چه میکشید اگر در مسیرتان هر روز در جایی قرار بگیرید و مردان و زنان گرسنه شما را با حسرت و تمنا نگاه کنند...
چه میکشید اگر کودکی بیمار و مبتلا به ایدز را ملاقات کنید که دردش، ثمرهی درد رخوتناک پایان پدر معتادش باشد...
چه میکشید اگر همان کودک به شما بگوید میترسد پدرش از زندان آزاد شود و تلویزیون ۱۴ اینچ سیاه و سفیدشان را ببرد و بفروشد...
به یاد مادر ترزا میافتم... او هایدگر و کانت نخوانده بود. از آرای نیچه و کامو چیزی نمیدانست... هرگز حتی از رادیو استفاده نکرد... میگفت رادیو بگیرم که از واقعیت باخبر شوم؟ مگر واقعهای مهمتر از درد و رنج افراد رو به مرگ و کودکان معلول و بیمار و سرطانی هم وجود دارد؟ سواد مادر در حد معلمی تاریخ و جغرافی ابتدایی بود... همان درسی که سالها به کودکان صومعه لورتو آموخت... مادر نمیدانست پارادوکس چیست... او نمیدانست عرفان چند مرحله دارد... او نمیدانست مبانی فلسفی حقوق بشر چیست... او نمیدانست سنت و مدرنیسم چه نسبتی با هم دارند... اما وجدان و عشق نابی بود که سامان هستی به قرن بیستم بخشیده بود... او به قول دوستی: آبروی عشق در زمانهی ما بود...
امروزم به غم گذشت...
«چطور ممکن است نشود. مگر نه آن است که آدمی در عشق کامل و تمام میشود و عشق وحدت و یگانگی است و مگر نه آن است که در پس این یگانگی به ناچار بیگانگی است، فراق و جدایی است. آیا مرگ نخواهد آمد؟ و آیا دریغی بزرگ نیست که دو تنِ یگانه را دستی سهمناک و کور چنین وحشیانه از هم دور کند. تا وقتی انسان لذت عمیق و بی پایان وصال را (منظورم لذتی است که بیشتر در جان آدمی است تا در تن او) نچشیده است چه میداند که تنهایی چیست، چه دردی است. عمیقترین غم فراق در عین وصال فرامیرسد. آدم میاندیشد: وای از آن روزی که این موهبت بیمانند نباشد. در همان آن است که درد پنهان و بیدرمان تنهایی هجوم میآورد. چون خواه و ناخواه آن روز که محبّان از یکدیگر بیگانه خواهند شد فرا خواهد رسید. بزرگترین شکنجه دوزخ دانته تنهایی است. هرکسی در زندان رنجهای خودش جدامانده و تنهاست. چه کسی میتواند بگوید مرگ چنین سرنوشت شومی را نصیب همه دوستداران که دمی چند به مراد دلشان خوشبختی و بدبختی بزرگ دارند، نمی کند. عشق لذت و رنج بیمانند دارد و هرچند بدبختی آن بزرگتر است، خوشبختی آن هم عمیقتر است. اساساً گمان نمیکنم بدون احساس بدبختی بتوان خوشبختی را در کار عشق بدست آورد. این است که دوست داشتن کاری ترسناک است. من از چیزهای دیگر که عشق را ناچیز میکند، از نیروهای انسانی، از طبایع گوناگون و هزار چیز دیگر صحبت نمیکنم. پایدارترین عاشقان در برابر مرگ، سپنجی و ناپایدارند. وقتی که مرگ آمد جز آنکه بگوییم خوش آمدید چه میتوانیم گفت؟ به قول یک ضربالمثل پهلوی «در مرگ هم مردی و ایذ». حرفهایم را جسته و گریخته و آشفته میزنم و به قول قدما تشویر میخورم که سخنانی میگویم که نباید گفت و در خصوصیترین حالات تو خودم را آمیختهام، ولی دیگر گذشته است».
از نامههای "شاهرخ مسکوب" به "پوری سلطانی" (همسر "مرتضی کیوان")
مجله بخارا، سال پنجم، شمارهی چهل و یک، ص ۷-۳۴۶.
«تنها بر اساس دستوری عمل کن که در همان حال بتوانی بخواهی که قانونی عمومی شود.»
از نظر ایمانوئل کانت (1) این تنها قاعده اخلاقی است که استثنا ناپذیر بوده و ملاک لازم و کافی برای تعین اصول و یا قواعد انضمامیتر(جزئیتر)ی است که باید از آنها پیروی کنیم. این قاعده را چنین میتوان بسط داد که عمل فقط در صورتی از لحاظ اخلاقی صواب و / یا الزامی است که فرد خواهان تعمیم آن بوده و بدون تناقض خواهان آن باشد که هرکسی در اوضاع و احوال مشابه به همان صورت عمل کند. به عبارت دیگر با هرکس چنان رفتار کند که راضی باشد که در شرایط مشابه، آن رفتار، قاعده عمومی رفتار دیگران شمرده شود(2).
برای روشن داشت چگونگی کاربرد این قاعده و / یا ملاک "زرین" نزد کانت، بهتر است به مثالی از خود او اشاره کنم: فرض کنید که فرد الف پیمانی بسته است اما اگر برخی مواقع اهدافش اقتضا کند حاضر به نقص آن باشد، بنابراین قاعده رفتار این فرد را چنین میتوان صورت بندی کرد:
«هرگاه به نفع من باشد پیمانهایی میبندم، و هرگاه به نفع من باشد آنها را نقض میکنم.»
در اینجا کانت میگوید: اما فرد الف نمیتواند بدون تناقض خواهان این باشد که همه بر اساس این اصل عمل کنند.
«... آیا میتوانیم با خود بگویم هرکس که در مشکلی گیر کرده است که راه چارهای ندارد، وعدهی دروغی بدهد؟ فوراً متوجه میشوم که میتوانم خواهان دروغ باشم، اما نه یک قانون عمومی برای دروغگویی. زیرا با وجود چنین قانونی (یعنی با وجود چنین اصلی که به طور عمومی عمل شود) اصلاً هیچ پیمانی نمیتواند پا بگیرد... . بنابراین، اصل من به محض اینکه به قانونی عمومی تبدیل شود، خودش را به نحو ضروری نابود میکند(3).»
بنابراین از نظر او پیمانهای فریب آمیز خطاست و همچنین با استدلالهای مشابهی میتوان اثبات کرد که کدام یک از رفتارهای ما صواب است و کدام یک خطا.
اما بنظر میرسد پرسشهای مهمی بر سر این نظریه و قاعدهی کانت وجود دارد:
۱- تصمیمگیری هر انسانی دربارهی اعمالش به وضعیت روانی و فکری او نیز وابسته است. چه بسا فردی مبتلا به مازوخیزم (خود آزاری) باشد و بنابراین اگر او بخواهد قاعده کانت را بکار برد مبتلا به سادیزم (دیگر آزاری) خواهد شد. در واقع او دست به کاری خواهد زد که خودش دوست دارد و چون خودش دوست دارد به او آزار برسانند به دیگران نیز آزار خواهد رسانید. در اینجا فراگیر بودن و استثنا ناپذیری و کافی بودن ملاک و قاعدهی کانت بیمعنا به نظر میرسد.
۲- کانت در برابر مشکلاتی که از تعارض وظایف ناشی میشود چه راه حلی دارد؟ به عنوان مثال بسیار محتمل است که وفای به یک پیمان (که همانطور که دیدیم از قاعده زرین کانت استخراج شده بود) انسان را از کمک به کسی که گرفتار مشکلی شده است باز دارد. در اینجا کدام یک از این دو وظیفه اخلاقی بر دیگری ترجیح دارد؟ به نظر میرسد کانت به چنین مشکلی نیندیشیده است و چنان درباره وفای بهعهد (همان گونه که در بالا دیدیم) صحبت میکند که گویی به هیچ قیمتی نباید پیمانها را نقض کرد.
۳- حتی اگر بپذیریم که ملاک کانت برخی از انواع عمل را به دلیل ضدیت با اخلاق بی اعتبار کرده است (مثل پیمان فریب آمیزی که انسان را برای یاری دیگری توانمند نسازد)، آیا باید قبول کنیم که میتوانیم تمام وظایفمان را با محک او تعین کنیم؟ به عبارت دیگر آیا فقط و فقط این قاعده کانت برای تعیین وظایف اخلاقی ما کافی است. وظیفه کمک کردن به دیگران را در نظر بگیرید: بنظر میرسد که کاملاً بتوان انسان "ثابت قدمی" را تصور کرد که اصل کمک نکردن به دیگران را با این شرط که تبدیل به قانونی عمومی شود بپذیرد. و بنابراین اگر چنین فردی پیدا شود (که بعید بنظر نمیرسد) محک و ملاک کانت برای وظیفه دانستن کمک به دیگران و یا به عبارت دیگر نیکخواهی، کافی نخواهد بود. به عبارت دیگر قاعده اخلاقی کانت عملاً تمام اصول غیر اخلاقی را رد نمیکند؛ مانند هرگز به دیگران کمک نکردن.
۴- از لوازم نظریه فوق آن است که انسان در اعمالی که صرفاً جنبه فردی دارد بی ملاک میماند، به عنوان مثال دربارهی اعمالی همچون خودکشی، خود آزاری (حتی اگر به مانند آنچه که در بالا آمد موجب آزار و اذیت دیگران نشود) و... طبق قاعده کانت چه میتوان گفت؟ در واقع گویا تلقی کانت آن است که همهی رفتارهای انسان، رفتارهایی در ارتباط با انسانهای دیگر است. این سخن سخت متزلزل بنظر میرسد.
به هر تقدیر، بهنظر میرسد برای اینکه اصلهای کسی بتواند وظایف اخلاقی شمرده شود، کافی نیست که همواره بتواند آنها را تعمیم داده و بدون تناقض بخواهد آنها همگانی شود. کانت و پیروانش این واقعیت را متوجه نشدند، اگر چه در این فکر که چنین خواستی بخشی از اخلاق است، برحقند.
پینوشتها:
(1) فیلسوف مشهور آلمانی که در شهر کوچکی به نام کونیکسبرگ (Konugsberg) و در سال 1724 زاده شد. این شهر متعلق به کشوری به نام پروس بود که شامل آلمان فعلی و بخشهایی غیر از آن میشد. دربارهی او گفتهاند که در این شهر بزرگ شد، زندگی کرد و مرد و هرگز مسافرت نکرد. کانت هرگز ازدواج نکرد و بر زندگی او نظم فوقالعادهای حاکم بود. همچنین او را از نظر اخلاقی زیستن کم نطیر میدانند. در روزهای آخر عمر وقتی طبیبی بر بالین او حاضر شد به زحمت جلوی پای او بلند شد، وقتی طبیب به او عتراض کرد پاسخ داد هنوز انسانیت از من برنخواسته است. او اولین فیلسوفی است که از راه تدریس فلسفه هزینه زندگی خویش را تامین کرد که البته به نظر منتقدان وی کار خوبی نکرد.
(2) کانت از جمله مشهورترین فیلسوفان اخلاق معروف به "وظیفهگرا" بشمار میرود که در برابر فیلسوفان اخلاق "نتیچه گرا" قرار دارند. از نظر فیلسوفان نتیجهگرا احکام اخلاقی با توسل به هدفی که برمیآورند توجیه میشوند اما به نظر کانت و دیگر فیلسوفان وظیفهگرا، چنین برخوردی جز مصلحت اندیشی نیست و اخلاق خود هدف است نه وسیلهای برای رسیدن به هدفی دیگر.
(3) غالباً ادعا میشود که کانت در این استدلال بر خلاف ظاهر، نتیجهگرا است نه وظیفهگرا. این ادعا اشتباه است. کانت نمیگوید که انسانها باید به پیمانها وفا کنند، زیرا نتیجه نقص پیمانها بد است، بلکه او میگوید در چنین مواردی در تعارض اراده میافتیم؛ یعنی نمیتوانیم هم خواهان این باشیم که پیمانهایی ببندیم که آنها را موثق و محکم کنیم و هم این را بخواهیم تا هر کسی بتواند پیمانها را نقض کند تا با اهداف و نافعش جور درآید. به عبارت دیگر این پیمانها خود شکنند؛ زیرا اگر بر اساس این اصل به طور همگانی همگانی عمل شود ما حتی نخواهیم توانست رسم پیمان بستن را، که پیش فرض آن اصل است، حفظ کنیم.