امروز فکر میکردم که بسیاری از ما، روانشناسان، انسانشناسان و فیلسوفان معتقدیم و یا چنان رفتار میکنیم که گویی عالیترین ارزشی که در زندگی یک فرد وجود دارد عبارت است از خودمختاری و یا استقلال شخصیت. این نکتهای است که سنتهای اخلاقی – دینی ما هم بر آن تأکید بسیار دارد و حتی کسانی که سعی در شکل دهی به یک معنویت سکولار دارند (مانند مصطفی ملکیان) آنرا یکی از ارکان طرحشان قرار دادهاند و شرط لازم خوشبختی و یا موفقیت را هم بکاربردن این اصل در تمام شئون زندگی و تصمیم گیری با توجه به آن میدانند. و شخص خودم هم تماماً با این نظریه همداستان!
ولی بهراستی برای این مدعا چه دلیلی وجود دارد؟ برای ما این شاخص شخصیتی چنان بدیهی شده است که کمتر به این سوال فکر کردهایم. آیا نمیتوان در صحت آن تردید کرد؟ آیا خودمختاری و یا استقلال شخصیت یک فضیلت بیچون و چرا است؟
از "ژاک دریدا" که یک فیلسوف پست مدرن و به قولی معروف پدر فلسفهی "ساختارشکن" و یا همان "اوراقگر" خودمان به شمار میآید تا بهامروز نتوانسته بودم چیز دندانگیری بخوانم و برای همین هم دل خوشی از او نداشتم! حس میکردم یک سری بحث انتزاعی درهم و برهم میکند که خودش هم زیاد سر درنمیآورد و بیشتر شاعرانه است تا فیلسوفانه. آنجایی هم که قابل فهم است و تا حدودی فلسفی، فقط یک بحث ذهنی است که ربطی به مشکلات امروزی و اینجایی ما ایرانیها ندارد. البته مرجع همهی این عقاید و اظهارنظرها هم فقط چند تا مقاله بود که به قلم او خوانده بودم به اضافهی چندتا مقالهی دیگر از دیگران و دربارهی او!!
امروز که داشتم شمارهی جدید مجله "مدرسه" را ورق میزدم چشمم افتاد به مقالهای دربارهی کتاب «سیاستهای دوستی» دریدا با عنوان «در پی دوستیهای ناممکن». البته الان که جستجو کردم یادم آمد که قبلاً مجله اینترنتی قاصدک در شمارهی 19 خود همین مقاله را نزدیک یک سال پیش منتشر کرده است و خوب به یاد دارم که حتی پرینت این مقاله را گرفتم که بخوانم ولی متاسفانه تو هیاهوی مطالب دیگر گم شد. ولی اینبار چند جملهای که اول مقاله و به عنوان پیش مقدمه به صورت درشت چاپ شده بود توجهم را جلب کرد:
«آی دوستان من، هیج دوستی نیست» منسوب به ارسطو
«شاید ساعت شادی نیز روزی فرارسد که هرکس بگوید: فرزانهی میران فریاد میزد؛ دوستان، دوستانی وجود ندارند! من، دیوانهی زنده! فریاد میکنم دشمنان، دشمنانی وجود ندارد» نیچه
«قادر بودن برای عزیز داشتن آنچه که در دوست، میتواند او را روزی به دشمن بدل کند، نشانهای از آزادی است، خود آزادی است» دریدا
این جملات آغازین باعث شد تحریک بشوم برای خواندن دقیق و با حوصله این مقاله.
نگاه انسانی دریدا به رویدادهای اطرافش و پرداختن او به موضوعات و احوالات روزمرهای که ما انسانها با آن سروکار داریم، به مانند همین دوستی، برای من که تصور دیگری از او داشتم جالب بود و تلاش او برای پیوند دادن سیاست با اموری که بهنظر میرسد کمتر ربطی به آن دارد مثل موضوع دوستی و به طور کلی اخلاق، قابل تقدیر. دریدا بهجای آنکه از مفاهیم و دروازههایی مانند حزب، جامعه مدنی، ملت – دولت، قرارداد اجتماعی و... استفاده کرده و پا به عرصهی سیاست بگذارد سعی میکند از طریق یک فضیلت (دوستی) وارد دنیای سیاست شود، دنیای سیاستی که به خباثت و بیاخلاقی معروف است. میدانم که نزد بسیاری "سیاست انسانی" و یا "سیاست اخلاقی" پارادوکسیکال و یا حداقل ناممکن فرض میشود ولی بنظرم خود دریدا پاسخ خوبی به چنین کسانی میدهد:
«دوستیای که منظور من است به همان اندازه غیرممکن است که رویایی را که در سخنرانی پذیرش جایزه آدورنو ذکر کردم. یک غیرممکنی که متضاد یا منافی ممکن نیست. کسی باید این غیرممکن را انجام دهد، کسی باید بدان بیندیشد و به آن عمل کند. اگر فقط قرار بود چیزی که ممکن است، اتفاق بیفتد، هیچ چیز ابداً اتفاق نمیافتاد. اگر من فقط آنچه را که میتوانستم انجام دهم، انجام میدادم، من عملاً هیچ کاری نکرده بودم.»
فکر میکنم توضیحی هم که این مقاله دربارهی آن دو جمله ارسطو و نیچه میدهد بسیار ارزشمند است و ارزش خواندن را دارد. فرصت کردید فراموشش نکنید.
مدتهاست احساس تنهایی غریبی دارم... ابهامی درونی رهایم نمیکند... گرفتار خودخواهیای شدم که شاید به غلط، با معادلهای چند مجهولی میخواهم آنرا حل کنم... گاهی فکر میکنم که شاید دنیا بیش از آنکه برای خوب بودن ساخته شده باشد، برای بد بودن ساخته شده است و جهان بیش از آنکه ممّد نیکوکاران باشد ممّد بدکاران است... شاهد گسستگی و سستی غریبی در روابط انسانی اطرافیانم هستم. آن "گشادگی" لازم در روابط انسانی امری نادر و ممتنع شده است و شکل بخشیدن به روابط انسانی سالم و عمیق، کاری بهغایت دشوار... شاید به جرات بتوانم بگویم در یک سال اخیر مهمترین دغدغهام در جهان فکر و اندیشه، تأمل در مناسبات انسانی، نحوهی شکل گرفتن آنها، انواع این مناسبات و کاویدن دیگر گوشهها و زوایای آن بوده است و هر چه جلوتر میروم در کمتر رابطهای میبینم که هر دو طرف آن رابطه، در حفظ سلامت و طراوت آن احساس مسؤلیت کنند و این بار مسؤلیت را با یکدیگر بدوش بکشند. کمتر کسی به این نکته توجه میکند که برای پایان دادن به رابطهای انسانی، فرد اخلاقاً موظف است که طرف مقابل را از وضعیت و تصمیم خود آگاه گرداند و دلایل خود را برای او توضیح دهد و به او فرصت دهد که منطقاش را شنیده و از خود دفاع کند، تا اگر میتواند جبران مافات کند و یا دستکم خود را برای این جدایی به لحاظ روحی آماده کند؛ یعنی تعهّد اخلاقی و انسانی همهی ماست که به طرف مقابلمان احترام بگذاریم و او را به یکباره و بدون هیچ توضیح و آمادگی رها نکنیم... هر روز این تجربه برایم تکرار میشود که افراد صبوری کمتری نسبت به هم میورزند و نمی توانند ورای خطاهای ظاهری و سطحی، کرامت باطنی و عمیق انسانها را ببینند... کانت میگفت ما انسانها "روانشناسی" را ابداع کردیم که دلهایمان به هم نزدیک شود، همدیگر را بهتر بشناسیم و بتوانیم فضای تیره و تار روابطمان را روشنایی ببخشیم ولی نتیجه برعکس شد؛ با رشد روانشناسی فهمیدیم که بسیار "خودخواه"ایم و هیچ کاری را اگر کمتر سودی برایمان نداشته باشد انجام نمیدهیم. با پیشرفت روانشناسی مشخص شد "دوست داشتن" به معنای عمیق کلمه چندان محلی از اعراب ندارد و عشق "نامشروط" ورزیدن امری است دیریاب. اگر به ظاهر کسی را دوست داریم به این علت است که یا نفعی به ما میرساند، و یا لذتی به ما میبخشد، و یا لااقل بخشی از مشکلات ما را جلوگیری میکند... ما گاه آنقدر خودخواهایم که وقتی میبینیم مصیبت و بلایی بر سر کسی میآید نخستین واکنش روانی ما آن است که با خود میگوییم: خدا را شکر، باز خوب است که این مصیبت بر سر ما فرود نیامد!... بهخوبی آگاهم که به این نوع واکنشها نمیتوان قبحی اخلاقی وارد کرد، چه آنکه ساختار روانی و فطری همهی ما انسانها، کم و بیش، بر اینگونه است و ما را چندان اختیاری بر آن نیست و جایی که اختیار نباشد مدح و ذمّی هم روا نیست. ولی در درونم "تناقصی" غوغا میکند و چنین بینشی را ناقض یک رابطه عمیق انسانی میبینم؛ رابطهای که تجربهی گشاده شدن بهسوی دیگری و برداشتن مرزهای میان دو من را به همراه داشته باشد... نامشروطترین عشق انسانی، تنها و تنها، عشق واقعا بیدریغ و یکطرفه است که "مادر"مان به ما میورزد. او همیشه هست تا اینکه مرگ ما را از هم جدا بکند و این همیشه بودن او، شاید شور عاطفهورزی او را برایمان عادی و طبیعی و یکنواخت جلوه دهد... ما آدمیان موجودات غریبی هستیم؛ گهگاه توجه و عشق ورزی یکطرفه را بر نمیتابیم اما وقتی که مرگ ما را از هم جدا می کند هجوم خاطره ی سالها توجه، یکباره منقلبمان می کند...
گسسته و تبآلود نوشتم. میدانم. ولی نه از همرهی خشمگینم و نه از دوستی دل آزرده، و نه به آتش مهر "ماهرویی" میسوزم، آنچه نگاشتم نمودی بود از ستیز ناسازهای درونم، که گاهی توش و تاب از من میرباید و سوزی در جانم میافکند؛ پارادوکس واقعیتهایی که "مغاکی از ریشخند" میان آنها میبینم و هرزگاهی زخمهای التیام نیافتهی جانم را میآزارد. با اینکه همیشه سعی کردهام قدرشناس همهی پدیدههای زندگی باشم و تصویری "گرم و آفتابی" از هستی و سِرشت انسان به اطرافیانم بدهم، ولی این "سویههای سوگناک هستی انسان" نیز رهایم نمیکند؛ سویههایی که نمیدانم از تنگنای این عالم است یا از تنگی نگاه ما آدمیان.
"خدایا چنانم کن که ذهن آدمیان را زبالهدان سخنانم فرض نکنم"