آب و آیینه

به گلشن‌رویی آب و روشن‌روزی آیینه

آب و آیینه

به گلشن‌رویی آب و روشن‌روزی آیینه

اخلاق و توجیه

1- آیا مى‏توان احکام اخلاقی و ارزشی را اثبات کرد؟ آیا مى‏توان این احکام را موجه یا معتبر نشان داد؟ بر چه مبنایی باید چنین احکامی را پذیرفت؟ این نوشتار جستجویی است در راه پاسخ به این پرسش.

2- بسیاری تلاش کرده‏اند با اثبات این نظریه که احکام اخلاقی به مانند علوم تجربی در «واقعیت» و یا به عبارت مصطلح و رایج در «طبیعت اشیا» ریشه دارند احکام اخلاقی را از احکام «ناظر به واقع» اخذ کنند. ولی مخالفان بلافاصله این دیدگاه مشهور «هیوم» را در پیش گرفته‏اند که «نمى‏توان باید را از هست یا ارزش را از واقعیت بدست آورد». البته ممکن است بنظر برسد گاهی بتوان احکام اخلاقی را با توسل به واقعیت‏های اطرافمان توجیه کرد. به عنوان مثال مى‏گوییم عمل خاصی «نادرست» است (یک ارزش) زیرا به‏کسی «آزار» مى‏رساند (یک واقعیت) اما با تاملی کوتاه روشن مى‏شود که ما این حکم اخلاقی را با ارجاع به واقعیت تنها توجیه نمى‏کنیم بلکه بطور ضمنی و پیشینی حکمی را قبول کرده‏ایم که خود ارجاع به یک مقدمه اساسى‏تر اخلاقیست و آن اینکه «افعال آزار دهنده نادرستند».

3- نظریه‏پردازانی برای حل مشکل بالا احکام اخلاقی را بیانهای تغیر شکل یافته‏ای درباره «واقعیت» دانسته و معتقدند اصطلاحات و یا / جملات ارزشی و اخلاقی فقط محموعه‏ای از لغات جانشین برای گزارش واقعیتها هستند. به عبارت دیگر ایشان اصطلاحات اخلاقی را صرفاً طریقه کوتاه‏تری برای بیان واقعیتها مى‏دانند به عنوان مثال عده‏ای از آنها اصطلاح ارزشی «درستی» را به این بیان «واقعی» معنا کرده‏اند: «منتهی شدن به سعادت موزون». ولی بنظر مى‏رسد توسل به تعاریف احکام برای توجیه عملی آنها با مشکلاتی جدی روبروست زیرا؛ اولاً رسیدن به توافقی درباره تعریف واحدی از احکام اخلاقی بسیار مشکل است. ثانیاً نمی توان ابتدا تعریفی را پایه‏ریزی کرد و سپس نشان داد اصل گرفته شده از آن تعریف معتبر است زیرا اصل بنا به تعریف درست است، به عبارت دیگر تعریف نیاز به توجیه دارد و توجیه آن همان مسائل و مشکلاتی را دارد که توجیه یک اصل دارد. بدین ترتیب تردید است که بتوان اصول و ارزشهای اخلاقی را با اثبات ابتنای منطقی آنها بر واقعیتهایی در باره انسان و جهان توجیه کرد.

4- عده‏ای نیز که مى‏توان آنها را «شهود گرایان» نامید احکام و ارزشهای اخلاقی را بى‏نیاز از هرنوع استدلالی مى‏دانند و معتقدند آنها احکامی بدیهی هستند که خود – توجیه خودند. ولی بنظر مى‏رسد اینک که حتی ریاضیدانان از این اعتقاد دست برداشته‏اند که مفاهیم پیشین و حقایق بدیهی در موضوع کار آنها وجود دارند نمی توان از این باور دفاع کرد که چنین مفاهیم و حقایقی در اخلاق وجود دارد.

5- بسیاری از اگزیستانسیالیستها و پوزیتیویستها دیدگاهی خردستیزانه درمورد احکام اخلاقی دارند. آنها احکام اخلاقی را از لحاظ عینی معتبر و یا دارای قابلیت توجیه معقول نمى‏دانند و آن احکام را صرفاً از جنس بیان احساسات و عواطف مى‏دانند به عنوان مثال «برتراند راسل» معتقد بود احکام اخلاقی صرفاً بیان نوعی آرزویند. ولی شایان توجه‏است که بیان صرف احساسات نیز مى‏تواند موجه یا غیر موجه، معقول یا نامعقول باشد مثلاً فرض کنید علی با این عقیده که مهدی به او توهین کرده است از وی خشمگین شده باشد ولی بنظر مى‏رسد اگر ثابت شود که مهدی چنین توهینی نکرده است مى‏توان خشمگینی علی را ناموجه و غیرمعقول دانست.

6- «نسبیت گرایان» را همه مى‏شناسیم. آنها معتقدند که شیوه معقول و معتبر عینى‏ای برای توجیه یک حکم اخلاقی در مقابل حکمی دیگر وجود ندارد و در نتیجه دو حکم متفاوت و یا / متعارض مى‏توانند از اعتبار یکسانی برخوردار باشند. نسبیت گرایان در مقام موجه نشان دادن نظریه خود، با استفاده از انسان شناسی فرهنگی و روانشناسی اجتماعی دیدگاهای اخلاقی متفاوت مردم و جوامع مختلف را پیش مى‏کشند ولی بنظر نگارنده این نوع استدلال به دلیلِ «استقرایی بودن» معتبر نیست. همچنین واقعیت آن است که اختلاف ظاهری احکام اخلاقی و ارزشی در جوامع مختلف، نه ناشی از اختلاف واقعی احکام اخلاقی بلکه ناشی از احکام متفاوت «ناظر به واقع» مى‏باشد. به عنوان مثال گفته مى‏شود در جوامع ابتدایی فرزندان معتقد بودند که پیش از ایام پیری باید موجبات مرگ والدین را فراهم کنند ولی شاید دلیل آنها این بوده که فکر مى‏کرده‏اند اگر والدین آنها در حالی قدم به آخرت بگذارند که هنوز قوی و سالم هستند جایگاه بهتری در آنجا خواهند داشت. اگر وضع چنین باشد فلسفه اخلاق ما و آنها در اِبتنای بر این آموزه که «فرزندان باید بهترین کار ممکن برای والدین را انجام دهند» شبیه یکدیگر است و اختلاف بشدت متعارض ظاهری، نه ناشی از باورهای اخلاقی، بلکه ناشی از باورهای متفاوت «ناظر به واقع» مى‏باشد.

7- بر اساس آنچه که گذشت، درست است که شاید نتوانیم احکام اخلاقی و ارزشی را به معنای دقیق کلمه «اثبات» کنیم ولی بنظرم این واقعیت به این معنا نیست که نتوان آنها را «توجیهِ عقلانی» کرد! اگر و تنها اگر بحث را به ویژگی‏های ذاتی این احکام و شرایط اتخاذ آنها بکشانیم، شرایطی که مى‏توان آنرا اتخاذ «دیدگاهی اخلاقی» در انتخاب اصول و ارزشهای اخلاقی نامید. نظریه «دیدگاهی اخلاقی» بدین معناست که در گزینش ارزشها و رفتارهای اخلاقی خود اصول زیر را «صادقانه» رعایت کنیم:

الف: خودخواه نباشیم و بى‏طرفانه انتخاب کنیم.

ب: بخواهیم اصول اخلاقیمان تعمیم یابد و توسط تمام انسانها پذیرفته و اجرا گردد. (اصلی کانتی)

ج: آزادانه انتخاب کنیم.

د: آرام و خونسرد انتخاب کنیم.

و اگر کسی با این نوع برّسی موشکافانه و دقیق رفتاری را انتخاب کند درست است که نتوانسته است آنرا اثبات کند ولی بنظر مى‏رسد بخوبی آن عمل توجیه عقلانی دارد. البته بسیار ممکن است با کسانی مواجه شویم که مدعی‏اند چنین «نگاه اخلاقی» را در پیش گرفته‏اند ولی به نتایجی متفاوت رسیده اند، در اینجا باید نهایت سعی خود را بکنیم تا از طریق برّسی مجدد و بحث و گفتگو ببینم که آیا هر یک از ما شرایطی را که گفته شد نادیده گرفته‏ایم یا نه و اگر نتوانیم هیچ ضعفی از هیچ یک از طرفین بیابیم - درست است که نمی توانیم هر دو بر حق باشیم - ولی هیچ یک از طرفین از نظر اخلاقی بد و سزاوار سرزنش نیست و در حقیقت اگر «دیدگاه اخلاقی» را «صادقانه» رعایت کرده باشد و به این نتیجه رسیده باشد که باید کاری را انجام دهد، اگر این کار را نکند سزاوار سرزنش است.

چراغهای رابطه...

«حسی از حیات درونی دیگران» بهترین عبارتیست که در پاسخ به آنچه چند روزی است در جستجوی آنم و خارخار ذهنم شده است مى‏توانم بیان کنم؛ آیا صرف همنوایی با اصول و قواعد پذیرفته شده اخلاقی (مانند نیک خواهی، راستگویی، وفای به عهد و عدالت خواهی) در رفتارمان با دیگران کافیست؟ آیا صرف مَلکه کردن و پروردن این اصول و قواعد حیات اخلاقی ما را تضمین مى‏کند؟

بنطرم «یکی» از وجوه مکمل این دیدگاه آن است که دیگران را اشخاصی بدانیم که به همان اندازه برای خودشان اهمیت دارند که ما برای خودمان؛ داشتن تصوری زنده و درست در برخود با آنها و در نظر گرفتن جهان ویژه و درونی حالات و تجربه ها و افکار آنها دقیقا به همان عیّنیت و واقعیتی که خود ما هستیم. گشودگی و مشارکت در فهم آنها؛ نه چنان که گویی اشیایی بى‏جان هستند...

در پیش گرفتن چنین تصوری نسبت به آدمیان و نفوس دیگر – به جای در پیش گرفتن شیوه های پر هیاهو و خودبینانه – نقطه عطفِ تاریخی روابط ما با دیگران است و نتیجه عملی این بصیرت اخلاقی عبارت است از آنچه «اصالت فرد» مى‏نامند.

ادراک بى چه‏گونه

سالهاست که چیستی «دین» و نوع مواجهه با آن همراهم است و هرگاه در پی اثبات یا رد گزاره های آن یا جستجوی معنی آن گزاره ها – از آن نوعی که در یک عبارت تاریخی یا جغرافیایی یا هندسی مطلوب است – بوده ام بجّد آن را غیر علمی یافته ام ولی شگفتا که نمی توانستم رد پاره ای از آن عبارات را در کُنه خود بجّد بگیرم. نوشته زیر برگرفته از مقاله ارزشمند دکتر شفیعی کدکنی است که در مجله بخارا (شماره 38) بچاپ رسیده و مدتی است که آنرا سروش آشنایی یافته ام در پاسخ به این دغدغه خرد آشوب و می توان آنرا «نگاهِ هنری و جمال شناسانه نسبت به الاهیات و دین» دانست.

***

« زبانِ علم» مى‏جوشد چو خورشید / «زبانِ معرفت» گنگ است جاوید

عطار

مى‏توان گفت که میدانِ معرفت و شناخت انسان، از درون و پیرامونش، از دو گونه بیرون نیست: « شناختِ عاطفى و هنرى» و« شناختِ منطقى و علمى» . در شناختِ منطقى و علمى نوعى معرفتِ یکسان و جهانى و بى‏مرز Universal وجود دارد که همه افراد بشر یک تصوّر از « مثلث» یا « کُره» یا « آب» و یا « هوا» دارند ولى شناختِ هنرى و عاطفى در بافت‏هاى فرهنگى و زمینه‏هاى تاریخى وجغرافیائى متفاوت است. در عرصه شناختِ منطقى و علمى ما موضوعِ معرفت را به‏ دیگران عیناً انتقال مى‏دهیم، یعنى اگر ندانند که آب ‏در صد درجه حرارت در کنارِ دریا به‏جوش مى‏آید و یا مجموع زوایاى مثلث صد و هشتاد درجه است، از راهِ استدلال یا آزمایش این‏ مطلب را به ‏آنها « ثابت» مى‏کنیم ولى در عرصه شناختِ عاطفى ما آنها را فقط « اقناع» مى‏کنیم به ‏این معنى که وقتى مخاطبى را تحتِ تأثیر یک بیان هنرى قرار مى‏دهیم، چیزى را براى او « اثبات» نمى‏کنیم ولى او را در برابرِ مفهومِ آن بیان، « اقناع» مى‏کنیم. ... میزانِ « اطمینان» و « یقین» و « ابطال‏ناپذیرىِ» بسیارى از داده‏هاى عاطفى و هنرى، گاه، چندان استوار است که رویاروىِ معرفتِ منطقى و علمى مى‏ایستد و در ناخودآگاه ِ‏آدمى به‏ستیزه با داده‏هاى معرفتِ منطقى و علمى، برمى‏خیزد و حتى آن را مغلوب مى‏کند ... کهنه شدن بعضى از داده‏هاى علم و استمرارِ ارزش‏ شاهکارهاى هنرى، نشانه پیروزىِ بخشى از گزاره‏هاى هنرى در برابر بعضى از گزاره‏هاى علمى است.

در مرکزِ تمام گزاره‏هاى اقناعى (یعنى دینى و هنرى) نوعى ادراکِ « بلاکیف» و « بى چه‏گونه» وجود دارد و در مرکز گزاره‏هاى « اثباتى» ما به ‏چنین‏ ادراکى نمى‏رسیم، بلکه برعکس ادراک ما ادراکى است که از « کیف» و « چه‏گونگىِ» آن آگاهى داریم و در مقابل باید آن را ادراکِ « ذاتِ کیف» یا ادراک « با چه‏گونه» نام‏گذارى کرد. ... لذتى که طفلان خردسال از « اَتَلْ مَتَلْ تُوتُوله» مى‏برند - و تکرارِ آن در طول قرون و اعصار نشان دهنده این واقعیّت است - مصداقِ ساده گزاره هنرى و اقناعى تلقى شود و التذاذِ از فلان‏غزل حافظ براى هنرشناسان، نمونه پیچیده گزاره‏هاى اقناعى و هنرى باشد، در مرکزِ ادراکِ ما از غزل حافظ یک شناختِ « بلاکیف» وجود دارد که در مرکزِ التذاذِ کودک از « اَتَلْ مَتَلْ توتوله» نیز براى او وجود دارد. وقتى کودک بزرگ‏تر شد خواهد فهمید که در مرکزِ آن التذاذ، ادراکِ‏بلاکیفى نسبت به‏نظامِ ایقاعى آن کلمات نهفته بوده است که او را چنان مسحور خود مى‏کرده است و ما نیز از تأمل در شعرِ حافظ به‏این‏نتیجه مى‏رسیم که چیزى در آن نهفته است که « یُدْرَک و لایُوصَف» است و هرچه هست امرى است « اقناعى» و نه اثباتى.

در ترجمه آثار هنرى و گزاره‏هاى عاطفىِ دیگر زبان‏ها، اگر نتوانیم آن ویژگىِ « بلاکیف» بودن و « بى چه‏گونگى» را به‏نوعى بازآفرینى کنیم، چیز مهمى از آن گزاره انتقال نخواهد یافت. در مرکزِ تمام شاهکارهاى هنرى، این ویژگىِ ادراکِ « بى چه‏گونه» و « نقطه نامعلوم» نهفته‏است. نقطه نامعلومى که اگر روزى به‏معلوم بَدَل شود، دیگر آن شاهکار، شاهکار تلقى نخواهدشد؛ دستِ کم براى کسى که این آگاهى را یافته و دیگر در برابر آن اثر آن ادراکِ بى‏چگونه را درخود نمى‏یابد.

در جوهرِ همه ادیان و در مرکزِ تمامِ جریان‏هاى عرفانى جهان، این مسأله « ادراکِ بلاکیف» حضور دارد. به‏همین دلیل، عرفان و دینى که در مرکزِ آن عناصرى از « پارادوکس» وجود نداشته‏باشد، ظاهراً، نمى‏توان یافت. (نمونه‏اش: تثلیث در آئین مسیح و مسأله آفرینش ابلیس دراِلاهیات اسلامى و...) دینى که تمام اجزاى آن را بتوان با منطق و به‏بیان « اثباتى» و عقلانى ‏توضیح داد همان قدر دین است و پایدار که اثرى هنرى که تمامِ جوانبِ زیبائىِ آن را بتوان ‏توصیف کرد. اگر تمام اجزاى یک دین را بتوان به« بیانِ اثباتى» توضیح داد، دیگر آن دین باقى‏نخواهد ماند و اگر تمام جوانبِ اثرى هنرى را بتوان با بیان اثباتى، توصیف کرد، دیگر آن اثر، اثرى هنرى نخواهد بود...

ادراک بى چه‏گونه

سالهاست که چیستی «دین» و نوع مواجهه با آن همراهم است و هرگاه در پی اثبات یا رد گزاره های آن یا جستجوی معنی آن گزاره ها – از آن نوعی که در یک عبارت تاریخی یا جغرافیایی یا هندسی مطلوب است – بوده ام بجّد آن را غیر علمی یافته ام ولی شگفتا که نمی توانستم رد پاره ای از آن عبارات را در کُنه خود بجّد بگیرم. نوشته زیز برگرفته از مقاله ارزشمند دکتر شفیعی کدکنی است که در مجله بخارا (شماره 38)بچاپ رسیده و مدتی است که آنرا سروش آشنایی یافته ام در پاسخ به این دغدغه خرد آشوب و می توان آنرا «نگاهِ هنری و جمال شناسانه»ای دانست «نسبت به الاهیات و دین».

« زبانِ علم» مى‏جوشد چو خورشید / «زبانِ معرفت» گنگ است جاوید

عطار

مى‏توان گفت که میدانِ معرفت و شناخت انسان، از درون و پیرامونش، از دو گونه بیرون نیست: « شناختِ عاطفى و هنرى» و« شناختِ منطقى و علمى» . در شناختِ منطقى و علمى نوعى معرفتِ یکسان و جهانى و بى‏مرز Universal وجود دارد که همه افراد بشریک تصوّر از « مثلث» یا « کُره» یا « آب» و یا « هوا» دارند ولى شناختِ هنرى و عاطفى در بافت‏هاى فرهنگى و زمینه‏هاى تاریخى وجغرافیائى متفاوت است. در عرصه شناختِ منطقى و علمى ما موضوعِ معرفت را به‏دیگران عیناً انتقال مى‏دهیم، یعنى اگر ندانند که آب‏درصد درجه حرارت در کنارِ دریا به‏جوش مى‏آید و یا مجموع زوایاى مثلث صد و هشتاد درجه است، از راهِ استدلال یا آزمایش این‏مطلب را به‏آنها « ثابت» مى‏کنیم ولى در عرصه شناختِ عاطفى ما آنها را فقط « اقناع» مى‏کنیم به‏این معنى که وقتى مخاطبى را تحتِ تأثیریک بیان هنرى قرار مى‏دهیم، چیزى را براى او « اثبات» نمى‏کنیم ولى او را در برابرِ مفهومِ آن بیان، « اقناع» مى‏کنیم. ... میزانِ « اطمینان» و « یقین» و « ابطال‏ناپذیرىِ» بسیارى از داده‏هاى عاطفى و هنرى، گاه، چندان استوار است که رویاروىِ معرفتِ منطقى و علمى مى‏ایستد و در ناخودآگاهِ‏آدمى به‏ستیزه با داده‏هاى معرفتِ منطقى و علمى، برمى‏خیزد و حتى آن را مغلوب مى‏کند ... کهنه شدن بعضى از داده‏هاى علم و استمرارِ ارزش‏شاهکارهاى هنرى، نشانه پیروزىِ بخشى از گزاره‏هاى هنرى در برابر بعضى از گزاره‏هاى علمى است.

در مرکزِتمام گزاره‏هاى اقناعى (یعنى دینى و هنرى) نوعى ادراکِ « بلاکیف» و « بى چه‏گونه» وجود دارد و در مرکز گزاره‏هاى « اثباتى» ما به‏چنین‏ادراکى نمى‏رسیم، بلکه برعکس ادراک ما ادراکى است که از « کیف» و « چه‏گونگىِ» آن آگاهى داریم و در مقابل باید آن را ادراکِ « ذاتِ کیف» یا ادراک « با چه‏گونه» نام‏گذارى کرد. ... لذتى که طفلان خردسال از « اَتَلْ مَتَلْ تُوتُوله» مى‏برند - و تکرارِ آن در طول قرون و اعصار نشان دهنده این واقعیّت است - مصداقِ ساده گزاره هنرى و اقناعى تلقى شود و التذاذِ از فلان‏غزل حافظ براى هنرشناسان، نمونه پیچیده گزاره‏هاى اقناعى و هنرى باشد، در مرکزِ ادراکِ ما از غزل حافظ یک شناختِ « بلاکیف» وجوددارد که در مرکزِ التذاذِ کودک از « اَتَلْ مَتَلْ توتوله» نیز براى او وجود دارد. وقتى کودک بزرگ‏تر شد خواهد فهمید که در مرکزِ آن التذاذ، ادراکِ‏بلاکیفى نسبت به‏نظامِ ایقاعى آن کلمات نهفته بوده است که او را چنان مسحور خود مى‏کرده است و ما نیز از تأمل در شعرِ حافظ به‏این‏نتیجه مى‏رسیم که چیزى در آن نهفته است که « یُدْرَک و لایُوصَف» است و هرچه هست امرى است « اقناعى» و نه اثباتى.

در ترجمه آثار هنرى و گزاره‏هاى عاطفىِ دیگر زبان‏ها، اگر نتوانیم آن ویژگىِ « بلاکیف» بودن و « بى چه‏گونگى» را به‏نوعى بازآفرینى کنیم، چیز مهمى از آن گزاره انتقال نخواهد یافت. در مرکزِ تمام شاهکارهاى هنرى، این ویژگىِ ادراکِ « بى چه‏گونه» و « نقطه نامعلوم» نهفته‏است. نقطه نامعلومى که اگر روزى به‏معلوم بَدَل شود، دیگر آن شاهکار، شاهکار تلقى نخواهدشد؛ دستِ کم براى کسى که این آگاهى را یافته و دیگر در برابر آن اثر آن ادراکِ بى‏چگونه را درخود نمى‏یابد.

در جوهرِ همه ادیان و در مرکزِ تمامِ جریان‏هاى عرفانى جهان، این مسأله « ادراکِ بلاکیف» حضور دارد. به‏همین دلیل، عرفان و دینى که در مرکزِ آن عناصرى از « پارادوکس» وجود نداشته‏باشد، ظاهراً، نمى‏توان یافت. (نمونه‏اش: تثلیث در آئین مسیح و مسأله آفرینش ابلیس دراِلاهیات اسلامى و...) دینى که تمام اجزاى آن را بتوان با منطق و به‏بیان « اثباتى» و عقلانى‏توضیح داد همان قدر دین است و پایدار که اثرى هنرى که تمامِ جوانبِ زیبائىِ آن را بتوان‏توصیف کرد. اگر تمام اجزاى یک دین را بتوان به« بیانِ اثباتى» توضیح داد، دیگر آن دین باقى‏نخواهد ماند و اگر تمام جوانبِ اثرى هنرى را بتوان با بیان اثباتى، توصیف کرد، دیگر آن اثر،اثرى هنرى نخواهد بود ...