بهخوبی یاد دارم گفتگویی را که زمانی در فرودگاه اصفهان با مصطفی ملکیان داشتم و ایشان "مهمترین" و "سودمندترین" راهحل رفع مشکلات عملی و مسائل نظری جامعه ایرانی را پرداختن به فلسفه و آموزش آن میدانست. امروز که مقالهای از برتراند راسل در مجله وزین مدرسه با عنوان «چگونه میتوان فیلسوف شد؟» را میخواندم مرتب این خاطره از گفتگوی با او در ذهنم حاضر میشد و به گونهای غیرمستقیم به درستی این رأی او گواهی میداد. متاسفانه هرچه در دنیای مجازی جستجو کردم متن این مقاله را پیدا نکردم اما به جد توصیه میکنم اگر به مجله مدرسه دسترسی دارید آنرا بخوانید؛ سادگی، دقت و طنز خاصی که راسل در نوشتههایش استفاده میکند آنها را خواندنی میکند مخصوصاً که بهنظرم ترجمه سعید عدالتنژاد از این مقاله بسیار خوب و روان انجام شده است.
رامین عزیز چند روزی است که مرا به بازی آرزوها دعوت کرده است و من فرصتی برای لبیکگویی به آن نیافته بودم. شاید در کُنه وجودم جان آرزومندی داشته باشم، اما ترجیح میدهم شعری از «آوا کوهبر» را اینجا بنویسم؛ بجای آنکه بخواهم در انتظار حجلهی بختی باشم برای دست در دست آرزو نهادن.
به مغازهی آرزوها رفتم
بر سر دخل خدا را دیدم
رویا را متر میزد
انسانها را دیدم
همه در حال چانه زدن
به خودم گفتم بخرم نخرم
تهی از مغازه بیرون آمدم
آرزوها را پشتسر گذاشتم
سوار تاکسی تنهایی شدم
و نشانی دلم را به او دادم
دور گشتم
از شهر بیهودگی