«با شما هستم! با شما عوضیها که عینهو کِِرم دارید تو هم میلولید. چی خیال کردهید؟ همهتون، از وزیر و وکیل گرفته تا سپور و آشپز و پروفسور، آخرش میشید دو عدد. خیلی که هنر کنید، خیلی که خبر مرگتون به خودتون برسید فاصله دو عددتون میشه صد. صِدام رو میشنفید؟ میشید یه پیرمرد آب زیپوی عوضی بو گندو. کافیه دور تند نیگاش کنید. همین که دور تند نیگاش کردید میفهمید چه گندی زدهید. میفهمید چه چیز هجو و مزخرفی درست کردهید. حالا با این عجله کدوم جهنمی قراره برید؟ قراره چه غلطی بکنید که دیگرون نکردهند؟... از یه طرف تا چشاتون به هم افتاد اولین کاری که میکنید، اینه که عاشق همدیگه میشید. لعنت به شما و کاراتون که هیشگی ازش سر در نمیآره. عاشق میشید و بعد عروسی میکنید و بعد بچهدار میشید و بعد حالتون از هم به هم میخوره و طلاق میگیرید. گاهی هم طلاق نگرفته باز عاشق یکی دیگه میشید. لعنت به همهتون. لعنت به همهتون که حتی مثِ مرغابیها هم نمیتونید فقط با یکی باشید... بوق نزن عوضی! صداش رو خاموش کن و گوش کن ببین چی دارم میگم! همهش هفتاد، هشتاد سال. یعنی اگه شانس بیارید، اگه خیلی زودتر ریقِ رحمت رو سر نکشین، خیلی که توی این خراب شده باشید هفتاد، هشتاد سال بیشتر نیست. لامسبا اگه هفتصد سال میموندید چیکار میکردید؟ گمونم خون هم رو تو شیشه میکردید. گرچه همین حالاش هم میکنید. یعنی غلطی هست که نکرده باشید؟ به شرفم قسم هر کاری که خواستهید کردهید و اگه نکردهید لابد نتونستهید بکنید. مطمئنم از سردل سوزی و این جور چیزها نبوده که نکردهید. حکماً عرضهشرو نداشتهید. همین دیروز تو روزنامه خوندم یارو واسای یک عوضی دوپای دیگهی مث خودش زنش و بچهی دو سالهش رو گوش تا گوش سر بریده. گمونم اگه سه تا بچه هم داشت باهاشون همین کار رو میکرد. دنبال چی میگردید؟ آهای عوضیها! آهای با شما هستم! با شما که هرکدومتون فکر میکنید دهن آسمون باز شده و تنها شما از توش پایین افتادهید. اگه تا حالا کسی بِهِتون نگفته من میگم که هیچ اشغالی نیستید. من یکی که براتون و برای کاراتون تره هم خُرد نمیکنم. حیف این زمین که زیر پای شماست. حیف این زمین که توش دفنتون کنند. شما را باید بسوزونند. شما رو باید بسوزونند و خاکسترتون رو بریزند توی دریا.... صِدام رو میشنفید؟»
نخستین بار نام «مصطفی مستور» را در برخی از شمارههای نشریه کیان دیدم؛ داستانهایی که امضای او پایشان بود. گذشت تا چند سال پیش، «روی ماه خداوند را ببوس» مستور بسیار دلچسب بود و تحت تاثیر نگاه گفتمان رایج روشنفکران دینی. جملهی ابتدای آن کتاب را هنوز فراموش نکردهام: «هرکس روزنهای است بسوی خداوند، اگر اندوهناک شود. اگر به شدت اندوهناک شود.» و دیروز که داستان «استخوان خوک و دستهای جزامی» او را به خواندن گرفتم، باز این اندوه بچشم میخورد؛ «از دل هر کلمه، همه کلمهها – هر قدر هم که شاد باشند – یواش یواش چیزی شور و شفاف تراوش میکنه. چیزی که بِهِش میگند اندوه. این طوریهاست که اگه ته اقیانوسها و یا روی قلههای کوه هم مخفی شده باشید، اون مایعِ شور و شفاف میاد سراغتون. این طوری هاست که از درون ویران میشید. ذره ذره ذوب میشید و توی اون مایع غرق میشید. یعنی توی اون مایع حل میشید... تا اونجایی که به راوی این متن عجیب و غریب مربوط میشه، همهی هیجان و زیبایی و عظمت و درخشش و عمق و معنا و لذت و شکوه و پیچیدگی این بازی به خاطر همین مایع شوره، اما تا اونجا که به کلمهها مربوط میشه، این فقط نوعی بازی با کلماته که توی مایع شور و شفاف، توی اندوه اتفاق مییفته.»
میخواستم دربارهی کتاب «استخوان خوک و دستهای جزامی» او مطلب مفصلی بنویسم، چند بار هم دست به قلم شدم، ولی بههیچ روی دلپسندم نبود. بنظرم متن بالا که برگرفته از قسمتهای آغازین کتاب است به اندازهی کافی گویاست و مغز انگارهها و اندیشههای او را نشان میدهد؛ پلشتیها و ناپاکیهای زندگی روزمره او را به ستوه آورده است و سعی میکند آنها را عریان، مقابل چشمانمان قرار دهد...
پس نوشت: گویا رحمانیان هم میخواهد فیلم این کتاب را بسازد. باید نشست و دید.
سخت پیگیر اخبار دستگیری دکتر رامین جهانبگلو هستم و بالاخره امروز توانستم با همسرش مکالمهای تلفنی ولی بسیار کوتاه داشته باشم؛ سخت نگران و مضطرب بود و نمیخواست بهطور صریح سخنی بگوید.
یادش بخیر، دوسال پیش در چنین روزهایی بود که در اصفهان میزبانش بودیم. شور و حالی داشتیم از حضورش در میان دوستان، اگرچه شخصیتش برایمان کمی عجیب مینمود؛ کاملاً مدرن،سکولار و نامقید به سنتهای خشک و مرسوم جامعهی ایرانی و در عین حال مودب و صبور؛ جز هنگامی که سخن از روشنفکران دینی و پروژه آنها به میان میآمد. فریادهایی که با اعضای کانون پژوهشهای دکتر علی شریعتی و یکی از اساتید دانشگاه اصفهان بر سر هم میکشیدند را فراموش نمیکنم؛ یک بحث و مجادله سخت فکری با چاشنی بسیار قوی شور و هیجان. در ابراز مواضعش صلابتی داشت مثال زدنی؛ اگر چه این صلابت گاهی بوی غرور میداد ولی اندیشه و پشوانهی فکری پرمایهای که در پشت آن نشسته بود آنرا قابل قبول میساخت.
اتهام جاسوسی به او برایم غیر قابل قبول است و آنرا هزینهی مضاعفی میدانم که جامعه فرهنگی و روشنفکری ایران برای رسیدن به خواستهای خود دوباره مجبور به پرداخت آن شده است و در عین حال طعمهای برای زهر چشم گرفتن از اصحاب فرهنگ و اندیشه. دولت جمهوری اسلامی نیز مطمعناً برای این دستگیری هزینه کمی نمیپردازد؛ چه آنکه جهانبگلو در سطح بینالمللی نیز روشنفکر و فیلسوف شناخته شدهای است و بالطبع فشار جهانی برای آزادی او مضاعف خواهد بود. همچنین دستگیری چهرهای فرهنگی که التفاتی به سیاست نداشته است مطمعناً چهرهی جمهوری اسلامی را چه در داخل و چه در خارج تیرهتر از آنچه هست میکند.
جهانبگلو روشنفکری است که به قول خودش سعی میکند جهانی بیندیشد ولی هرگز از یاد نمیبرم هنگامی را که پس از فوت شاهرخ مسکوب با او تلفنی صحبت میکردم؛ بغضی گلویش را گرفته بود از برای ایران زمین، که چرا چنین ایرانشناس و فرزانهی ادیبی را از دست داده است. و من نیز دلم گرفتهاست برای مردمان این سرزمین، که چرا باید چنین اندیشمند ارزندهای را در بند ببینند. امیدوارم هرچه سریعتر و چنان که شایسته و بایستهی اوست به خانمان خویش باز گردد. اینچنین باد.
پس نوشت:
نشانی جدید وبلاگی برای آزادی جهانبگلو
رامین جهانبگلو اعتراف کرد!
یاداشت بهرام با کلی لینک از نوشته هایی در این باره
رامین جهانبگلو را دریابید
بازداشت یک عامل بیگانه ( خبر ویژه کیهان)
جهانبگلو در زندان
دستگیری روشنفکر ایرانی رامین جهانبگلو
سفرها و دیدارها
برای آزادی رامین جهانبگلو
نظر زن نوشت
نظر پیام یزدانجو
کسی میداند چرا؟
مواضع مشارکت البته بدون نام بردن از جهانبگلو!
هیچوقت فکر کردهاید القاب و عنوانهایی مانند؛ آیتالله، حجةالسلام، شیخ، آخوند، ملا و... که در جامعه اسلامی به "علمای دینی" نسبت میدهند چگونه بهوجود آمدهاند و منشاء پدیدآمدن آنها در تاریخ اسلام به چه صورت است. این القاب در واقع ابتدا بصورتی خاص مطرح بود که فقط به "اشخاص حقیقی معینی" اطلاق میشد که از بزرگترین شخصیتهای دینی جامه اسلامی محسوب شده و در نظر عوام و خواص افرادی بینطیر در علوم دینی مربوطه شمرده میشدند، ولی بعدها برای کسانی اخذ، نقل، و تقلید شد که جز حسن ظن عامه سرمایهی علمی زیادی نداشتند. به عنوان مثال، با آنکه در عرف "اهل رجال" عنوان "شیخ"، در مقام اطلاق، منصرف به "شیخ الطایفه ابوجعفر طوسی" و عنوان "آخوند" مخصوص به "صدرالمتألهین شیرازی" بود، و همچنین در همین مقام، لقب "ملا"، نزد عامه و خاصه، ناظر به "ملای روم، جلالالدین بلخی"، صاحب مثنوی معنوی شمرده میشد، ولی این عنوانها، به سبب شأن زیادی که صاحبان نخستین آنها در ذهن و نظر مردم پیدا کردهبودند، تدریجاً، تعمیم یافته و به صورت گسترده برای اشخاص دیگر نیز مورد استفاده قرار گرفت. چنانچه مثلاً "امام ابوحامد غزالی"، به جهت احاطهی فوقالعادهای که در جمیع مسائل عقلی و نقلی مربوط به اسلام پیدا کردهبود، "حجةالسلام" نامیده شد و این عنوان برای مدتها، از میان علما، فقط منحصر به وی بود، ولی بعدها از انحصار وی بیرون آمده و از صورت "خاصِ - خاص" بهصورت "خاص - عام" تبدیل شد. همچنین نظیر این تعمیم در مورد "علامهی حلّی" نیز پیش آمد؛ وی نزد علمای شیعه « اعلم علما و جامع معقول و منقول و اعجوبهی عصر» بحساب میآمد و مخصوصاً بهعلت آنکه در سن کودکی، در اکثر علوم متداول عصر احاطه و تبحّر فوق العادهای پیدا کرده بود، حیرت و تعجب عام و خاص را بر انگیخت و وی را، مظهر قدرت خدایی - "آیتالله" – نامیدند و این عنوان به او اختصاص یافت.
بنابراین اینگونه عناوین و القاب ابتداً بهسبب علوّ مرتبهی علمی برخی از علما، مخصوص ایشان بود، ولی اهمیت فوقالعاده آن افراد در نظر مردم، سبب شد که بعدها، ظاهراً از باب تشویق افراد دیگر و وسعت نظر نسبت به آنها، و یا مبالغه و مدحشان، از القابی خاص به القای عام تغیر یابند و برای کسانی که رسیدن به آن مراتب برایشان ممکن نبود، مشهور شدن به این عنوانها مایه کسب حیثیت اجتماعی گردد.