آب و آیینه

به گلشن‌رویی آب و روشن‌روزی آیینه

آب و آیینه

به گلشن‌رویی آب و روشن‌روزی آیینه

چراغهای رابطه...

«حسی از حیات درونی دیگران» بهترین عبارتیست که در پاسخ به آنچه چند روزی است در جستجوی آنم و خارخار ذهنم شده است مى‏توانم بیان کنم؛ آیا صرف همنوایی با اصول و قواعد پذیرفته شده اخلاقی (مانند نیک خواهی، راستگویی، وفای به عهد و عدالت خواهی) در رفتارمان با دیگران کافیست؟ آیا صرف مَلکه کردن و پروردن این اصول و قواعد حیات اخلاقی ما را تضمین مى‏کند؟

بنطرم «یکی» از وجوه مکمل این دیدگاه آن است که دیگران را اشخاصی بدانیم که به همان اندازه برای خودشان اهمیت دارند که ما برای خودمان؛ داشتن تصوری زنده و درست در برخود با آنها و در نظر گرفتن جهان ویژه و درونی حالات و تجربه ها و افکار آنها دقیقا به همان عیّنیت و واقعیتی که خود ما هستیم. گشودگی و مشارکت در فهم آنها؛ نه چنان که گویی اشیایی بى‏جان هستند...

در پیش گرفتن چنین تصوری نسبت به آدمیان و نفوس دیگر – به جای در پیش گرفتن شیوه های پر هیاهو و خودبینانه – نقطه عطفِ تاریخی روابط ما با دیگران است و نتیجه عملی این بصیرت اخلاقی عبارت است از آنچه «اصالت فرد» مى‏نامند.

ادراک بى چه‏گونه

سالهاست که چیستی «دین» و نوع مواجهه با آن همراهم است و هرگاه در پی اثبات یا رد گزاره های آن یا جستجوی معنی آن گزاره ها – از آن نوعی که در یک عبارت تاریخی یا جغرافیایی یا هندسی مطلوب است – بوده ام بجّد آن را غیر علمی یافته ام ولی شگفتا که نمی توانستم رد پاره ای از آن عبارات را در کُنه خود بجّد بگیرم. نوشته زیر برگرفته از مقاله ارزشمند دکتر شفیعی کدکنی است که در مجله بخارا (شماره 38) بچاپ رسیده و مدتی است که آنرا سروش آشنایی یافته ام در پاسخ به این دغدغه خرد آشوب و می توان آنرا «نگاهِ هنری و جمال شناسانه نسبت به الاهیات و دین» دانست.

***

« زبانِ علم» مى‏جوشد چو خورشید / «زبانِ معرفت» گنگ است جاوید

عطار

مى‏توان گفت که میدانِ معرفت و شناخت انسان، از درون و پیرامونش، از دو گونه بیرون نیست: « شناختِ عاطفى و هنرى» و« شناختِ منطقى و علمى» . در شناختِ منطقى و علمى نوعى معرفتِ یکسان و جهانى و بى‏مرز Universal وجود دارد که همه افراد بشر یک تصوّر از « مثلث» یا « کُره» یا « آب» و یا « هوا» دارند ولى شناختِ هنرى و عاطفى در بافت‏هاى فرهنگى و زمینه‏هاى تاریخى وجغرافیائى متفاوت است. در عرصه شناختِ منطقى و علمى ما موضوعِ معرفت را به‏ دیگران عیناً انتقال مى‏دهیم، یعنى اگر ندانند که آب ‏در صد درجه حرارت در کنارِ دریا به‏جوش مى‏آید و یا مجموع زوایاى مثلث صد و هشتاد درجه است، از راهِ استدلال یا آزمایش این‏ مطلب را به ‏آنها « ثابت» مى‏کنیم ولى در عرصه شناختِ عاطفى ما آنها را فقط « اقناع» مى‏کنیم به ‏این معنى که وقتى مخاطبى را تحتِ تأثیر یک بیان هنرى قرار مى‏دهیم، چیزى را براى او « اثبات» نمى‏کنیم ولى او را در برابرِ مفهومِ آن بیان، « اقناع» مى‏کنیم. ... میزانِ « اطمینان» و « یقین» و « ابطال‏ناپذیرىِ» بسیارى از داده‏هاى عاطفى و هنرى، گاه، چندان استوار است که رویاروىِ معرفتِ منطقى و علمى مى‏ایستد و در ناخودآگاه ِ‏آدمى به‏ستیزه با داده‏هاى معرفتِ منطقى و علمى، برمى‏خیزد و حتى آن را مغلوب مى‏کند ... کهنه شدن بعضى از داده‏هاى علم و استمرارِ ارزش‏ شاهکارهاى هنرى، نشانه پیروزىِ بخشى از گزاره‏هاى هنرى در برابر بعضى از گزاره‏هاى علمى است.

در مرکزِ تمام گزاره‏هاى اقناعى (یعنى دینى و هنرى) نوعى ادراکِ « بلاکیف» و « بى چه‏گونه» وجود دارد و در مرکز گزاره‏هاى « اثباتى» ما به ‏چنین‏ ادراکى نمى‏رسیم، بلکه برعکس ادراک ما ادراکى است که از « کیف» و « چه‏گونگىِ» آن آگاهى داریم و در مقابل باید آن را ادراکِ « ذاتِ کیف» یا ادراک « با چه‏گونه» نام‏گذارى کرد. ... لذتى که طفلان خردسال از « اَتَلْ مَتَلْ تُوتُوله» مى‏برند - و تکرارِ آن در طول قرون و اعصار نشان دهنده این واقعیّت است - مصداقِ ساده گزاره هنرى و اقناعى تلقى شود و التذاذِ از فلان‏غزل حافظ براى هنرشناسان، نمونه پیچیده گزاره‏هاى اقناعى و هنرى باشد، در مرکزِ ادراکِ ما از غزل حافظ یک شناختِ « بلاکیف» وجود دارد که در مرکزِ التذاذِ کودک از « اَتَلْ مَتَلْ توتوله» نیز براى او وجود دارد. وقتى کودک بزرگ‏تر شد خواهد فهمید که در مرکزِ آن التذاذ، ادراکِ‏بلاکیفى نسبت به‏نظامِ ایقاعى آن کلمات نهفته بوده است که او را چنان مسحور خود مى‏کرده است و ما نیز از تأمل در شعرِ حافظ به‏این‏نتیجه مى‏رسیم که چیزى در آن نهفته است که « یُدْرَک و لایُوصَف» است و هرچه هست امرى است « اقناعى» و نه اثباتى.

در ترجمه آثار هنرى و گزاره‏هاى عاطفىِ دیگر زبان‏ها، اگر نتوانیم آن ویژگىِ « بلاکیف» بودن و « بى چه‏گونگى» را به‏نوعى بازآفرینى کنیم، چیز مهمى از آن گزاره انتقال نخواهد یافت. در مرکزِ تمام شاهکارهاى هنرى، این ویژگىِ ادراکِ « بى چه‏گونه» و « نقطه نامعلوم» نهفته‏است. نقطه نامعلومى که اگر روزى به‏معلوم بَدَل شود، دیگر آن شاهکار، شاهکار تلقى نخواهدشد؛ دستِ کم براى کسى که این آگاهى را یافته و دیگر در برابر آن اثر آن ادراکِ بى‏چگونه را درخود نمى‏یابد.

در جوهرِ همه ادیان و در مرکزِ تمامِ جریان‏هاى عرفانى جهان، این مسأله « ادراکِ بلاکیف» حضور دارد. به‏همین دلیل، عرفان و دینى که در مرکزِ آن عناصرى از « پارادوکس» وجود نداشته‏باشد، ظاهراً، نمى‏توان یافت. (نمونه‏اش: تثلیث در آئین مسیح و مسأله آفرینش ابلیس دراِلاهیات اسلامى و...) دینى که تمام اجزاى آن را بتوان با منطق و به‏بیان « اثباتى» و عقلانى ‏توضیح داد همان قدر دین است و پایدار که اثرى هنرى که تمامِ جوانبِ زیبائىِ آن را بتوان ‏توصیف کرد. اگر تمام اجزاى یک دین را بتوان به« بیانِ اثباتى» توضیح داد، دیگر آن دین باقى‏نخواهد ماند و اگر تمام جوانبِ اثرى هنرى را بتوان با بیان اثباتى، توصیف کرد، دیگر آن اثر، اثرى هنرى نخواهد بود...

ادراک بى چه‏گونه

سالهاست که چیستی «دین» و نوع مواجهه با آن همراهم است و هرگاه در پی اثبات یا رد گزاره های آن یا جستجوی معنی آن گزاره ها – از آن نوعی که در یک عبارت تاریخی یا جغرافیایی یا هندسی مطلوب است – بوده ام بجّد آن را غیر علمی یافته ام ولی شگفتا که نمی توانستم رد پاره ای از آن عبارات را در کُنه خود بجّد بگیرم. نوشته زیز برگرفته از مقاله ارزشمند دکتر شفیعی کدکنی است که در مجله بخارا (شماره 38)بچاپ رسیده و مدتی است که آنرا سروش آشنایی یافته ام در پاسخ به این دغدغه خرد آشوب و می توان آنرا «نگاهِ هنری و جمال شناسانه»ای دانست «نسبت به الاهیات و دین».

« زبانِ علم» مى‏جوشد چو خورشید / «زبانِ معرفت» گنگ است جاوید

عطار

مى‏توان گفت که میدانِ معرفت و شناخت انسان، از درون و پیرامونش، از دو گونه بیرون نیست: « شناختِ عاطفى و هنرى» و« شناختِ منطقى و علمى» . در شناختِ منطقى و علمى نوعى معرفتِ یکسان و جهانى و بى‏مرز Universal وجود دارد که همه افراد بشریک تصوّر از « مثلث» یا « کُره» یا « آب» و یا « هوا» دارند ولى شناختِ هنرى و عاطفى در بافت‏هاى فرهنگى و زمینه‏هاى تاریخى وجغرافیائى متفاوت است. در عرصه شناختِ منطقى و علمى ما موضوعِ معرفت را به‏دیگران عیناً انتقال مى‏دهیم، یعنى اگر ندانند که آب‏درصد درجه حرارت در کنارِ دریا به‏جوش مى‏آید و یا مجموع زوایاى مثلث صد و هشتاد درجه است، از راهِ استدلال یا آزمایش این‏مطلب را به‏آنها « ثابت» مى‏کنیم ولى در عرصه شناختِ عاطفى ما آنها را فقط « اقناع» مى‏کنیم به‏این معنى که وقتى مخاطبى را تحتِ تأثیریک بیان هنرى قرار مى‏دهیم، چیزى را براى او « اثبات» نمى‏کنیم ولى او را در برابرِ مفهومِ آن بیان، « اقناع» مى‏کنیم. ... میزانِ « اطمینان» و « یقین» و « ابطال‏ناپذیرىِ» بسیارى از داده‏هاى عاطفى و هنرى، گاه، چندان استوار است که رویاروىِ معرفتِ منطقى و علمى مى‏ایستد و در ناخودآگاهِ‏آدمى به‏ستیزه با داده‏هاى معرفتِ منطقى و علمى، برمى‏خیزد و حتى آن را مغلوب مى‏کند ... کهنه شدن بعضى از داده‏هاى علم و استمرارِ ارزش‏شاهکارهاى هنرى، نشانه پیروزىِ بخشى از گزاره‏هاى هنرى در برابر بعضى از گزاره‏هاى علمى است.

در مرکزِتمام گزاره‏هاى اقناعى (یعنى دینى و هنرى) نوعى ادراکِ « بلاکیف» و « بى چه‏گونه» وجود دارد و در مرکز گزاره‏هاى « اثباتى» ما به‏چنین‏ادراکى نمى‏رسیم، بلکه برعکس ادراک ما ادراکى است که از « کیف» و « چه‏گونگىِ» آن آگاهى داریم و در مقابل باید آن را ادراکِ « ذاتِ کیف» یا ادراک « با چه‏گونه» نام‏گذارى کرد. ... لذتى که طفلان خردسال از « اَتَلْ مَتَلْ تُوتُوله» مى‏برند - و تکرارِ آن در طول قرون و اعصار نشان دهنده این واقعیّت است - مصداقِ ساده گزاره هنرى و اقناعى تلقى شود و التذاذِ از فلان‏غزل حافظ براى هنرشناسان، نمونه پیچیده گزاره‏هاى اقناعى و هنرى باشد، در مرکزِ ادراکِ ما از غزل حافظ یک شناختِ « بلاکیف» وجوددارد که در مرکزِ التذاذِ کودک از « اَتَلْ مَتَلْ توتوله» نیز براى او وجود دارد. وقتى کودک بزرگ‏تر شد خواهد فهمید که در مرکزِ آن التذاذ، ادراکِ‏بلاکیفى نسبت به‏نظامِ ایقاعى آن کلمات نهفته بوده است که او را چنان مسحور خود مى‏کرده است و ما نیز از تأمل در شعرِ حافظ به‏این‏نتیجه مى‏رسیم که چیزى در آن نهفته است که « یُدْرَک و لایُوصَف» است و هرچه هست امرى است « اقناعى» و نه اثباتى.

در ترجمه آثار هنرى و گزاره‏هاى عاطفىِ دیگر زبان‏ها، اگر نتوانیم آن ویژگىِ « بلاکیف» بودن و « بى چه‏گونگى» را به‏نوعى بازآفرینى کنیم، چیز مهمى از آن گزاره انتقال نخواهد یافت. در مرکزِ تمام شاهکارهاى هنرى، این ویژگىِ ادراکِ « بى چه‏گونه» و « نقطه نامعلوم» نهفته‏است. نقطه نامعلومى که اگر روزى به‏معلوم بَدَل شود، دیگر آن شاهکار، شاهکار تلقى نخواهدشد؛ دستِ کم براى کسى که این آگاهى را یافته و دیگر در برابر آن اثر آن ادراکِ بى‏چگونه را درخود نمى‏یابد.

در جوهرِ همه ادیان و در مرکزِ تمامِ جریان‏هاى عرفانى جهان، این مسأله « ادراکِ بلاکیف» حضور دارد. به‏همین دلیل، عرفان و دینى که در مرکزِ آن عناصرى از « پارادوکس» وجود نداشته‏باشد، ظاهراً، نمى‏توان یافت. (نمونه‏اش: تثلیث در آئین مسیح و مسأله آفرینش ابلیس دراِلاهیات اسلامى و...) دینى که تمام اجزاى آن را بتوان با منطق و به‏بیان « اثباتى» و عقلانى‏توضیح داد همان قدر دین است و پایدار که اثرى هنرى که تمامِ جوانبِ زیبائىِ آن را بتوان‏توصیف کرد. اگر تمام اجزاى یک دین را بتوان به« بیانِ اثباتى» توضیح داد، دیگر آن دین باقى‏نخواهد ماند و اگر تمام جوانبِ اثرى هنرى را بتوان با بیان اثباتى، توصیف کرد، دیگر آن اثر،اثرى هنرى نخواهد بود ...

از سر درد و برای درمان

وقت آن آمد که من سوگندها را بشکنم
پرده ها بر هم درانم بندها را بشکنم
پنبه ای از لاابالی در دو گوش دل نهم
پند نپذیرم ز صبر و بندها را بشکنم
مهر برگیرم زشکر در شکرخانه روم
تا ز شاخ آن شکر این قندها را بشکنم

در خوی و خیم من، قلم فرسایی در مورد اطرافیانم، جز «روزگار بردن» و خاطر بدستِ تفرقه دادن نبوده و نیست. ولی گاهی به ناگزیر، ارتفاع درد چنان است که قلب بی تاب مروت و چشم پر آب عدالت برشومی مظلمه‌اش می‌تپد و میگرید.

روشن داشت سخن آنکه آن «امام شهر که سجاده می‌کشد به دوش» و « ترویج و گسترش حقوق بشر» ورد صبحگاهیش، به کردار وارد سامانه‌ای به ظاهر اقتصادی شده است که فرجام و آماجش جز برهوت بی‌اخلاقی و بی‌عدالتی و همچنین مال باختگانی حرمان زده نیست و چشم بر این «شرک تقوا نام» بستن، به معامله ای می‌ماند که در مرام ما معنایی جز خیانت به آن ورد صبحگاهی ندارد.

آنچه نگاشتم، حرفی بود در گلویم در این نیمه‌های شب و به زبان اشارت، به چنان حالی که کشتی شکسته‌ای پیامی به شیشه اندر، به دریا رها کند، ورنه اگر مجال سخن فراختر بود و از منجنیق فلک سنگ فتنه نمی‌بارید، به زبان عبارت، مثنوی هفتاد من می‌شد.

پ.ن: "لطفِ بانواع عتاب آلوده"ی من نه منم