعلق به عمومِ انسانها و سرانجام بهره‌گیری هوشمندانه از فرصتهای بازار تولید و تکثیر می‌شود، در مورد مال اما به اختصار توان گفت که به دست می‌آید. فرهنگِ سرمایه با فرهنگِ مال متفاوت است. تفاوت میان آنها تفاوت میان علم و کلاشی، ضابطه و رابطه، انتخاب و انتصاب، تحصیل و ارث‌بری، هوشمندی و زرنگی، فکر و فرصت‌طلبی و سرانجام کارِ قانونی و قاچاقچی‌گری است. اقتصادِ سیاسی ایران اساساً اقتصادِ مال است. بر این اقتصاد نیز عقلانیتِ حسابگر فرمان می‌راند. جامعه‌ی ما به دلیل آنکه زیرِ سلطه‌ی مال است و رابطه‌های آن مالی است، جامعه‌ای عقلانی است. این عقلانیت را چگونه ارزیابی کنیم؟

 

درباره‌ی عقلانیتِ جامعه‌ی مدرن نظرها متفاوت است. در یک سو کسی چون تالکوت پارسونز نشسته که می‌گوید این جامعه به دلیلِ سامان و ساختارِ آن، رابطه‌ی گروههای اجتماعی و رابطه‌ی فرد و جامعه در آن، آزادی‌ای که فرد در آن دارد و سرانجام پیشروی مداوم آن از بخردانه‌ترین شکلِ اجتماعیت در کلِ تاریخِ انسانی برخوردار است. در برابرِ پارسونز به‌عنوانِ نمونه هربرت مارکوزه قرار دارد که این جامعه را به دلیلِ یک‌بُعدی‌بودِگی ذهنیت و ساختارِ ارتباطی، شکل یکسویه‌ی پیشرفت در آن و امکانِ دستکاری و خرابکاری در ذهنِ افراد و گروههای آن نابخردانه‌ترین جامعه‌ای می‌داند که در طولِ تاریخ پا گرفته است. ما از اختلافها درمی‌گذریم و برمی‌نهیم که این دو نظرِ پس‌زننده‌ی یکدیگر حقیقت‌بینی‌های خود را دارند و در ترکیبشان همتافته‌ای واقعی را از بخردانگی و نابخردانگی، بخردانگی‌های نابخردانه و نابخردانگی‌های بخردانه در جامعه‌ی مدرن به نمایش می‌گذارند. نابخردانگی در جامعه‌‌ای که ارزشها با کلاشی، رابطه،  انتصاب، آقازادگی، زرنگ‌بازی، فرصت‌طلبی و قاچاقچی‌گری معین شود، ویژگی‌های خود را دارد. هر آنچه در انتقادِ مارکوزه‌وار از مدرنیزاسیونِ غربی گفتنی است، با تغییرهایی در مفهومها و تأکیدها در موردِ مدرنیزاسیونِ اسلامی تکرارشدنی است. اما به چنین انتقادی نبایستی بسنده کرد. جامعه‌ی مدرنِ غربی که مارکوزه ذات آن را با عقلانیتی غیرعقلانی مشخص می‌کند، از طریق عقلانیتی که بر سر عقل آورده می‌شود، به انتقادِ درونی میدان می‌دهد. جامعه‌ی مدرنِ اسلامی، در مقابل، با ذهنیت مالی–شرعی‌ای که دارد، فاقدِ آن عقلانیتی است که بتوان آن را بر سر عقل آورد. در غرب در جوارِ عقلانیتِ هدف–وسیله از یک طرف "تئوری" به‌عنوانِ ایستار قرار دارد که می‌تواند از رابطه‌ها و ضابطه‌های موجود کنار بکشد و با فاصله‌گیری‌ای پاکیزه‌ساز، چشم‌اندازگستر و بیناساز به نقدِ آنها پردازد. نقدهای کانتی، هگلی، فوئرباخی، مارکسی، فرویدی و همانندهای آنها از چنین موضع و موضع‌گیری‌ای حاصل شده‌اند. از طرفِ دیگر عقلانیت تفاهمی‌ای وجود دارد که در جامعه‌ی مدنی و سیاسی به قدرت تبدیل شده و به عنوان نیروی دموکراتیک دربرابرِ نیروی استراتژیکِ عقلانیتِ هدف–وسیله قرار می‌گیرد. تئوری و تفاهم همراه با هنر و زیبایی‌شناسی همسِنخِشان فرهیختگی فرهنگ را می‌سازند. در فرهنگِ ما فرهیختگی بر و باری ندارد، از این رو عقلانیتِ مالی–شرعی در فضای بی‌هنری و بی‌دانشی راه خود را به سادگی پیش می‌برد. در برابرِ آن بیشتر ابتذال می‌ایستد تا فرهیختگی، ابتذالی دوگانه: ابتذالی وطنی به صورت تخدیرهای صوفی‌گرانه و ابتذالی وارداتی به صورت فتیشیسمِ کالاها و "ستاره"ها، ترکیبی از تریاک و اکستازی.

 

دوبی اوج آن چیزی است که مدرنیزاسیونِ اسلامی بدان دست تواند یافت. اگر در آن هیچ کتابی جز کتابهای شرعی، بروشورهای فنی و کاتولوگهای کالا و مُد نباشد (که گویا نیست و اگر هم باشد به حسابی نمی‌آید)، مدنیتِ آن هیچ آسیبی نمی‌بیند. در آن هیچ نیازی به حزب و پارلمان نیست. در آن سیاست امری زاید است. غیرتِ اسلامی در آن در غیابِ سیاست فقط به صورتِ غیرتِ مردانه جلوه می‌کند. آن اصلهایی که واقعیتِ تمدنِ دوبی‌وار را می‌سازند، عبارت‌اند از: در معنایی مثبت مال، شرع و مردانگی و در معنایی منفی در درجه‌ی نخست ردِ فرهیختگی. پس‌زدنِ فرهیختگی پس‌زدنِ مدرنیتِ عصر مدرن است، بهره‌وری از دستاوردهای دورانِ جدید و همهنگام پایمال کردنِ حقانیت آن است.

 

تمدنی از نوع کویت و دوبی در همه‌ی کشورهای اسلامی پیاده‌شدنی نیست؛ پول باید زیاد باشد و جمعیت کم. معمولاً اما قضیه برعکس است. با وجود این به چنین الگویی نیاز داریم، تا دریابیم چگونه می‌توان مدرنیزاسیونی داشت که به جای فرهیختگی مدرن شرعِ انور بنشیند و جای حقانیتِ عصرِ جدید را حق‌به‌جانبی جاودانِ شریعت‌مداران بگیرد. جامعه‌ی دوبی آرام است، مال سخت نابرابر توزیع شده، اما همه به نوعی راضی هستند و این امکان را دارند که کیف کنند و ثروت بیندوزند. جامعه‌ی ایران اما ناآرام است، جمعیت پرشمار است، ترکیبِ قومی و دینی آن نایکدست است، داستانِ توزیعِ ثروت تمام نشده، انباشت مال در عصر کالا مرحله‌ی اولیه خود را سپری نکرده، هیچ کس از سهمِ خود راضی نیست، حکومت بی‌ثبات است، هنوز شیوه‌های حکومتی و مال‌اندوزی "بزن و بچاپ و دررو" رواج فراوان دارد، در آن یک فرهنگِ ایرانی غیراسلامی و جزیره‌هایی از فرهیختگی ناآرام‌ساز وجود دارد و سرانجام این که بر آن الهیاتِ سیاسی‌ای فرمان میراند که هنوز بر توده‌ای فعال استوار است و خصلت شلوغ‌کارِ آن با آرامشِ کیفورسازِ کویتی نمی‌خواند.

 

آقاها نگفته‌اند که چیزی چون دوبی امروز را می‌خواهند، ولی آقازاده‌ها چنین سودایی را دارند و باید انتظار داشت که آقازاده‌های آقازاده‌ها این خواست را با صراحت بیان کنند. اگر ابن‌خلدون در میان ما بود از حرکت از نسل اول به نسل سوم اُفتِ عصبیت را می‌دید و به ما تذکر می‌داد که هیچ اتفاقِ تازه‌ای نیفتاده است، آنچه رخ داده و رخ می‌دهد همخوان با کلِ روندِ اهلی شدن و مدنی شدنِ جنبشها و حکومتهای شرقی است. عصبیتِ دینی در جامعه‌ی مدرن یا به نیهیلیسم می‌رسد، یا چنان با تکنیک درمی‌آمیزد که دست آخر از آن فقط غیرتِ مردانه باقی بماند. آیا باید صبر کرد تا فرآیند ابن‌خلدونی به پایان برسد؟ آیا ایرانیان باید منتظر بایستند تا الهیاتِ سیاسی از جنبش بیفتد و چشم و دل آقایان سیر شود، از این راه از عصبانیت آنان کاسته گردد و تازه پس از آنکه اوضاع "کویت" شد، دموکراسی بخواهند؟ روندِ مدرنیزاسیون اسلامی به کویت و دوبی می‌رسد، اما از ایران کویت درنخواهد آمد. ایران به آنجا نخواهد رسید، نقد مدرنیزاسیون اسلامی در ایران هم نقد یک واقعیت است، هم توهمی که واقعیت نخواهد شد و هم آنکه اگر شود، چه نکبتی خواهد بود.

 

برای ترکیبِ ایمانِ اسلامی و تکنیک دو فرجام در نظر گرفتیم: یا نفی جهان و رسیدن به نیهیلیسم، یا نگرشِ سازنده به جهان و پا نهادن در مسیرِ مدرنیزاسیونِ اسلامی که نهایتش ترکیبِ کالای مدرن با اقتدارِ دینی در جامعه‌ای دوچهره است. حکومتِ ایران در مسیرِ مدرنیزاسیون اسلامی است. آقایان و آقازادگان نیهیلیست نیستند. حاکمیتِ اسلامی هیچ راهی جز تداومِ راهِ مدرنیزاسیونِ اسلامی ندارد. "قوی شدنِ" اسلامی همین تجربه‌ی پیش روست. شرطِ تداوم حکومتِ موجود در امکانِ تداومِ روندِ مدرنیزاسیونِ اسلامی است و این در نهایت بسته به آن است که جامعه تا چه حد با آن همراهی کند. هر چه در آن عاملِ فرهنگ سستر گردد و حرصِ مال‌اندوزی چنان فراگیر شود که جایی و امکانی را برای همبستگی، شنیدن صدای یکدیگر، وجدان اخلاقی و بالایش روحیه‌ی اعتراض نگذارد، شانس آن برای ماندن بیشتر می‌شود. نیروهایی که می‌خواهند بخشهایی از طبقه‌ی متوسط مدرن را در ازای گرفتنِ امتیازهایی از بالادستان به سمتِ سازش با این روند بکشانند، مشروطه‌خواه هستند. وصل کردنِ طبقه‌ی مدرن به روندِ مدرنیزاسیونِ اسلامی در فضای حرصِ مال و مصرف و ترس از خرد شدن و سقوط کردن از طریق این اصلاح‌طلبان و نیز از طریق سهم‌بری از رشوه‌هایی است که حاکمیت به جامعه می‌دهد. ابتذالی که در "لس آنجلس" تولید می‌شود، در ترکیب با عرفان و تریاک سقوط را طبیعی و تحمل‌پذیر می‌کند. همراهی طبقه‌ی متوسط با حاکمیت آمیخته با بیزاری متقابل است، با وجودِ این تاکنون در بودش‌یابی ممکن و در بودش‌دهی موفق بوده است. پولِ نفت چنان توزیع خواهد شد که کسی از بینوایی نمیرد و اگر مُرد کسی به صدای ضجه‌‌ای که برمی‌خیزد، اعتنایی نکند، از سر جُبن یا به خاطر از دست دادنِ حسِ همدلی و یاری. موتورِ روندِ فرهنگ‌سازی در ایران طبقه‌ی متوسط است. آنچه در ذهنیت این طبقه تولید می‌شود، منافاتی با مدرنیزاسیون اسلامی ندارد. این طبقه خواسته‌هایی دارد که با ایدئولوژی اسلامی سازگار نیست. اما ابتذال در جامعه تا حدی ریشه دوانده، که برای برآوردن این خواسته‌ها لزومی نمی‌بینند که چارچوب انقیاد را درهم‌بشکنند. در درون جامعه جزیره‌هایی ایجاد شده است که در آن می‌توان ایرانِ مطلوب خود را داشت. در خود ایران نیز اوضاع می‌تواند "کویت" باشد.

 

مدرنیزاسیونِ اسلامی در جامعه‌ای به کمال خود می‌رسد که بسیار ثروتمند، کم‌جمعیت، فاقدِ سنت مبارزه‌ی دموکراتیک، عمیقاً پدرسالار، به لحاظ ترکیبِ قومی یکدست و دارای الیگارشی به‌رسمیت‌شناخته و جاافتاده‌ای باشد. در ایران مدرنیزاسیونِ اسلامی به کمالِ خود نخواهد رسد و دیر یا زود سکته خواهد کرد. بی‌سرانجام ماندن آن در نهایت به این عاملهای اصلی برمی‌گردد:

 

۱. امکانها و منابعِ کافی برای توزیع در جامعه وجود ندارد، در جامعه‌ای که پرجمعیت است و ترکیبِ آن جوان است.

۲. تضاد در بالا و در میان بالا و پایین شدیدتر از آنی است که در بالا بر روی یک منطقِ توزیعِ مال و جاه توافق شود و پایین بدان گردن بگذارد.

۳. ترکیب دین–داری (که در آن دین به اصطلاح پیر بوردیو به صورتِ سرمایه‌ی نمادین است) و مال–داری (که در آن مال، سرمایه‌ی اقتصادی ناب است) بی‌ مشکل پیش نرفته و با تعمیقِ سرمایه‌داری پرمسئله‌تر خواهد شد. (مسئله در نهایت این است که دین–داران حرف اصلی را بزنند یا مال–داران.)

۴. حلِ همه‌ی مسئله‌های اجتماعی که ناشی از ناهمخوانی سبکِ زندگی مدرن با ایدئولوژی حکومتی است، از طریق دوچهره‌کردن جامعه، امکا‌نسازی برای ریا و به رسمیت ‌شناختنِ ریا ممکن نیست.

 

پرسشِ بنیادی در ایران نه این است که "اینها تا کی می‌مانند؟"، بلکه این است که روندِ مدرنیزاسیونِ اسلامی تا کِی می‌تواند پیش رود و نهایتِ کششِ مالداری مدرن اسلامی در کشور تا کجاست. تا جایی که اکثریت مردم هنوز بتوانند طرحی از زندگی بریزند که در چارچوبِ امکانهای موجود آن را انجام‌پذیر بدانند، وضعیت پا برجا خواهد ماند. بنابر این مشکل افزون بر حاکمیت،  برداشتهایی است که مردم از زندگی و سعادت دارند. هنوز در راستاهایی که با چهار عامل اصلی برشمرده در بالا مشخص می‌شوند، امکانهای بقا ته نکشیده‌اند، یعنی هنوز می‌توان به جامعه رشوه داد، هنوز می‌توان در بالا به توافقهای اصولی رسید و پایین را ساکت و سرکوب کرد، هنوز می‌توان دین–دارانه نظامِ مال–داری را مدیریت کرد و در شرکتِ سهامی اقتصادِ اسلامی هم اقتصاد را راضی نگه داشت هم اسلام را و سرانجام این که هنوز می‌توان با تزریقِ ابتذال و خرافه، با تشویق به ریا و سرکوبِ فکر مشکلهای جامعه‌ی مدرن را "حل" کرد...» ]متن کامل‌[

 

پی‌نوشت: حدود یک سالی بود که برای خواندن مقاله «ایمان و تکنیک» نوشته محمدرضا نیکفر این دست و آن دست می‌کردم. امروز که خواندم بر سر شوق آوردم. جدای از دقت‌های فلسفی و تیزبینی‌های کم‌یاب او،  تلاش‌اش برای بدست آوردن زبانی که ضمن برخوردارى از سنت ادبیات فارسى، حامل مناسبى براى اندیشه مدرن باشد تحسین برانگیز است. تلاشی که باعث شده‌است به زبانى خاص دستیابد که به رغم اندک دشوارى‌هاى ارتباطى‌اش، زبانى زیبا و محکم باشد. به جد توصیه می‌کنم متن کامل نوشته بالا به همراه رشته گفتارهایش در رادیو زمانه را از دست ندهید.

محرم ایرانی

۱- در راه ترافیک شدیدی است. با خود می‌گویم: حتماً تصادفی شده است... راننده تاکسی به مسافران اطلاع می‌دهد که علت ترافیک برگذاری مراسم عزاداری ماه محرم در آن نزدیکی‌ست، امامزاده.... نزدیک که می‌شویم می‌بینم داربست‌های نصب شده در پیاده‌رو و حاشیه خیابان سیل جمعیتِ به اصطلاح عزادار را به خیابان کشیده است و  عده‌ای از آنان مشغول سینه زنی و زنجیر زنی در میانه خیابان...

۲- مجری رادیو اعلام می‌کند حدود چهل و یک هزار هیئت مذهبی در سراسر کشور به عزاداری مشغول هستند و نتیجه می‌گیرد که محرم همچنان زنده است و خار چشم دشمنان...

۳- راننده تاکسی که لباس سیاه نیز پوشیده است خشمگین به نظر می‌رسد... می‌گوید از صبح تا به حال هزینه‌ی کرایه‌ی ماشین مسافرکشش را هم هنوز درنیاورده است... می‌گویم چرا مسیری دیگر را انتخاب نمی‌کنی... متوجه می‌شوم تاکسی ویژه است و انتخاب مسیر چندان به اختیارش نیست و بعد اضافه می‌کند: نمی‌توان که مسافران این مسیر را به حال خود رها کرد...

۴- با نیم‌ساعت تاخیر سر قرار می‌رسم. گله مند است؛ می‌گویید حسینیه‌ای که شب‌ها برای عزاداری می‌رود به سرعت پر می‌شود و باید زودتر برود تا جای مناسبی پیدا کند. می‌پرسم حالا چرا این‌گونه بی‌حوصله‌ای؟ می‌گوید: گوشی موبایلی که برای رئیس یکی از بانک‌ها و به عنوان هدیه در کمک به پرداخت وام چندصد ملیونی خریده بودم مورد توجه قرار نگرفته است و سرنوشت وام نامعلوم است... جا می‌خورم؛ می‌گویم هدیه یا... با قاطعیت و تا حدودی از سر صدق – تا آنجا که من می‌شناسمش - می‌گوید: هدیه! چون با رضایت می‌دهم...

۵- مسیر بازگشتم را عوض می‌کنم اما باز همچنان ترافیک و... به یاد آمار هیئت‌های مدهبی این ایام می‌افتم... با یک حساب سرانگشتی تقریباً مطمعن می‌شوم که هرکدام از این هیئت‌ها حداقل یک ملیون تومان در شب هزینه دارند و در نتیجه همه‌ی آن‌ها در این ایام معادل چهارصد و ده ملیارد تومان!! (۱ُ۰۰۰ُ۰۰۰*۱۰*۴۱ُ۰۰۰) هزینه می‌کنند؛ هزینه‌ای که با آن می‌توان چهارصد مدرسه و یا هشتاد بیمارستان مجهز ساخت و یا صدو پنجاه هزار خانواده را به مدت یک سال بالاتر از خط فقر نگه داشت و یا ... به مقصد می‌رسیم... خسته و کوفته و بعد از پانزده ساعت پا به خانه میگذارم...

۶- از خواب به شکل تکان دهنده‌ای بیدار می‌شوم، صدای طبل و زنجیر است در کوچه.‌ پس از دقایقی نوحه‌خوان که صدایش از مسجد به خوبی به گوش می‌رسد از عزاداران می‌خواهد که برای شفای عاجل همه بیماران دعا کنند... به یاد زن بیمار مستاجرمان می‌افتم...

۷- زنگ تلفن همراهم به صدا در می‌آید؛ دوستی در پایان گفتگویی کاری خبر می‌دهد که فرزند محبوبه – همسر کشاورزی که به علت مارگزیدگی سال پیش در یکی از روستاهای اطراف اصفهان فوت کرد – به خاطر سوء تغذیه در بیمارستان بستری است... آن گونه که می‌گوید تنها منبع درآمد آن خانواده چهار نفری حقوق ماهیانه‌ی بیست و پنج هزار تومانی کمیته امداد است...

۸- خواب از سرم پریده است ولی جندان حوصله نوشتن هم ندارم... بنا هم بود تا مدتی ننویسم. حالا این حرف الپر را که می‌گفت "وبلاگ ننوسیم چه کار کنم؟" با گوشت و خون درک می‌کنم... شروع می‌کنم: محرم؛ ماه جهالت... خط می‌زنم... قلم آنچنان که به مانند همیشه دغدغه ادبیات و کلام داشته باشد نیست... این عنوان نیز می‌تواند به علت موانع عاطفی زیاد نارسا باشد... تمرکز چندانی هم برای مرتب کردن کلمات ندارم... در هنگام پست مطلب، دوستی لینکی می‌فرستد: "محرم و کارکرد‌های هویتی آن"...