مدتهاست احساس تنهایی غریبی دارم... ابهامی درونی رهایم نمیکند... گرفتار خودخواهیای شدم که شاید به غلط، با معادلهای چند مجهولی میخواهم آنرا حل کنم... گاهی فکر میکنم که شاید دنیا بیش از آنکه برای خوب بودن ساخته شده باشد، برای بد بودن ساخته شده است و جهان بیش از آنکه ممّد نیکوکاران باشد ممّد بدکاران است... شاهد گسستگی و سستی غریبی در روابط انسانی اطرافیانم هستم. آن "گشادگی" لازم در روابط انسانی امری نادر و ممتنع شده است و شکل بخشیدن به روابط انسانی سالم و عمیق، کاری بهغایت دشوار... شاید به جرات بتوانم بگویم در یک سال اخیر مهمترین دغدغهام در جهان فکر و اندیشه، تأمل در مناسبات انسانی، نحوهی شکل گرفتن آنها، انواع این مناسبات و کاویدن دیگر گوشهها و زوایای آن بوده است و هر چه جلوتر میروم در کمتر رابطهای میبینم که هر دو طرف آن رابطه، در حفظ سلامت و طراوت آن احساس مسؤلیت کنند و این بار مسؤلیت را با یکدیگر بدوش بکشند. کمتر کسی به این نکته توجه میکند که برای پایان دادن به رابطهای انسانی، فرد اخلاقاً موظف است که طرف مقابل را از وضعیت و تصمیم خود آگاه گرداند و دلایل خود را برای او توضیح دهد و به او فرصت دهد که منطقاش را شنیده و از خود دفاع کند، تا اگر میتواند جبران مافات کند و یا دستکم خود را برای این جدایی به لحاظ روحی آماده کند؛ یعنی تعهّد اخلاقی و انسانی همهی ماست که به طرف مقابلمان احترام بگذاریم و او را به یکباره و بدون هیچ توضیح و آمادگی رها نکنیم... هر روز این تجربه برایم تکرار میشود که افراد صبوری کمتری نسبت به هم میورزند و نمی توانند ورای خطاهای ظاهری و سطحی، کرامت باطنی و عمیق انسانها را ببینند... کانت میگفت ما انسانها "روانشناسی" را ابداع کردیم که دلهایمان به هم نزدیک شود، همدیگر را بهتر بشناسیم و بتوانیم فضای تیره و تار روابطمان را روشنایی ببخشیم ولی نتیجه برعکس شد؛ با رشد روانشناسی فهمیدیم که بسیار "خودخواه"ایم و هیچ کاری را اگر کمتر سودی برایمان نداشته باشد انجام نمیدهیم. با پیشرفت روانشناسی مشخص شد "دوست داشتن" به معنای عمیق کلمه چندان محلی از اعراب ندارد و عشق "نامشروط" ورزیدن امری است دیریاب. اگر به ظاهر کسی را دوست داریم به این علت است که یا نفعی به ما میرساند، و یا لذتی به ما میبخشد، و یا لااقل بخشی از مشکلات ما را جلوگیری میکند... ما گاه آنقدر خودخواهایم که وقتی میبینیم مصیبت و بلایی بر سر کسی میآید نخستین واکنش روانی ما آن است که با خود میگوییم: خدا را شکر، باز خوب است که این مصیبت بر سر ما فرود نیامد!... بهخوبی آگاهم که به این نوع واکنشها نمیتوان قبحی اخلاقی وارد کرد، چه آنکه ساختار روانی و فطری همهی ما انسانها، کم و بیش، بر اینگونه است و ما را چندان اختیاری بر آن نیست و جایی که اختیار نباشد مدح و ذمّی هم روا نیست. ولی در درونم "تناقصی" غوغا میکند و چنین بینشی را ناقض یک رابطه عمیق انسانی میبینم؛ رابطهای که تجربهی گشاده شدن بهسوی دیگری و برداشتن مرزهای میان دو من را به همراه داشته باشد... نامشروطترین عشق انسانی، تنها و تنها، عشق واقعا بیدریغ و یکطرفه است که "مادر"مان به ما میورزد. او همیشه هست تا اینکه مرگ ما را از هم جدا بکند و این همیشه بودن او، شاید شور عاطفهورزی او را برایمان عادی و طبیعی و یکنواخت جلوه دهد... ما آدمیان موجودات غریبی هستیم؛ گهگاه توجه و عشق ورزی یکطرفه را بر نمیتابیم اما وقتی که مرگ ما را از هم جدا می کند هجوم خاطره ی سالها توجه، یکباره منقلبمان می کند...
گسسته و تبآلود نوشتم. میدانم. ولی نه از همرهی خشمگینم و نه از دوستی دل آزرده، و نه به آتش مهر "ماهرویی" میسوزم، آنچه نگاشتم نمودی بود از ستیز ناسازهای درونم، که گاهی توش و تاب از من میرباید و سوزی در جانم میافکند؛ پارادوکس واقعیتهایی که "مغاکی از ریشخند" میان آنها میبینم و هرزگاهی زخمهای التیام نیافتهی جانم را میآزارد. با اینکه همیشه سعی کردهام قدرشناس همهی پدیدههای زندگی باشم و تصویری "گرم و آفتابی" از هستی و سِرشت انسان به اطرافیانم بدهم، ولی این "سویههای سوگناک هستی انسان" نیز رهایم نمیکند؛ سویههایی که نمیدانم از تنگنای این عالم است یا از تنگی نگاه ما آدمیان.
"خدایا چنانم کن که ذهن آدمیان را زبالهدان سخنانم فرض نکنم"
تب تقریباً همهگیر فوتبال، در مواقع برگزاری مسابقات تیمهای ملی کشورها و به ویژه جام جهانی، گهگاه باعث وقفهی کامل در امور زندگی و خیره شدن چشمان انبوه مردم از همهی گروههای اجتماعی به صفحه تلوزیون میشود. در این نوشته خواهیم دید برخی از مفاهیم بنیادی نظریات فروید برای فهم جنبههای روانشناسانهی این توجه بسیار مفید است.
شور و شوق برای فوتبال را در دو بعد باید برسی کرد: نخست اینکه، این شور و شوقی است برای هواداری کردن، هواداریای که ابراز وطن دوستی محلی و ملی و سایر اَشکال دلبستگی متعصبانه را شامل میشود. دوم اینکه، میبایست این پرسش را مطرح کرد که چرا فوتبال محمل و ابراز این نوع شور و شوق است؟ گیرایی فوتبال به مفهوم دقیق کلمه از چه چیز ناشی میشود؟
تمایز این دو بعد را همچنین میتوان از نظر امیدهای تماشاچیان مشخص کرد. انسان میتواند به امید برنده شدن یکی از دو رقیب مسابقه را تماشا کند، یا به این امید که بازی ماهرانه و هیجانآور باشد. معمولاً هر تماشاچی منفردی به هر دو دلیل فوق به تماشای بازی فوتبال مینشیند؛ به عبارت دیگر، هم میخواهیم تیمی که طرفدارش هستیم پیروز شود و هم اینکه بازی جذابی را ببینیم. اهمیت نسبی این دو امید، در تماشاگرانِ مختلف متغیر است؛ با این حال میتوانیم بپرسیم – و البته این مهمترین پرسش است – که به طور کلی در بازی فوتبال کدام یک از این دو غلبه دارد. کمتر محتمل است که تماشاگر تلویزیون سرسختانه هوادار یک تیم در برابر تیم دیگر باشد و جانبداری او بیشتر بر اساس کیفیت بازی باشد تا براساس حمایت دائمی از یک باشگاه معین یا حمایت از کشورش.
«همانندسازی هویت»، «جداسازی» و «خودشیفتگی» همگی در زمرهی مفاهیمی هستند که میتوانند بر جنبه عاطفی رفتار جمعیت تماشاچیان داخل ورزشگاه و طرفداران تیمهای فوتبال پرتوافشانی کنند. فروید در سال 1921 با نوشتن مقالهی «روانشناسی گروه و تحلیل "خود"» اندیشههایی را تشریح کرد که امروزه نیز شالوده فهم روانکاوانهی پدیدههای جمعی هستند. وی در آن مقاله اظهار میدارد که ما انسانها زمانی گروه تشکیل میدهیم که قابلیت تنظیم رفتارهایمان را به یک رهبر وا میگذاریم و این کار را از آن رو میکنیم که تحمل تعارض درونی بین امیال غیر اجتماعی و ضد اجتماعیمان از یک سو و نیازمان به روابط اجتماعی از سوی دیگر، کاری دشوارتر است. بدین سان با رها شدن از تعارضهای درونی و مسئولیت در قبال خودمان، آماده اطاعت از فرامین رهبر میشویم و در جمع به گونهای رفتار میکنیم که بصورت فردی نمیکردیم. در اینجا فرایند موسوم به «جداسازی» نیز رخ میدهد: ما نیازمند آنیم که رهبر و همچنین گروهی را که به آن تعلق داریم، آرمانی سازیم و تمام احساسات ناخوشایندمان را به بیرون – یعنی به افراد خارج از گروه – معطوف کنیم. بدینسان، نیاز به جدا کردن امر خوشایند از امر ناخوشایند، ما را به تمایز گداری بین خودی و غیرخودی وا میدارد.
باید توجه داشت که وقتی صحیت از «رهبر» میکنیم منظورمان به طور خاص یک رهبر منفرد نیست؛ یک ایدئولوژی، یک کیش، یا تصویری از یک ملت میتواند نقشی مشابه یک رهبر ایفا کند. این رهیافت یقیناً میتواند جنبههایی از رفتار پر هیجان جمعیت تماشاچیان فوتبال را بر ما روشن کند، بهویژه شکلهای زشت این رفتار را که با خشونت و میهن پرستی افراطی توام میگردد. لیکن رفتار تماشاچیان فوتبال جنبههای متعدد دیگری هم دارد که این نوع تحلیل به سبب تاکید بر عیوب روانشناسانهی تعلق به گروه، از آن جنبهها باز میماند. همچنین این تحلیل با اینکه روشن میکند احساسات بدوی گروهی چگونه در ضمیر ناخودآگاه به این بازی الحاق میشود، اما "علت" این امر – یا بهعبارت دیگر سرچشمهی این شور و شعف – را تبیین نمیکند. یعنی به این موضوع که صرفنظر از – و مهمتر از – نقش فوتبال به منزلهی محملی برای همهویتی بر مبنای احساسات تعصبآمیز، گیرایی ذاتی فوتبال از چه ناشی میشود.
به منظور کند و کاو دربارهی شور و شوق عامّه برای خود بازی فوتبال، نخست میبایست سرچشمههای آنرا را مورد برسی قراردهیم. بسیاری توضیح دادهاند فوتبال سازمانیافته کنونی به منزله جایگزینی برای بازیهای پر خشونت و بیحساب و کتابی که سابقاً در دبیرستانهای خصوصی با توپ انجام میشد، بخشی از آن چیزی است که "نُربرت الایس" جامعهشناس آنرا «فرایند تمدنآموزی» نامیده است، فرایندی که مترادف است با رشد شکلهای مهار شدهتر، مدنی و غیر ویرانگر رفتار.
از عناصر و قوانین اصلی فوتبال عبارت بوده است از منع در دست گرفتن توپ، یا – آنگونه که "پیکفورد و دیگران" نظر دادهاند – منع لَمس کردن. این قانون در سال 1912 تشدید یافت، زیرا در آن سال تصمیم گرفته شد که دروازهبانان حق ندارند خارج از محوطه جریمه برای گرفتن توپ از دستهایشان استفاده کنند. اگر منع در دست گرفتن توپ را واجد نقشی تعین کننده در پیدایش فوتبال به منزلهی نوع خاصی از رفتار بدانیم، آنگاه با کاوش در دلالتهای روانشناسانهی این نهی یا «تابو» قاعدتاً باید بتوانیم دلیل جذابیت فوتبال را بهتر دریابیم. ما در اینجا صرفاً دو مورد از این دلالتها را مورد برسی قرارمیدهیم: نخست آینکه، فعالیتهای جسمانی بشر غالباً با بکارگیری دستها انجام میشوند و لذا منع استفاده از آنها بازیکنان را وادار میکند که برای بهحرکت در آوردن توپ، پاهایشان را به شیوههای جدید بهکار ببرند. فوتبال با اصرار بر استفاده از پا، کارایی متعارف و واندکِ این بخش از بدن را دگرگون میکند و، بهبیان دیگر، پاها را وا میدارد تا کاری بهغیر از وظیفه واضح و اساسی خود ( یعنی قادر ساختن انسان به ایستادن و راه رفتن) انجام دهد. در مواقعی که پاهای انسان برای تسهیل حرکت او بکار نمیرود، در اکثر غریب به اتفاق موارد نقش ابزاری برای اعمالِ خشونت را ایفا میکند. اصطلاحات و تعابیری از قبیل «لگدکوب کردن» و «لگدپرانی کردن» و همچنین تصاویر ذهنی ما از حملات خشونت آمیزی که در آنها قربانی روی زمین افتاده است و مهاجمان با لگد به سر و روی او میزنند، همگی گواهی هستند بر دلالت متعارف پا به منزلهی عضوی از بدن که با تعرض وحشیانه تداعی میشود. فوتبال بازی کردن – یعنی بازیای که در آن، لگد زدن به بازیکن حریف اکیداً ممنوع است و توپ را فقط با پا میتوان به اینسو و آنسو برد – مستلزم والایش دلالت بیرحمانهی پا و یافتن کاربردهایی متفاوت برای این عضو ویرانگرِ بدن است. پس میتوان گفت هم به معنایی روانشناسانه و هم به معنای اجتماعی – تاریخیِ فوق، فوتبال تأثیری «تمدنآموزنه» دارد.
البته باید اذعان داشت که در فوتبال نیز مانند سایر ورزشها هنوز هم نشانههای انکارناپذیری از تعرض وحشیانه میتوان یافت، اما خشونت مورد نظر، در رابطهی بازیکنان با توپ ادامه مییابد، به این صورت که او مکرراً و با شدت فراوان به توپ ضربه میزند و گهگاه این کار را با حالتی نمایشی انجام میدهد. با این حال توپ نباید صدمه ببیند و صدمههم نمیبیند و علاوه بر این، تجربه فراگیرِ لگدزدن به توپ یا تماشای لگد خودن توپ، با عباراتی حاکی از نبوغ عاطفی بیان میشود و نه با زبانی حاکی از حملهی بیرحمانه: بخش اعظم بازی با تعابیری مانند «پاس ماهرانه و مارپیچی»، «شوت قوسیِ استادانه» و «ضربهی بلند حسابشده به توپ که آنرا به نرمی در هوا بهحرکت در میآورد» توصیف میشود تا با عباراتی مانند «ضربهی انفجاری برای به توپ بستن دروازه».
فروید این نظر را مطرح کرد که نیروی جنسی یا «لیبیدو» (اِروس) میتواند به انحاء مختلف و تراکمهای متفاوت در بخشهای گوناگون بدن جای بگیرد تا بدینسان نواحی به اصطلاح «شهوتزا» بهوجود آیند. با قیاسی نهچندان دقیق میتوان توزیع نیروهای تعرضجویانه را مترادف شکل گیری نواحی «مرگزا» در بدن دانست. به همین دلیل، در فوتبال ناحیهی مرگزای پا از طریق یک دگرگونی شهوانی به ابزاری برای خلاقیت تبدیل میشود.
فوتبال همچنین واجد بُعدی جنسیتی است. همگان میدانند که هدف نهایی از همهی ضربات به توپ، نفوذ به دیگری – یا دقیقتر بگویم، نفوذ به منطقهای مقدس یا ممنوع از طریق یک منفذ – است. «توپ را داخل دروازه کردن» از یک نظر نوعی فتح جنسی (مردانه) است. کمااینکه در عرف زبان عامیانه نیز عبارت یادشده همین معنا را میدهد. البته جنبهی جنسیتی فقط مختص فوتبال نیست؛ بازیهای متعددی وجود دارند که در آنها میبایستی شیئی را در مکان یا سوراخی قرار داد که بازیکنان تیم حریف یا موانعی طبیعی مانع دخول آن میشوند. این گونه تداعیها را نویسندگان دیگری نیز برسی کردهاند. از جمله برجستهترین این نویسندگان، روانکاوی بهنام "ایدرین استوکس" است که در مقالهای به برسی دلالتهای بازیهای توپی میپردازد. استوکس در شرح این دلالتها میگوید که توپ قضیب یا منی است که وارد منفذ ممنوعه میشود؛ سرِ جداشده یا تصویری دگرآزارانه – آزارطلبانه از اختگی و سلطه است؛ از آنجا که توپ دائماً به حرکت در آورده میشود بازنموذ زندگی است و اگر این مفروضات را بپذیریم، آنگاه باید گفت بازیهای توپی این امکان را برای مردان فراهم میآورد که از طریق حیات بخشیدن به چیزی، به طور نمادین با زنان همچشمی کنند! یکی دیگر از گمانپردازیهای جالب این است که توپ بازنمود درماندگی است و ما میتوانیم درماندگییمان را از خود جدا سازیم و آنرا به توپ فرافکنیم؛ در آن صورت است که میتوانیم مهارتها و تبحّر خودمان را با مهار توپ بپرورانبم. از سویی دیگر "مارچلو سوارز – اُروزکو" نیز با تحلیل برخی از شعارهای سنخی تماشاچیان آرژانتینی، نتیجه گرفته است که جذابیت فوتبال ناشی از به نمایش گذاشتن صحنههای آمیزش همجنسگرایانه است. به بیان دیگر منفذی که بازیگران در قسمت عقب زمین از آن دفاع میکنند، مبهل نیست بلکه معقد مردانه است. (یک نمونه بسیار واضح از این شعارها، پیروزی یک تیم به عنوان دخول قضیب مربی آن تیم در معقد مربی تیم مقابل توصیف میشود). مسابقه فوتبال تماشاچیان را قادر میسازد که کامیابیهای – و نیز هراسهای – همجنسگرایانه را بطور غیرمستقیم تجربه کنند، آن هم در فرهنگی که همجنسگرای فاعلْ برخوردار از قدرت مردانه تلقی میشود و همجنسگرای مفعول شایستهی نهایت تحقیر. البته تبیین علت اصلی جذابیت فوتبال به این شکل، از دید فوتبال دوستان قانعکننده بنظر نمیرسد و هیچ شاهدی نیز بر اینکه چنین احساساتی در اصل به همجنسگرایی مربوط میشود در دست نیست.
ضربه زدن به توپ و راندن آن به جلو در فوتبال، دلالتهایی بسیار بیشتر از نیل به آمیزش جنسی از طریق گل زدن دارد؛ این کار در واقع نوعی بسط دادن به قدرتهای انسان است، زیرا بازیکنان میکوشند توپ را به بخشی از نفس خود تبدیل کنند. از جمله صحنههای تماشایی در فوتبال عبارت است از مهار تنگاتنگ توپ در وضعیتی که بازیکن به سرعت حرکت میکند. در این صحنهها، حرکت توپ به گونهای است که گویی جزئی از بدن بازیکن است و او توانسته است شیئی بیرونی را با بدنش درآمیزد. «دریبل زدن» اصطلاح عجیبی است که پیوندی تنگاتنگ و جسمانی بین بازیکن و توپ را القا میکند. ما از نتایج ظاهراً سحرآمیز دریبل و مهار توپ که مبتنی بر یکی شدن توپ با بدن بازیکن است بههیجان میآییم، بهویژه به این سبب که واقفیم این دستاوردها از مهارت بازیکنان ناشی میشود نه از سحر و جادو.
انواع "نهی" نقش مهمی در شکلگیری تفکر روانکاوی داشتهاند و در فوتبال میبینیم که ده تن از یازده بازیکن به طور سرسختانهای از دست زدن و لمس کردن توپ در میدان بازی بکلی منع و نهی شدهاند. فروید معتقد بود که جوامع بشری لزوماً بر پایهی انواع و اقسام نهی تشکیل شدهاند و لمس کردن در صدر همهی رفتارهای نهی شده قرار دارد. در ورزش، ما از راه اعمال کردن نهیها یا قواعدی که میبایست دستکم در بخش بزرگی از زمان بازی رعایت شوند تا بتوان آن بازی را انجام داد، برههی تکوین جامعه بشری را تکرار میکنیم و فوتبال مبتنی بر سفت و سختترین نهیها است، نهیای که نهفقط از طریق منع تعرض مستقیم، بلکه هم چنین از طریق حذف دست انسان در بازی بیشترین میزان محدودیت را اِعمال میکند. البته استثنایی که دربارهی منع دست زدن به توپ اعمال میشود فقط در مورد دروازهبان است که نقشی بسیار خاص و کاملاً دفاعی دارد. همچنین باید توجه داشت که بهمجرد لمس کردن توپ توسط دروازهبان، بازی به یک مفهوم به حالت تعلیق درمیآید. آنگاه توپ وضعیتی ایمن و خنثی شده دارد و برای مدتی کوتاه دیگر شیئی خطرناک و هیجانآور تلقی نمیشود.
البته اساساً موضوع اصلی دربارهی نهی اعمال شده در فوتبال بیشتر حد و حدود این نهی است نه محتوی آن. فوتبال منعی فوقالعاده اکید و محدودیتی زیاد را شامل میشود و به همین سبب این بازی وسیلهای است بسیار مناسب برای اینکه احساس عضویت در جامعه (هر جامعهای) و در واقع احساس انسان بودن را مکرراً تجربه کنیم. به قول معروف، تماشای فوتبال از نان شب هم واجبتر است. از همین منظر میتوان یکی از گفتههای "دَنی بلانچفلاو" را در نظر بگیریم مبنی بر اینکه هدف از بازی فوتبال پیروزی مقابل تیم حریف نیست، بلکه کسب افتخار و سربلندی است. این افتخار و سربلندی، مباهات متعصبانه بهزدنِ گل نیست، بلکه شکوه کل این نمایش باشکوه به منزله نمونهای از جامعهی انسانی است. احساس غرور برندگان میتواند بازتاب این شُکوه باشد و ابراز شادمانی و پایکوبی به طرفداری از تیمهای برنده (مثلاً در مواقعی که تیم پیروز به موطنِ خود بازمیگردد) را میتوان نوعی جشن مدنی تلقی کرد. شکوه فوتبال ناشی از توانایی خاص این ورزش در القاء ابهت تمدن در ما است. فوتبال نیروی شهوانی و تعرضجویانه را در برابر ما بهکار میگیرد، اما به شکلی مهار شده. این بازی همچنین نیروهای انتزاعی را وارد کارزار میکند (قواعد بازی، داور و خطوط ترسیم شده بر روی زمین) که نیروهای شهوانی و تعرضجویانه هم باید در مقابلشان تسلیم شوند و هماینکه در چارچوب آنها تجلی یابند. این کار تا حدی، حکم آرمانی ساختن جامعه را دارد، جامعه به منزلهی عرصهای که برخی در آن برنده میشوند و برخی هم میبازند. البته در حیاتِ روانی انسان نیز آن وضعیتی به کمترین میزان بیمارگونه است که تکانهی آرمانیساز تا حد امکان در آن تابع اصل واقعیت شود. به بیان دیگر، نقطه آغاز ما میبایست واقعیت موجود زندگی باشد و خودشیفتگیمان را نه از راه برساختن تصاویر آرمانی از نَفْسِ کنونی یا آیندهمان، بلکه از راه دست و پنجه نرم کردن با دنیای واقعی ارضا کنیم. و بنابراین شور و شوق برای فوتبال دستکم تا حدی از این واقعیت ناشی میشود که این بازی برای ما بازنمودی است از واقعیت شگفتآور و انکار ناپذیر جامعهی بشری. فوتبال همان جایگاهی را برای ما دارد که جامعهی بشری و محدودیتهای سختگیرانهتر و پیچیدهتر آن.
فوتبال نمونهای است از اینکه گریز ناپذیرترین رفتارها و ساختههای فرهنگی ما، آنهایی هستند که بهنحوی از انحاء ممانعتهای اجتماعی را با تمایلات بدوی بدنی در هم میآمیزد: نظم و ترتیب را با شهوت، همکاری را با ستیزه جویی.
بنا بر آنچه که گذشت، ورزش بهطور کلی و فوتبال بهطور خاص، حکم بازآفرینی و همزمان شهوانی کردنِ جامعه و نیز حکم متمدنسازی نیروی شهوانی را دارد. همین نکته را به روشی دیگر نیز میتوان بیان کرد. روشی که مسائل اساسی مورد توجه روانکاوی معاصر را بیشتر محفوظ میکند. این روش دیگر این است که بگوییم مشارکت در یک بازی ورزشی و یا علاقه وافر به تماشای آن از تلوزیون، تجربه مکررِ برآورده نشدنِ توقع کمابیش مواجهه با ضایعه را در بر دارد؛ همان که "نیک هُربی" آنرا سرگرمی به منزله درد مینامد. مسابقات ورزشی، دنیا را در لقمههای کوچک به ما میخورانند، به این صورت که این مسابقات ما را به طرز تألمآور و بهاندازهای در معرض واقعیت ناخوشایند قرار میدهد که بتوانیم بدون توسل به توهمهای دفاعی بر آن واقعیت فائق آییم. دست کشیدن از احساس مطلق قدرت و کنار گذاشتن توهمات کودکانه، شالودهی روانی عضویت در جامعه است. لذا وقتی ضایعه را باز میآفرینیم و واکنشهایمان را به آنرا مهار میکنیم، در واقع شالوده مشارکتمان در جامعه را دوباره پی میریزیم. برای مادرِ از دسترفتهی دنیای کودکانهای که در آن قادر مطلق بودیم، به شکلهای فرهنگی بسیاری سوگواری میکنیم و خاطراتمان از او را به منابعی برای هستی واقعگرایانه و خلاقانه تبدیل میکنیم. رفتارهای فرهنگی عامّه همچون هر شکلی از هنر، به نحوی گستردهتر و عمیق نشان از این فرایند دارند.
پینوشت:
نوشتار فوق خلاصهشدهی گوشههایی از کتاب "روانکاوی فرهنگ عامّه"، نوشته "بری ریچاردز" میباشد که توسط "حسین پاینده" ترجمه و در سال 1382، انتشارات "طرح نو" آنرا منتشر کرده است.
در همین زمینه:
برای مسعود برجیان؛ به امید کاهش درد و رنجهای مادرش، و به پاس یادکرد و گرامیداشت روان پدرش.
***
۱- والتر لیپمن، روزنامهنگار شهیر آمریکایی معتقد است: «در بیشتر موارد، چنین نیست که ما ابتدا ببینیم، و سپس مشخّص کنیم، بلکه ابتدا مشخّص میکنیم و سپس میبینیم. در بینظمی عظیم، پر سر و صدا، و فلانفلان شدهی جهان بیرونی، ما آنچه را فرهنگمان برایمان مشخص کرده برمیگزینیم، مایلیم آن چیزی را که بر گزیدهایم به صورتی که فرهنگمان برای ما کلیشه کردهاست ادراک کنیم.» بنظرم این سخن در عصر ارتباطات از اعتبار بیشتری برخوردار است و ما نمیتوانیم همهی اطلاعاتی را که هر روز بر سرمان میریزد پردازش کنیم و به ناچار، باید برای فهم کردن جهان، اطلاعات را از فیلترِ چارچوبهای ذهنی خود بگذرانیم؛ چارچوبها و شاکلههایی که در نحوهی دیدن، سامان دادن، و تفسیر اطلاعات ما اثر میگذارند و تعیین میکنند که امور جهان را چگونه ببینیم.
۲- دانشمندان علوم تجربی این چارچوبهای ذهنی را الگو و یا "پارادایم" مینامند. پارادایم، مدل یا چارچوبِ چگونه اداره کردن علم است. پارادایم، مسایلی که میتوانند تحقیق شوند و یا روشهای تحقیق آنها را معیین میکنند. آن مسایلی که با الگوی دانشمند سازگار نیستند معمولاً فاقد ارزش تحقیق قلمداد میشوند. هر جند پارادایمها ممکن است توانایی ما را برای دیدن برخی چیزها محدود کنند ولی طرحی منسجم ارائه میکنند که دانشمندان میتوانند حول محور آن، تلاشهایشان را برای فهم جهان هماهنگ سازند.
۳- پزشکان نیز مانند دانشمندان، بسیار تحت تأثیر این پارادایمها و یا الگوها هستند. الگوی غالب پزشکی در قرن بیستم، الگوی "زیست پزشکی" نامیده میشود. الگویی که بشدت متأثر از "دوگانه انگاری دکارتی" بود و در آن ذهن و بدن را دو جوهر جدا از هم میدانستند. در این پارادایم، با بدن بهمانند ماشینی رفتار میشد که با حدف یا جایگزین ساختن بخشِ بیمار یا از بین بردن جسم خارجیای که علت مشکل بود، تعمیر میشد. کشف عوامل بیرونی بیماری مانند باکتری، ویروس، مواد شیمیایی و کمبود ویتامینها، قوت این پارادایم را در پزشکی قرن بیستم افزایش داد و بنابراین طبق این چارچوب، فقط عوامل زیست شیمیایی پزشکی ملاحضه میشد. این پارادایم اغلب مشوّق درمانهایی بود که پرهزینه و زیان آورند و حتی از حدود یک الگویی علمی فراتر رفته و در مقام یک مرجعیت و سنّت حکم جزمی نشسته بود. چه آنکه یک الگوی علمی، هنگامی که دادههایی کشف میشوند که با آن سازگار نیستند، مورد تجدیدنظر قرار گرفته و یا کنار گذاشته میشوند. اما یک حکم جزمی در دادههای معارض تصرف میکند تا با آن الگو سازگار شوند و یا وجود آنها را نادیده میگیرد.
۴- اما در اواخر قرن بیستم الگوی زیست پزشکی با چالشی جدی روبرو شد و این فرض که عوامل زیستی سلامت و بیماری شایستهی تحقیق و عملاند زیر سوال رفت. در پارادایم جدید سلامت و بیماری ابعاد بسیاری دارند و حتی ابعاد روانی و اجتماعی و رفتاری، کارکرد زیستی را تحت تأثیر قرار داده و در سلامت و بیماری نقش بسزایی ایفا میکنند. الگوی جدید را "زیست روانی – اجتماعی" نامیدند که جان کلام آن، بسط الگوی قبلی، برای شمول عوامل مهم دیگری است که از چارچوب "زیست پزشکی" بیرون است؛ بدون آنکه تأثیرات زیست پزشکی نادیده گرفتهشود. این الگوی "واقعگرایانهتر" در پرتوی نقش مهمی است که شیوههای زندگی در بیماریهای دهههای اخیر دارند. در این الگو که مبتنی بر نظریهی "سیستمهای کلی" است، هیچ چیزی بهطور مجزا وجود ندارد و بهعنوان مثال پزشکان را مجبور میسازد که آثار درمانشان را بر «کل» بیمار ملاحضه کنند، نه فقط بخشی که میخواهند تعمیر کنند. الگوی زیست پزشکی کل را فراموش کرده بود، زیرا هر چیزی جز عوامل زیستی را نادیده میگرفت و تمام فکر و ذکر، بدن و بیماری میشد و بیمار را به عنوان یک شخص فراموش میکرد.
۵- به تبع این تغییر پارادایم، تعریف سلامت نیز تغیر یافته است. در این تعریف اینکه ما بیمار هستیم یا سالم، صرفاً به اینکه چه احساسی داریم و یا حال بدنمان چگونه است وابسته نیست و چه بسا به اوضاع اقتصادی و سیاسی و فرهنگی زمانهای که در آن زندگی میکنیم وابسته باشد. تعریف سلامت همیشه در فرهنگها و زمانهای مختلف در حال تغییر بوده است؛ مثلاً در طی قرن بیستم نگرشها درغرب به "همجنسبازی" تحولات بسیاری یافتهاست و از یک «گناه» به یک «بیماری»، و از بیماری به یک «شیوهی بدیل برای زندگی» تبدیل شدهاست. و یا در کشور خودمان مصرف مواد مخدر از یک «تفریح» به یک «جرم قانونی» تبدیل شد و در حال حاضر نیز سعی میشود به عنوان یک «بیماری» تلقی شود. سیگار کشیدن نمونهی دیگری است که ابتدا به عنوان یک رفتار مطلوب و جذاب دانسته میشد و کمکم به یک خطر برای سلامت و یک عادت بد تبدیل شده و در حال حاضر نیز در حال تبدیل شدن به یک رفتار بهلحاظ جتماعی ناپسند است. حتی بنظرم میرسد طرز تلقی و رویارویی با امر "زایمان" به دو صورت «طبیعی» و «پزشکی» را بتوان در این چارچوب فهم کرد.
۶- به هر حال، با آنکه میبینیم حتی درون فرهنگی واحد نیز برخی رفتارهای مضر بیماری قلمداد شده، و رفتارهایی به همان اندازه مضر، بیماری تلقی نمیشوند، و برخی رفتارها، در یک دهه از عادات بحساب آمده و در دههی بعدی بیماری محسوب میشوند، ولی ظاهراً وفاقی بر سر تعریف سلامت و آن اینکه سلامت صرفاً "فقدان بیماری" نیست پدید آمده است؛ تعریفی که حتی آنجا که «سازمان بهداشت جهانی» سلامت را به « حالت صحت کامل جسمانی، روانی، اجتماعی و... نه صرفاً فقدان بیماری یا عارضه» تعریف کرده است بازتاب یافتهاست. مشابه این تعریف را میتوان در مفاهیم روانشناسان انسانگرا؛ همچون "آبراهام مزلو"، بسیار سراغ گرفت.
۷- ما در تفکر روزمره عادت کردهایم دیدگاهی "دو مقولهای" درباره سلامتی و بیماری داشتهباشیم؛ یک شخص یا بیمار است و یا بیمار نیست، و مراقبتهای بهداشتی متمرکز بر حرکت دادن فرد از دستهی "بیماران" به دستهی "تندرستان" بوده است. ولی این مفهوم دومقولهای "بیماری – سلامت"، توجهی به طیف نقاط این دو نمیکند؛ شخصی که صرفاً یک بیماری خفیف دارد با شخصی که بیماریهای جدی متعددی دارد متفاوت است. توصیف واقعاً دقیق بیماری و سلامت آنها را در یک زنجیره و طیف قرار میدهد؛ حالتی که در آن شخص به شدت در خطر مرگ زود هنگام قرار گرفته، یک سر این طیف است و سر دیگر آن، بهترین حالت سلامتی که شخص در آن حالت در برابر بیماری مقاوم است. موقعیت هیج یک از ما در زنجیره ثابت نیست و حتی سالمترین افراد هر از چند روزی بدی و بیماری دارند. در دیدگاه رایج و سنتی دربارهی سلامتی و بیماری، مادام که به بیماری مبتلا نشویم مراقبتهای بهداشتی به فراموشی سپرده شده و پس از آنکه بیماری پیش آمد به دنبال درمان میگردیم، اما در مقابل، اگر سلامت و بیماری را در یک طیف در نظر بگیریم اقداماتی انجام خواهیم داد که ما را بیشتر به سمت بهترین وضعیت سلامت میبرد.