امروز که به رسم نوروزی مشغول مرتب کردن اتاق و وسایلم بودم چشمم به نامهی زیر افتاد که بیش از یک سال پیش در جواب نامهی دوستی غربت نشین نگاشته بودم. به ناگاه سوزی در جانم گرفت و شوری شیفته و بینایم کرد. چه حال و هوایی بود آن روزها؛ در میانهای آغازین و پایانی. و پر از نشانههایی رازناک از آنچه در ذهنم میگذشت و یا در حال از بر کردن و پژوهیدن آن بودم، که اگر به روشنی خوانده شود، در جای جای آن ردپای دیگران و کامههایی که از آنان گرفته بودم به خوبی هویداست.
***
دوست خوبم
با سلام و ادب
دریافت نامه صادقانه و بیدروغت مرا سخت به فکر فرو برد و بارها آنرا خواندم. سپاسگذارم که روح لطیف و شریف خود را بر من گشادهای و در مهرورزی چنین سخاوتمندی. آنچه که من از نامهات فهمیدم بیش از آنکه ابرازی از سر ناامیدی و دلسردی باشد تمنای شنیده شدن بود و تلاشی برای پیوندیافتن با دیگری در لحظهای که فشار طاقتفرسای تنهایی و تنگنای این عالم و زهر ابتذال و ملال روزانه آن و عادتهای روزمره جان ما آدمیان را افسرده میکند و به دنبال روزنهای میگردیم برای خارج کردن این غبار نشسته بر دل.
میدانی، من نیز این روزها وضع چندان خوبی ندارم. در خود احساس بدی و گناه میکنم. اولی چیز تازهای نیست، تقریبا همیشه احساس بد بودن در من بوده است، ولی دومی خیلی تازگی دارد. احساس گناهکاری به همان مفهوم توراتی. حالت وحشتناکی است و احتیاج به یک پناهگاه روحی دارم که نمییابم. گاهی با خود فکر می کنم که بالقوه بدترین خلق خدایم. اگر این حرف مسیح که اندیشه گناه، گناه است درست باشد (که اگر هم درست نباشد دست کم بسیار زیباست) از خود گناهکارتر کسی را نمیشناسم. باور کنید راست میگویم . وقتی به خود فکر میکنم به یاد تورات میافتم که آدمی بالقوه دانه همه گناهان را در کشتزار جانش پنهان دارد.
ولی با همه این وجود به زندگی عشق میورزم و معتقدم (و نه فقط معتقد، بلکه این گونه زندگی میکنم) که که در زندگی روزانه هزار چیز کوچک است که هر یک به سهم خود چیزیست و شایسته آن که آدم تا اعماق و با هزار ریشه به آنها چنگ بزند و دوستشان بدارد. یعنی که زندگی را دوست داشته باشد.
از کودکیت نوشتهای و اینکه اکنون بکارت غفلت معصومانهاش دریده شده است. با تو هم داستانم و بی هیچ گمان و گزافه من نیز با یادآوری آن روزها دلم می گیرد برای امروز خودم؛ روزهایی که شوریده جستن و آزمودن بودیم و گنجایی و پذیرائیمان بیش از امروز بود؛ با جانی برهنه و دلی بیزنگار چه بازی گوشیها و کینه توزیها که نمیکردیم و با ذهنی ساده و نیالوده، به گام جستن، چه راه های شناختی را که نمیرفتیم...
از فریب و دروغ و درویی دیگران نوشتهای که به گمانم بزرگترین بیحرمتی به کرامت و شخصیت و شعور انسانی است و هسته اصلی شخصیت های نابهنجار و آزار دهنده.
از خواهرت گفتهای که به خوبی بیاد دارم زمانی او را بهترین و نزدیکترین دوست و رفیق شفیق خود می دانستی و اکنون تو را فراموش کرده است. می دانی... زمانه به من آموخته است که همیشه در مناسبات انسانیام با دیگران زوالپذیری و ناپایداریاش را در نظر بگیرم و با درک این سویه خالی به آن رابطه ادامه دهم. با آنکه در فضای تجربه های شخصی من روابط انسانی از درجه اهمیت کم نظیری برخوردار بوده است و حتی داشتن رابطهای خوب با خداوند را با داشتن روابط انسانی عمیق در پیوند میدانم ولی این جنبه روابط تاریک روابط انسانی را هم هرگز فراموش نکردهام.
و بالاخره از تنهایی گفتهای و ازدحام آن در جان و روانت. روزگار امروز ما نیز روزگار ازدحام تنهایان است. به قول شاملو: کوه ها با همند و تنهایند / همچو ما، با همانِ تنهایان! بگذار در این باره از دوست و استاد خوبم مصطفی ملکیان کمک بگیرم. آنچه این جا میآورم قسمتی از بحث ایشان درباره ویژگیهای یک انسان معنوی است که آن را دوسال پیش در جمعی دوستانه در میان گذاشت و بگمانم به خوبی در باره تنهایی و چگونگی نحوه مواجهه با آن پرداخته است:
«... فقط استمداد از خود
انسان معنوی از درون خود همه چیز را طلب میکند و نه از بیرون خود و بنابراین به هیچ هویت بیرونیای، چه هویتهای انضمامی بیرونی و چه هویتهای انتزاعی بیرونی، هیچ وقت امید نمیبندد. در واقع اینکه:
ای نسخه نامه الهی که تویی ای آینه جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
این «از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی» یک معنای عمیق دارد و آن معنا اینکه انسان معنوی فقط و فقط از خودش استمداد میکند و نه از هیچ موجود دیگری. اینکه بسیاری از از عرفا معتقد بودهاند ما از خودمان همه چیز را میخواهیم به نظر من یک معنای بسیار عمیقی دارد و آن اینکه انسان معنوی تنها موجودی را که شک ندارد که وجود دارد، خودش است و کمک این موجودی را که شکی در آن نیست، رها نمیکند. برای کمک گرفتن از موجوداتی که اولاً شک در وجودشان هست و ثانیاً اگر شک در وجوشان نباشد، در اینکه بتوانند به او کمک کنند یا نکنند، شک هست و ثالثاً اگر در آن هم شک نباشد، در اینکه بخواهند کمک کنند یا نخواهند کمک کنند، شک هست و ما اگر دقت کنیم، همه امیدمان به موجوداتی است که اولاً شک هست در اینکه وجود دارند یا نه، ثانیاً شک هست در اینکه اگر هم وجود دارند، آیا میتوانند به ما کمک کنند و یا نه و ثالثاً شک هست در اینکه اگر هم میتوانند به ما کمک کنند یا نه میخواهند به ما کمک کنند یا نمیخواهند که به ما کمک کنند و به این معنا است که انسان معنوی بیش از همه انسانهای دیگر میفهمد که تنهاست و تنهایی ویژگی انسانهای معنوی است. ما انسانهای غیر معنوی فقط تنهایی فیزیکی را میفهمیم و گاهی نیز یک تنهایی دوم را میفهمیم و آن وقتی است که دیگران به ما پشت میکنند. ما انسانهای غیر معنوی مثلاً بنده را فرض کنیدکه هر چه میگویم، همه قبول کنند، مخاطبان، دانشجویان و ... همه قبول کنند، هیچوقت احساس تنهایی نمیکنیم. ما فقط در دو جا احساس تنهایی میکنیم. یکی وقتی توی خانه و یا توی محیط کار تنهاییم (تنهایی فیزیکی) و یکی هم وقتی که دیگران به آدم پشت میکنند. اما انسان معنوی میفهمد که چه دیگران پشت بکنند و چه پشت نکنند، چه پشت بکنند و چه رو بکنند، انسان تنها است. تنهایی به این معنا یعنی میدانم که هیچ کسی غیر از من نمیتواند به من کمک کند. من تنها کسی هستم که میتوانم به خودم کمک کنم. به گفته بودا که میگفت: چه کنم با شما که به خود کمک نمیکنید و از من توقع کمک دارید و بعد میگفت: دستی که به سوی من دراز میکنید، اول به درون خود دراز کنید، باید استمداد از خودتان بکنید. به این معنا یک انسان معنوی کاملاً احساس تنهایی میکند. اینکه قرآن میفرماید «لقد جئتمونا فرادا کما خلقناکم اول مره» همانگونه که نخستین بار شما را تنها آفریدیم، به ما هم تنها باز میگردید. امام فخر رازی در تفسیر بزرگ و مفصلی که بر قرآن نوشته است، در تفسیر این آیه یک جمله جالبی دارد و میگوید به نظر من اگر همه نسخههای قرآن در دنیا بسوزد و هیچ نسخهای از قرآن باقی نماند، فقط و فقط این آیه از قرآن باقی بماند که «لقد جئتمونا فرادا کما خلقناکم اول مره» به نظر من برای تحول زندگی همه انسانها همین یک آیه کافی است. چون اینکه ما تحول روحی پیدا نمیکنیم، به خاطر این است که به دیگران چشم داریم، دل بستهایم به دیگران. اگر میفهمیدیم که واقعاً تنها هستیم، میآمدیم سراغ خودمان و نقاط قوت و ضعف خودمان محل توجهمان بود. مانع بودنهای خودمان برای خودمان و ممد بودنهای خودمان برای خودمان محل توجهمان بود. اینکه نمیفهمیم خودمان مانع خودمان هستیم، خودمان کمککار خودمان هستیم و اینکه نمیفهمیم هر بیم و امیدی که هست، فقط باید معطوف به خودمان باشد به این دلیل است که دیگران را میبینیم. اما اگر یک روز انسان بفهمد که من در جمع تنهایان به سر میبرم، به تعبیری که کانت میگفت و بعدها پیتر الورکر بر آن تأکید ورزید، ما جمع تنهایان هستیم. ما جمعیت نیستیم، جمع تنهایان هستیم. یعنی الآن اینجا یک تعداد انسانهای تنها دور هم نشستهاند، اما فکر نکنید وقتی کنار هم مینشینید، تنهایی ما زایل میشود، این تنهایی عمیق مابعدالطبیعی که همه ما داریم، همه شش میلیارد انسان هم که زیر یک سقف بنشینند، برطرف شدنی نیست، فقط و فقط جمع تنهایان داریم. عرفا و انسانهای معنوی این جمع تنهایان را احساس میکنند که من واقعاً در این جهان تنها هستم. چون انسان معنوی به تعبیر کانت این را خوب در مییابد که دیگران اگر به تو نزدیک میشوند، برای سود خودشان است. هر کسی اگر به تو نزدیک میشود، برای سود خودش است. تو هم همینطور هستی و به دیگران که نزدیک میشوی، برای سود خودت میباشد. البته این مطلب قبح اخلاقی ندارد. ساختار روانی ما به گونهای است که چنان ساخته شدهایم و قوام روحی ما به این است که هر کدام فقط در اندیشه سود خودمان هستیم. طبعاً وقتی شما به من نزدیک میشوید، سود خودتان را در نظر میگیرید و من هم وقتی به شما نزدیک میشوم، سود خودم را در نظر میگیرم. بنابر این قبح اخلاقی ندارد. اما علیرغم اینکه قبح اخلاقی ندارد، همه میتوانیم یک درس بزرگ از آن بگیریم و آن اینکه بفهمیم که ?ما تنها هستیم? و اینقدر به اینکه میتوانیم به گمان خودمان با جمع شدن در جایی یا با تحصیل اقبال و رویکرد دیگران، تنهایی خودمان را زایل کنیم، نیندیشیم. در واقع بدانیم که ما در باطن کار تنها هستیم و هیچکدام از این اجتماعات نمیتواند این تنهایی عمیق را ریشه کن کند.
این نکته بسیار مهم است که شما فقط از خودتان استمداد بطلبید و بدانید که اگر ممد و امدادگری در جهان هستند، در درون خودتان است و اگر مزاحم و مانع در جهان هست، در درون شماست. معنویان جهان به رغم اینکه میگفتند «اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک» بزرگترین دشمنانت خودت هستی، یعنی بزرگترین مانع خودت هستی، در عین حال میگفتند «علیکم انفسکم» در واقع میگفتند همه چیز در درون توست، هیچکس را نباید متهم به این سو یا آن سو کرد... »
از صمیم قلب امید میبرم مرا به خاطر طولانی شدن این نامه ببخشی. با آنکه امشب تا دیر وقت در محل کار بودم ولی خواندن نامهات چنان توش و تاب از من ربود که جز به با در میان گذاشتن آنچه که در ذهن و جانم گذشت آرام نگرفته و به خواب نمیرفتم. اگرچه گمان میبرم نثر نه چندان ساده و صمیمیاش ( چنان که خود نو همواره مینویسی) پاسخ مناسبی برای آنچه نوشتهای نباشد.
با مِهر و احترام
اکبر
دو بامداد بیست و هشت آبان هشتاد و پنج.
خیلی زیاد توشتی
ولی به خاطر عید همشو خوندم
سلام در این نیمه های شب اخر سال با این نوشته ات سخت مرا به تنهاییم فرو بردی.همه روزهایت نوروز
بعضی از نوشتهها را هر چند بار هم که بخوانی کم است، روایت بودن ما آدمیان که هر چه باشیم و هر که باشیم باز هم در تنهایی پرهیاهوی خود غوطه وریم به گمانم از این دست نوشتههاست.
هیاهوی شب عید، شوق آغاز سال نو، تکاپوی چیدن هفت سین و انتظار برای دیدن روزهایی شاید زیباتر و شادتر از روزهای قبل در این ساعات به من میگوید: "مایوس نباش". خیالم را به این خوش میکنم که:" زندگی سیاهی نیست" و به جنگ زندگی میروم...
به گلشنرویی و روشن روزی آب و آیینه...
سلام اکبر جون. همه را خواندم و همه هم با توجه به حال خوشی که ندارم بهم چسبید.
نوروزتان مبارک آقای دستانپور
درود دوست خوبم
سال نو مبارک.یک سوال و درخواست کمک و راهنمایی
می خواستن با چه کد جاوایی و یه هر روش دیگری شما تونستید این لوگو و یا عکس را در تیتر بالای وبلاگتون بذارید
اگر راهنمایی کنیید بسیار ممنون میشم
ما کماکان منتظریم که شما مطلبت دیگری مکتوب فرمایید ;)