محسن مومنی در وبلاگ شخصیاش، گفتاری را دربارهی اندیشههای سید جواد طباطبایی و کتاب جدیدش «مکتب تبریز» منتشر کردهاست که من نیز، پیرامون آن گفتار، جستاری کوتاه قلمی کردم. بد ندیدم که آن جستار را در اینجا نیز بیاورم که هم مفید تر واقع شده و هم شاید بتواند، با نظرات دیگر دوستان، کاملتر گردد.
***
بحث «رویارویی ایرانیان با غرب» تبدیل به کلیشهای شدهاست بیش از حد انتزاعی و دور از واقعیتهای تاریخی؛ کلیشهای که در کشورمان همواره خود را با انبوه کتابها و سمینارها و همایشها، با موضوعاتی چون «تقابل سنت و مدرنیته» یا «گذار از سنت به مدرنیته» تکرار کردهاست و سید جواد طباطبایی نیز از این دایره خارج نیست. او چنان تاریخ را به نظامی از ایدهها و مفاهیم مجرد – که بناست سیر امور را هدایت کند – فرو میکاهد که از دیگر سویههای تاریخ خصوصاً وجه انضمامی، و مادی و گاهی اوقات ناآگاهانهاش غافل شده است. البته از هگلیهای راست (که بهگمانم طباطبایی نیز از آنها بشمار میرود) که عقل را در تاریخ برجستگی تام میبخشند و ایدهها را تنها تعین کننده سرنوشت تاریخ میدانند چنین موضعی بعید نیست و علل روانشناسی آن نیز بنظرم قابل درک است؛ میل وسواسگونه به وضوح، و اشتیاق به روایتی ناب و کلی و پیوسته از گذشته تاریخی و همچنین ترس از خطا در فرایند تفکر، که البته نتیجه آن تبدیل «مبانی اندیشه» به اسطوره است.
سید جواد طباطبایی در تلقیای که از تاریخ دارد به "ایدهآلیسم پندارهای تاریخ" میپیوندد. از نظر او فهم گذشته تاریخی در فهم «مبانی» فکری و ایدههای هادی خلاصه شده و از سویههای دیگر، که از قضا، برسازندهی کلیت انضمامی یک عصرند، غافل میشود. من قصد غلطیدن به موضعی ماتریالیستی – تاریخی ندارم ولی معتقدم تحلیل سویههای مادی و اقتصادی و اجتماعی و ناآگاهانهی تاریخ نیز، در کنار نگاه طباطبایی، بسیار لازم است و حتی باید در این میان عناصر تصادفی را نیز در فهم فرایندهای تاریخی پاس داشت. البته بهخوبی آگاهم که این نوع نگاه انتزاعی و ایدهآلیسمی به تاریخ اغلب تسکین خوبی برای درد توسعه نیافتگی بودهاست و خود را نیز با کلیشهای دیگر چون «گذشته کلید را آینده است» تجلی داده است.
درباره تاریخ و نسبت و نگاهمان به آن باز هم سخنها دارم که امید میبرم در فرصتی مناست به آن اندیشیده و بدان بپردازم.
فرِّ بهار بین که به آفاق، جان دهد
هر بوته را هر آنچه سزا دید آن دهد
پارینه آنچه بادِ خزانى ربود و بُرد
آرد دهد به صاحبش و رایگان دهد
سختم شگفت آید ازین هوشِ سبز او
کز هر که هر چه گم شده او را همان دهد
بر فرقِ کوه سوده الماس گسترد
دامانِ دشت را سَلَبِ پرنیان دهد
زان قطرههاى باران بر برگِ بیدْ بُن
- وقتى نسیم بوسه بر آن مهربان دهد -
صدها هزار اختر تابان چکد به خاک
کافاقشان نشان ز رَهِ کهکشان دهد
آن کوژ و کژ خطى که برآید ز آذرخش
طرزى دگر به منظره آسمان دهد؛
پیرىست رعشهدار که الماسْ پارهاى
خواهد به دستِ همسرِ شادِ جوان دهد
آید صداى جوجه گنجشک، ز آشیان
- وقتى که شوقِ خویش، به مادر، نشان دهد -
چون کودکى که سکّه چندى زعیدىاش
در جیبِ خود نهاده، بعمدا، تکان دهد
آید صداى شانه سر، از شاخِ بید بُن،
وقتى که سر به سجده تکان هر زمان دهد؛
گویى که تشنهاى به سبویى، تهى ز آب،
هوهو، ندا مکرّر، هم با دهان دهد
گیرم بهارِ بندرِ عباس کوته است
تاوانِ آن کرانه مازندران دهد
آنجا که چار فصل، بهار است و چشم را،
سوىِ بهشت پنجرهاى بیکران دهد
نیلوفرِ کبود هنوز، آسمانْ صفت،
در خاکِ مَرْو، ز ایزدِ مهرت نشان دهد
شادا بهارِ گَنجه و باکو که جلوهاش
راهت به آستانه پیرِ مغان دهد
از سیمِ خاردار، گذر کن تو چون بهار،
تا بنگرى که بلخ ترا بوىِ جان دهد
زان سیمِ خاردارِ دگر نیز برگذر
تا جلوه خُجَند بهارى جوان دهد
زان سیمِ خاردارِ دگر هم گذاره کن
تا ناگَهَت بهارِ بخارا توان دهد
قالیچهاىست بافته از تار و پودِ جان
هر گوشهاش خبر ز یکى داستان دهد
امّا چو نغز در نگرى منظرش یکىست
کاجزاش یاد از سُنَنِ باستان دهد
در زیرِ رنگهاش یکى رنگ را ببین
رنگى که صد پیام ز یک آرمان دهد
گوید: یکىست گوهرِ این خاک اگر چه یاد،
گاه از لنین و گاه ز نوشیروان دهد
گر خاک گشته در قدمِ لشکرِ تتار،
ور «بوسه بر رکابِ قزِل ارسلان دهد»،
امّا همیشه، در گذرِ لشکرِ زمان،
سعدیش عشق و حافظش اَمن و اَمان دهد
وانگه ز بهرِ پویه پاینده حیات
فردوسىاش روان و ره و کاروان دهد.
محمدرضا شفیعی کدکنی - اسفند ۱۳۵۸
«فرض کنید که در سرتاسر زندگی خود سعی کردهاید که شخص خوبی باشید و وظیفه خود را آنچنان که میفهمید انجام دهید، و در پی انجام امری بودهاید که به نفع همگنان شما باشد. همچنین فرض کنید که بساری از همگنانتان، شما و آنچه را انجام میدهید دوست ندارند و شما را برای جامعه خطرناک میدانند؛ اگرچه واقعاً نمیتوانند درستی این مطلب را اثابت کنند. علاوه بر اینها فرض کنید که شما دستگیر، محاکمه و از جانب هیأتی از همقطاران خود محکوم به مرگ شدهاید، و تمام این امور بهنحوی انجام گرفته باشد که به حق آنرا ناعادلانه میدانید. سرانجام فرض کنید هنگامی که در زندان در انتظار اعدام بهسر میبرید، دوستانتان فرصتی فراهم میآورند تا بگریزید و با خانواده خود به دیار غربت بروید. آنها میگویند که میتوانند تمهیدات لازم را فراهم سازند و از فرار شما به خطر نمیافتند؛ اگر بگریزید از زندگی طولانیتری برخوردار میشوید؛ زن و فرزند شما وضع بهتری خواهند داشت؛ دوستان باز هم خواهند توانست شما را ببینند؛ و عموم مردم فکر میکنند که شما باید بگریزید. ]حال[ آیا باید از فرصت استفاده کنید؟»*
تقریباً تمامی ما، بدون هیچ گمان و سرگردانی، به این پرسش پاسخ مثبت خواهیم داد، ولی نغز و اندیشیدنی آنجاست که چرا سقراط، پدر فلسفه اخلاق، در زندگیش و به طور عملی به آن پاسخ منفی داد؟ پاسخی که بنظرم فراتر از مباحث سنتی در باب "عصیان مدنی" میباشد.
* نخستین گفتار از کتاب فلسفه اخلاق (Ethics)، نوشته ویلیم کِی. فْرَنْکا (William K. Frankena) و چنانکه گفتهاند «احتمالاً بختیارترین و پرآوازهترین کتابی که در زمینه فلسفه اخلاق منتشر شدهاست». این کتاب در ایران با ترجمه خوب و دقیق "هادی صادقی" و توسط انتشارات "کتاب طه" نشر یافته است.
در کودکی، یکی از شگفتیها و رازهای شاهنامه که همواره برایم ناگشودنی مینمود، پایان داستان ضحاک بود. در این داستان، فریدون هنگامی که بر ضحاک ماردوش چیرگی پیدا میکند به ناگاه سروشی بر وی فرو آمده و او را از کشتن ضحاک اژدهافش باز میدارد و از فریدون میخواهد که او را در کوه به بند کشد. در کوه نیز، هنگامی که او قصد جان ضحاک میکند، سروش، دیگر بار، از وی میخواهد که ضحاک را به کوه دماوند برده و آنجا به بند کشد. فرجام آنکه، ضحاک به دست فریدون کشته نمیشود، بلکه او را در شکافی بنناپدید، با میخهای گران بر سنگ فرو میبندد.
ولی چرا آن سروش خجسته که پیک آسمانی است، فریدون را از کشتن دیوی جهان آشوب چون ضحاک باز میدارد؟
بنظرم بدست آوردن پاسخ جز با قدم گذاشتن در جهان رازآمیز و جاودانهی "باورهای کهن ایرانی" امکانپذیر نیست، چه آنکه این باورها، چونان مامی، چنین داستانها و حماسههایی را در دامان خویش میپرورد و ژرفکاوی در بنیادها و نهادهای باور شناختی آن میتواند رازهای نهفته در چنین داستانهایی را آشکار کند. ناگفته پیداست کسی که اینچنین به داستانها و حماسهها ننگرد میتواند آنها را به آسانی پندارهایی پریشان و بیبنیاد بانگارد که هیچ واقعیتی را باز نمیتابانند. در صورتی که کاویدن بنیادها و نمادهای بکاررفتهی اسطورهای و باورشناختی آنان میتواند نکتهها و نهفتههای چنین داستانهای دیرینی را بدر کشیده و باز نماید.
در داستان ضحاک نیز، چز از این راه نمیتوان به ژرفا و نهان داستان آنگونه که شایسته است پیبرد و از این روی در این جستار کوتاه میکوشم به کمک «نماد شناسی اسطورهی ایرانی»، راز این فرجام شگفت را باز نمایم.
ضحاک در شاهنامه نمادی است "فرجامشناختی" (Echatologique)، یعنی از آنگونه نمادهای اهریمنی و زیانبار نیست که در بند زمان باشد، برعکس، اگر او کشته شود، بدی، به یکباره، از جهان بر خواهد افتاد. او نماد بدی و ددی، به یکبارگی است و گوهر بدی در جهان را باز میتاباند، و لذا کشته شدن او شدنی نیست، زیرا زمان از بین رفتن بدی در جهان فرا نرسیده است.
ایرانیان کهن چرخه هستی را زمانی دوازدههزار ساله میدانستند؛ به باور آنها هستی از آغاز تا انجام دوازدههزار سال به درازا میکشیده است، که این دوازدههزار سال را «سال اسطورهای» مینامیدند. این سال اسطورهای نیز خود به چهار فصل یا دورهی سههزار سالی تقسیم میشده است:*
۱- سه هزارهی نخستین زمانی است که همه چیز در توان (بالقوه) است و آفرینش تنها در اندیشهی اورمزد میگذرد.
۲- سه هزارهی دوم ( و یا / بُندهِشن ): که آفرینش نخستین است و جهان هنوز به تیرگی آلوده نشده است.
۳- سه هزارهی سوم ( و یا / گومیچِشن ): که آفرینش در آن میآلاید و نیکی با بدی در میآویزد. این دروه را، دورهی «آمیزش» نیز نامیدهاند، چه آنکه، پدیدههای جهان، سر به سر، آمیزهای از دو ناسازند، آمیخته شدنِ روشنی با تیرگی، نیروهای مزدایی با اهریمنی، جان با تن، آسمان با زمین و ...
۴- سه هزارهی چهارم ( و یا / یچارِشن ): که آفرینش آلوده به سوی پالودگی و پیراستگی میگراید تا در پایان به پاکی آغازین خویش برگردد. آنگاه چرخهای دیگر از هستی، و سال اسطورهای دیگری آغاز خواهد شد.
بر بنیاد آنچه فشرده آمد، ضحاک که گوهر و بنیاد بدی و اهریمن را باز میتاباند، میباید، در زمانی که بدی و دیوی یکسره بر خواهد افتاد ( سه هزارهی چهارم ) از پای در آید و بنابراین فریدون با همهی فرهمندی و شکوه ایزدیش، از آنجا که پهلوانی "فرجامین" نیست نمیتواند ضحاک را از میان بردارد.
بر پایهی روایات کهن، پهلوانی که میتواند ضحاک را یکسره از بین ببرد، گرشاسب، پهلوان افسانهای ایران است که در هزارهی چهارم، ضحاک را که بند گسسته و جهان را برآشفته است از پای در خواهد انداخت:
«در آن هزاره، ضحاک از بند برهد؛ و فرمانروایی بر دیوان و مردمان را فراز گیرد. چنین گوید که: "هر که آب و آتش و گیاه را نیازارد، پس بیاورید؛ تا او را بجوم." و آتش و آب و گیاه از بدی که مردمان بر آنان کنند، پیش هرمزد شکوه کنند؛ و گویند که: "فریدون را برخیزان تا ضحاک را بکشد؛ چه اگر جز این باشد، به زمین نباشیم." پس هرمزد با امشاسپندان به نزدیک روان فریدون رود. بدو گوید که: "برخیز و ضحاک را بکش!" روان فریدون گوید که: "من کشتن نتوانم. نزد روان سامان گرشاسب روید." پس هرمزد با امشاسپندان به نزدیک روان سامان رود؛ سامان گرشاسب را برخیزاند؛ و او ضحاک را بکشد.»**
* از گونهای دیگر، میرجلال الدین کزازی، نشر مرکز، 1380، ص 4
** روایت پهلوی، ترجمه مهشید میرفخرایی، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی تهران، 1367، ص 60