آب و آیینه

به گلشن‌رویی آب و روشن‌روزی آیینه

آب و آیینه

به گلشن‌رویی آب و روشن‌روزی آیینه

رقصنده در تاریکی

Dancer in the Dark

امروز فیلم رقصنده در تاریکی را دیدم. فیلی تراژیک که سعی شده بود با قطعات موزیکال درهم آمیخته شده، تا شاید تلخی‌اش گرفته شود. از کارگردانش لارس فون ترییر نقل است که فیلم باید مانند ریگی در کفش درد ایجاد کند. امری که در این فیلم به خوبی تحقق یافته بود. تراژدی‌ها غالباً پایانی نافرجام  دارند، به مانند شخصیت تراژیک "سلما" که واقغیت گریزناپذیر سرمایه‌داری بر سرنوشتش چنان تسلط یاقته که جز بهت و حیرانی بیننده – البته اگر نگاه درد آلودی هنوز همراهش باشد - در پایان چیزی باقی نمی‌ماند. بهتی به جهت واقعیت دیگر این فیلم – سولما - که عقل و آگاهی اجتماعی مدرن نتوانسته است او را از پایانی فاجعه آمیزدر امان دارد. جورج اشتاینر در کتاب مرگ تراژدی خود چه خوب نوشته است که:

»شخصیت تراژیک را نیروهایی در هم می‌شکند که با عقل و خرد نه می‌توان آن‌ها را کاملاً درک کرد و نه بر آن‌ها غلبه کرد... تراژدی بی‌وقفه به انسان یادآوری می‌کند که قلمرو عقل، نظم و عدالت به شدت محدود است و هیچ پیشرفت علمی و تکنیکی قادر نیست این قلمرو را وسعت ببخشد. در بیرون از انسان و وجود او، دیگری، دنیای دیگر وجود دارد. این دیگری را به هر اسمی که بخواهید می‌توانید بنامید: خدایی پنهان یا ظالم، تقدیر کور، وسوسه‌های جهنم، خشم حیوانی طبیعت انسان؛ در هر حال این دیگری همواره در کمین ماست، ما را به سخره می‌گیرد و نابود می‌کند. البته گاهی نیز، پس از آنکه منهدممان کرد، ما را به آرامشی درک ناشدنی می‌رساند. «

آرامشی که به گمانم موزیکال‌های درون فیلم قصد القائش را داشتند.

وصف حال (۲۷)

... عبدالملک بن مروان خلیفه اموی به اخطل شاعر گفت: بیا و مسلمان شو تا ده هزار درهم به تو بدهم و از غنیمت‌های اسلام سهمی برایت مشخص کنم. اخطل گفت با شراب چه کنم؟ عبدالملک گفت: شراب چیز خوبی نیست، اولش تلخی و آخرش مستی است. اخطل گفت: آری درست گفتی،‌اما میان همان تلخی و مستی عالمی است که تمام خلافت و قدرت تو در مقابل آن مثل قطره دریا،‌ برابر رود فرات می‌باشد...

 

حسرتا که ای کاش صاحب می‌خانه‌ای بودم....

وصف حال (۲۶)

ذهنم یاری نمی‌کند، شاید هم خسته است و عادت‌زده، هر بار که می‌روم فاصله‌ای می‌بینم بین خود و آن‌ها، شاید هم بین خودم و زندگی متعارف. هرچه هست چندان رقبتی به بازیگری ندارم و ترجیح می‌دهم که ساکت اما پرخروش گوشه‌ای باشم تماشاچی این بازار و تحلیل‌گر آن به خیال خود! شاید هم دارم فرار می‌کنم از چیزی. نمی‌خواهم صورت مسئله را پاک کنم، می‌خواهم خیره در چشمش نگاه کنم باز هم به خیال خود. جایی از کار می‌لنگد... هرچه است امیدوارم که رنگی از این روایت "سحر سخایی" نداشته باشد وصف حالم:

گل سرخ

                      زیر آخرین باران بهار خودکشى کرد.

او باران را

                                                            تنها براى خود مى‌خواست!