آب و آیینه

به گلشن‌رویی آب و روشن‌روزی آیینه

آب و آیینه

به گلشن‌رویی آب و روشن‌روزی آیینه

در یک سالگی «آب و آیینه»

به چشم برهم‌زدنی، سالی گذشت. با آنکه وبلاگ‌نویسی به تقریب اولویت درجه سوم زندگی‌ام به حساب می‌آید ولی سعی کرده‌ام آن‌را جدی بگیرم؛ گرچه خود این جّدیت را نیز کمتر در کُنه خود به جّد گرفته‌ام ولی با این همه آن‌را همچون فرزندی دوست داشته‌ام. گاهی با خود فکر می‌کنم فعالیت‌هایم در زندگی جز یک فرار همیشگی از تنهایی نبوده است، برای همین تغییر و سفر را دوست دارم و از ماندن زیاد در یک جا بیزارم. برای همین کتاب را دوست دارم، آدم‌های زیادی را دوست دارم و تا حد زیادی برای همین بود که در مدتی از عمرم به دنبال کار سیاسی افتادم. در وادی اندیشه هم روزی سروش گمشده‌ی راهم بود و روزگاری شایگان پیر فرزانه‌ام، ملکیان کعبه آمال و آرزوهایم شد و اینک نراقی دوستی نادیده ولی "هر دو بحری آشنا آموخته / هر دو جان بی‌دوختن بردوخته". در ادبیات ابتدا به لطف سروش، پیر راز آشنای بلخ، مولانا را شناختم و سپس حافظ، خواجه رندان. زمانی سعدی استاد حدیث عشق و معلم اخلاقم شد و بعد از مدتی حکیم طوس و جهان‌بینی شاهنامه‌اش - که بر پایه "داد و نام و شادی و خرد" استوار بود - و زندگی فرهنگی پهلوانانش، حتی اثر‌ عظیم و پرمایه‌ای چون هومیروس و برژیل را در نظرم بی‌قدر کرد. در میان معاصران اخوان و ابتهاج و فروغ برایم از گونه‌ای دیگر بودند و در میانه‌ی همه‌ این‌ها پیران گنجه و نیشابور با حضوری کم رنگ ولی فراموش نشدنی... خلاصله دلم می‌خواسته دنیا و آدم‌هایش مثل دریا باشند و من مثل یک مغروق در اعماق دریا که از همه جانب تمام جانم احاطه شده باشد.

نمی‌دانم بر سر این وبلاگ هم چه خواهد آمد ولی به گمان و تجربه‌ام نوشتن خود جز شدن و سفر نیست. گاهی برهنه شدن گاه به گاهی است روی صفحه‌ای سفید برای کشف دوباره خویشتن و گاهی بدهی به همان صفحه، که تا کلماتش را به او نسپاری رهایت نمی‌کند. گاهی نوشتن به زبان اشاره‌ای برای فراموش نکردن و گاهی به قول دکتر شریعتی نوشتن برای فراموش کردن. گاهی هم فقط و فقط برای خود نوشتن، به پاس دل خویش و پیوند خشک و تری.

ای کاش مهمانان گاه به گاه این صفحه به جای تبریک، زمان را برای درمیان نهادن اوج و فرودهایش شایسته می‌دیدند و بایدها و نبایدهایش. باشد که چراغ راهم باشد.

معلم پیانو؛ داستان تسلط و تحکم در روابط انسانی

طرحی الهام گرفته از فیلم معلم پیانو

امروز به توصیه‌ دوستی غربت‌نشین فیلم "معلم پیانو" اثر میشاییل هانکه را دیدم.

داستان درباره‌ی زن میانسالی به نام "اریکا" است که استاد موسیقی کلاسیک در کنسرواتوار موسیقی وین می‌باشد. او هنوز مجرد است و با مادری سرکوبگر زندگی میکند که همیشه در پی اعمال سلطه بر اوست. امیال و گرایشات جنسی اریکا برآورد نشده و او درگیر عقده‌های جنسی است و با تماشای فیلم‌های پورنو و چشم چرانی سکسی خود را ارضا میکند. در این میان "والتر"، هنرآموز جوان، به او اظهار عشق میکند، اما اریکا خواستار اعمال سلطه‌ جنسی بر اوست و او را به تبعیت از فرامین بیمارگونه‌اش فرا می‌خواند. فیلم با مبارزه‌ای جنسی برای اعمال سلطه جنسی میان آن دو اوج می‌گیرد که در آخر سر به خودآزاری و دیگرآزاری و ویرانگری می‌انجامد.

تلخی، سردی و خشونت فیلم برایم بسیار ناخوشایند ولی چندان دور از ذهن نبود. به یاد رأی بدبینانه‌ی سارتر افتاده‌ام که روابط عاشقانه را درنهایت از نوع روابط سادیستی- مازوخیستی می‌دانست، از منظر او گوهر روابط انسانی نهایتاً تلاش برای تحمیل سلطه است و حتی زمانی که افراد به هم محبت یا صمیمیتی زیاد را می‌ورزند به صورت خودآگاه یا ناخود‌آگاه جز ترفندی برای فریفتن و اغوا کردن و چیره شدن بر دیگری نیست و به همین دلیل از نظر او روابط انسانی نهایتاً ناکام و تراژیک هستند. عشق‌بازی های اریکا و والتر نیز در این فیلم – با این که هر دو از هنرمندان موسیقی کلاسیک به عنوان عالی‌ترین قالب فرهنگی هستند - ناخواسته و ناآگاهانه به جنگی برای اعمال سلطه جنسی (مردسالاری یا زن‌سالاری) فرا می‌روید و خوشونت این سلطه‌جویی در روابط انسانی را به خوبی می‌توان در دنیای موسیقی، در روابط مادر و دختر و در دیگر روابط نمایش داده‌شده در این فیلم نیز تماشا کرد.

اما در این میان بازی ایزابل هوپر (نقش اریکا) با اجرای درونی و حیرت‌انگیز خویش در نمایش عقده‌های درونی ـ جنسی و روانی ـ برایم بسیار جذاب بود؛ حس‌ها و گرایشات گوناگونی که در درون او نرم نرمک پرورده می‌شود از کانال چشم‌ها و لرزش‌های زیرپوستی چهره‌اش سرریز می‌شود و ناگهان دنیایی پنهان را آشکار میسازد. دنیایی که در نگاه‌هایش فشرده شده است و سرکوبی ریشه‌دار و دیرینه را فریاد میزند که اریکا را از دستیابی به همخوانی درونی و بیرونی باز می‌دارد.

 

پی‌نوشت: نوشته مجتبی قدم‌شاه درباره این فیلم را از دست ندهید. خواندنی است.

وصف حال (۱۲)

دوّمین سفرم طی بیست روز گذشته به شمال ایران چنان که پیش بینی می‌کردم خوش و دلپسند افتاد و فسون فسانه رنگ دریای خزر و کشت‌زارها و کوهستان‌های آن بار دیگر محسور و غافلگیرم کرد. اگرچه گمان می‌‌برم باریک‌بینی‌های خاصی که در روابط بینا شخصی‌ام با دیگران پیدا کردم از گنجایی و پذیرندگی‌ام کاسته و چنان که بایسته و شایسته‌ است مهر و دوستی را پاس نمی‌دارم و باشد که ارمغان این سفر درنگ و کاوشی دراین باره باشد.

امادر این سفر آنچه بیش از پیش برایم خجسته بود چشیدن دوباره‌ی حلاوتِ اشارتِ "فَاَحْبَبتُ اَن اُعرف..." بود که شورش بارها شیفته و بینایم کرد و اگر نبود انس دیرینه‌ام با مولای روم که به زمزمه‌ای همراهی‌ام کند و ذوق یشارت آن‌را نوید دهد شاید با چنین شور و شرار از آن سخن نمی‌گفتم؛

گنج مخفی بُد ز پُری چاک کرد / خاک را تابان‌تر از افلاک کرد

گنج مخفی بُد ز پُری جوش کرد / خاک را سلطان اطلس پوش کرد

مثنوی شگرف او بگمانم از معدود سروده‌هایی به زبان پارسی باشد که به درستی در پگاهان یا سایه روشن می‌زیند؛ در مرز میان روز خود آگاهی و شب ناخودآگاهی؛ نه یک‌سره روز است و روشن که از راز و فسون و آرامش شب بی‌بهره باشد و نه یک‌بارگی شب است که با شور و شرار و تکاپوی روز بیگانه. و اگر یک جامعه سالم و ترازمند و انسان بهنجار جز این‌گونه باید باشد؟!

 

پی‌نوشت؛ این سبک نوشتاری‌ام به قول دوستی "کزازی زده" و پر از دست‌انداز است. می‌پذیرم. ولی رجوع گاه به‌گاهم به آن نیز چندان از سر اختیار نیست و موضوع آن نوشته و حال و هوای روحیم تاثیر مستقیمی بر انتخاب ناخودآگاه آن می‌گذارد. اگرچه این دلیلی بر درستی آن نیست و خود نیز همواره ساده و بی‌تکلف نگاشتن را ترجیح می‌دهم ولی بگانم علت آن را تا حدودی تبیین کند.