هیچوقت فکر کردهاید القاب و عنوانهایی مانند؛ آیتالله، حجةالسلام، شیخ، آخوند، ملا و... که در جامعه اسلامی به "علمای دینی" نسبت میدهند چگونه بهوجود آمدهاند و منشاء پدیدآمدن آنها در تاریخ اسلام به چه صورت است. این القاب در واقع ابتدا بصورتی خاص مطرح بود که فقط به "اشخاص حقیقی معینی" اطلاق میشد که از بزرگترین شخصیتهای دینی جامه اسلامی محسوب شده و در نظر عوام و خواص افرادی بینطیر در علوم دینی مربوطه شمرده میشدند، ولی بعدها برای کسانی اخذ، نقل، و تقلید شد که جز حسن ظن عامه سرمایهی علمی زیادی نداشتند. به عنوان مثال، با آنکه در عرف "اهل رجال" عنوان "شیخ"، در مقام اطلاق، منصرف به "شیخ الطایفه ابوجعفر طوسی" و عنوان "آخوند" مخصوص به "صدرالمتألهین شیرازی" بود، و همچنین در همین مقام، لقب "ملا"، نزد عامه و خاصه، ناظر به "ملای روم، جلالالدین بلخی"، صاحب مثنوی معنوی شمرده میشد، ولی این عنوانها، به سبب شأن زیادی که صاحبان نخستین آنها در ذهن و نظر مردم پیدا کردهبودند، تدریجاً، تعمیم یافته و به صورت گسترده برای اشخاص دیگر نیز مورد استفاده قرار گرفت. چنانچه مثلاً "امام ابوحامد غزالی"، به جهت احاطهی فوقالعادهای که در جمیع مسائل عقلی و نقلی مربوط به اسلام پیدا کردهبود، "حجةالسلام" نامیده شد و این عنوان برای مدتها، از میان علما، فقط منحصر به وی بود، ولی بعدها از انحصار وی بیرون آمده و از صورت "خاصِ - خاص" بهصورت "خاص - عام" تبدیل شد. همچنین نظیر این تعمیم در مورد "علامهی حلّی" نیز پیش آمد؛ وی نزد علمای شیعه « اعلم علما و جامع معقول و منقول و اعجوبهی عصر» بحساب میآمد و مخصوصاً بهعلت آنکه در سن کودکی، در اکثر علوم متداول عصر احاطه و تبحّر فوق العادهای پیدا کرده بود، حیرت و تعجب عام و خاص را بر انگیخت و وی را، مظهر قدرت خدایی - "آیتالله" – نامیدند و این عنوان به او اختصاص یافت.
بنابراین اینگونه عناوین و القاب ابتداً بهسبب علوّ مرتبهی علمی برخی از علما، مخصوص ایشان بود، ولی اهمیت فوقالعاده آن افراد در نظر مردم، سبب شد که بعدها، ظاهراً از باب تشویق افراد دیگر و وسعت نظر نسبت به آنها، و یا مبالغه و مدحشان، از القابی خاص به القای عام تغیر یابند و برای کسانی که رسیدن به آن مراتب برایشان ممکن نبود، مشهور شدن به این عنوانها مایه کسب حیثیت اجتماعی گردد.
بسیاری از ما احساس پوچ و عبث بودن زندگی خود را داشتهایم و آنرا بهعنوان نحوهای از ادراک موقعیت زندگییمان تجربه کردهایم. اما این احساس به واقع چیست و نحوه مواجه با آن چگونه باید باشد؟
عدهای در بیان و توجیه این احساس میگویند: ما ذرات ریزی در گسترهی بیکران جهان هستیم، زندگی ما حتی بر اساس مقیاس زمینشناختی آناتی بیش نیست تا چه رسد بر اساس زمان کیهانی. در مقیاسهای کیهانی و زمین شناختی که ملیونها سال از آنها میگذرد عمر ما کوتاه و جثته ما بسیار کوچک است و بنابراین زندگی ما در این "مقیاس" اهمیتی نداشته و پوچ و عبث است. ولی بنظرم این توجیه برای پوچی در گرو پاسخ به پرسشی بنیانی است؛ نحوه ارتباط خرد بودن و ناپایدار بودن با پوچی چگونه است؟ چرا اگر زندگی ما هفتاد سال طول بکشد بیهوده مینماید ولی اگر زندگی جاودان داشته باشیم و سهم بیشتری از این جهان دارا باشیم این بیهودگی کمرنگ و یا محو میشود؟ آیا به واقع اگر شما سهم بیشتری در دنیا داشته باشید دیگر زندگییتان پوچ و عبث نخواهد بود و یا عبث بودن آن کمتر خواهد شد؟ نحوه تاثیرگذاری و تاثیرپذیری این دو چگونه است؟
گروهی دیگر به صورتی اینچنین به بیان و توجیه این احساس پرداختهاند: ما مطالعه و کار میکنیم تا کسب دآرمد کنیم، کسب درآمد میکنیم تا هزینه غذا، لباس، مسکن، سرگرمی و تفریح خود را بپردازیم و همه اینها را انجام میدهیم تا خودمان را زنده نگه داریم و احتمالاً خودمان را نگه میداریم که از خانوادهایمان نگهداری کنیم و... همه این کارها به چه هدفی انجام میگیرد؟ همه اینها سیری طولانی است که به هیچ جایی نمیانجامد و پایان آن جز مرگ و فنا نیست. بنظرم میرسد این نوع توجیه و استدلال کردن موجب خواهد شد بهدست دادن هر نوع دلیلی برای هر کاری در زندگی محال شود، چرا که اگر بخواهیم اینگونه بصورت زنجیرهای در پی دلیل هر کاری باشیم در دام دور و تسلسلی گرفتار خواهیم شد که از نظر منطقی قابل قبول نیست. ما بههرحال باید زنچیره استدلاهایمان را در جایی قطع کنیم و به نهایتی رضا دهیم که دلیلی جز خودش ندارد؛ امری که چه در زندگی روزمره و چه در استدلالهای منطقی - فلسفی شواهد بسیار دارد. کدامیک از ما هستیم که در زندگی روزانه و در کارهایی که میکنیم زنجیره استدلالهایمان را تا بینهایت دنبال کنیم؟ کدامیک از ما هستیم که انکار کنیم که توجیههای ما در "محدوده زندگی" به هیچ نهایتی نمیرسد؟ ما همیشه راحتتر از این قانع میشویم و این نوع استدلال به دنبال امری تهی میرود که نهتنها سهمی از واقعیت ندارد بلکه بدست دادن هر نوع دلیلی را محال میکند. از طرف دیگر، بنظرم "حب به ذات" و دوست داشتن خودمان دلیل بسیاری از کارهایمان است. امری که تقریباً تمامی ما، هیچ گاه آنرا زیر سوال نبردهایم و آنرا جز بدیهیات میشماریم و بهدنبال دلیلی برای آن نگشتهایم.
با این همه معتقدم که کسانی که احساس پوچی میکنند شاید در بیان و تبین احساسات خود دچار مشکل باشند؛ برخی از روانشناسان گفتهاند؛ آنجایی که تعارضی فاحش میان آرمانها و دعاوی مورد قبول یک فرد با واقعیتهای موجود پدید آید فرد احساس پوچی میکند و خود را گرفتار آرمان و یا ادعایی کذایی احساس میکند که از زندگی بشری جدا شدنی نیست و گریز ناپذیر میباشد و لذا او سرخورده از نظم گریز ناپذیر جهان به پوچی میرسد. این آرمانها میتواند مادی و یا غیر مادی باشد؛ بسیار دیدهام که فردی به دنبال شریکی آرمانی در زندگی میگردد ولی چون به عبث بودن این پندار پی میبرد و واقعیت تنهایی خود را (و بهنظرم انسان را) لمس میکند دچار سرخوردگی شده و زندگی را عبث میپندارد. در موارد مادی نیز تقریباً همین فرایند حاکم است و به قول معروف "نبودن زندگی بر وفق مراد" باعث احساس پوچی میشد. عدهای دیگر که سعی میکنند عاقلانهتر به زندگی نگاه کنند از راهی دیگر به پوچی میرسند که به بنظرم قرق چندانی با مورد قبل ندارد؛ آنها گاهی سعی میکنند به مانند متفکری بیطرف و دقیق و جستجوگر از فراز زندگی روزمره و عادات آن به خود و زندگییشان نگاه کنند و چشم انداز وسیعتری را برای تماشای زندگی خود اتخاذ کنند. این عده در پایان خود را اسیر و دستبسته تقدیر و سرنوشت و یا تصادفاتی غیر موجه احساس میکنند که در لفافهی زندگی پیچیده شده است و محدودتهای آن در تمام زندگی گسترده و گریز ناپذیر است و لذا باعث تردید و شبههای در مورد جدّی گرفتن زندگی در نزد آنان شده و زندگی و پیگرفتن هدفی در آن بیهوده و پوچ مینماید.
باید اعتراف کنم که از دیدگاهی سکولار (که البته در این مورد "خاص" به آن تعلق خاطری ندارم) میتوانم با پوچی چنین افرادی همدل شوم ولی لبریز بودن چنین افرادی از شکها و تردیدهایی که توان پاسخگویی به آنها را ندارند و زندگی را نزد آنها پوچ و بیهوده مینماید و در عین حال لبریز بودن آنها از مقاصدی "جدّی" در زندگی که نمیتوانند از آنها دست بکشند برایم همچنان طنز دلربایی است؛ بسیار دیدهام افرادی را که دایماً نِق میزدنند: «زندگی بیهوده و پوچ است، زندگی بیهوده و پوچ است...» ولی در عمل با جدیتی تقریباً یکسان با دیگر افراد زندگی را ادامه میدهند و زندگی آنها نیز به مانند دیگران سرشار از تلاشها و برنامهها و حسابگریها است و زندگی خود را چه در تنبلی و چه در تحرک دنبال میکنند.
به سوال دوم این نوشتار میپردازم؛ راهحل مواجه با این پوچی چگونه باید باشد و برای اجتناب از آن چه باید کرد؟ بنظرم به هیچ عنوان نمیتوان از آن "خودآگاهی" که انسان در مورد خود به آن رسیده است پرهیز کرد و همچنین فراموشی این آگاهی نیز با اراده قابل تحصیل نیست. از سویی دیگر، گذشتن از زندگی مادی و تارک دنیا شدن (راهحلی که ادیان شرقی پیشنهاد میکنند) نیز برای انسان امروزی مشقت فراوانی بههمراه دارد که به آن تن نخواهد داد. راهحل دیگری که برای فرار از پوچی پیشنهاد شده است خودکشی و پایان دادن به زندگی است که بنظرم جز گریز از واقعیت و پاک کردن صورت مسأله نیست و از لحاظ نظری نیز بر مشکل پوچی میافزاید؛ کسانی که تصمیم به خودکشی میگیرند در بهترین حالت سعی میکنند به زندگی خود از راه تحقیر زندگی شکوهی خاص ببخشند؛ امری که پارادکسیکال بنظر میرسد و به هیچ عنوان راه حل قابل قبولی برای پوچی نیست.
پس چه باید کرد؟ بنظرم پاسخی فلسفی برای این پرسش وجود ندارد. بههمین جهت اجازه بدهید لحن کلام را تغیر داده و به شکل و گونهای دیگر به آن بپردازم؛ بنظر من، از دیدگاهی سکولار، مواجهای "رندانه"، به مانند آنچه در اشعار حافظ و یا پیر نیشابور؛ خیام، بهجشم میخورد بهترین راهحل میتواند باشد؛ درست است که لطایف و خوشیها و زیباییهای جهان پایدار نیست و دوام و بقایی ندارد ولی این هیچ دلیلی نمیشود که این شادیها و زیباییها را فراموش کرده و یا از دست بدهیم. اندیشه فرصتجویی و عشرتطلبی در نزد حافظ - و یا به گونهای دیگر در خیام - نیز از همینجا است؛ اینکه «به اقتضای خویش لذت عاجل را بیشتر اهمیت دهید و نگران وحشت آجل نباشید». برای معنادار کردن زندگی و گریز از پوچی نباید به دنبال دلیل و یا هدفی بیرون از زندگی بود. هدف زندگی بیرونی نیست؛ خود زندگی است که غایت و هدف زندگی است، تنها چیزی که در این میان وجود قطعی دارد زندگی کردن ماست و با همهی دردها و رنجها و سفاهتی که در آن هست دربارهی وجودش هیچ شکی نیست. فقط زندگی است که حقیقت دارد و عاقل کسی است که قدر و بهای آنرا بداند و این نقد حقیقت را به عبث هدر ندهد و از این رو باید زندگی را با هر آنچه سبب توسعه و افزایش آن است جستجو کرد. غور بیش از حد در زندگی، برای خردمند، آنرا به گوری سخت و سرد بدل میکند که هیچ فایدهای ندارد. وقتی انسان در مقابل تقدیر چارهای جز تسلیم و رضا ندارد، وقتی قسمت ازلی بیحضور او کردهاند، حاجتی نیست که گره به جبین افکنده و از سرنوشت خود بنالد. شرط عقل آن است که انسان در چنین حالی، هرچه در پیمانهاش ریختهاند بگیرد و سر بکشد و آنرا عین الطاف بشمارد. عقل طبیعی حکم میکند که انسان جز بدانچه لذت حال و عشرت عاجل است نیندیشد و از آنچه هنوز درپرده است، و کسی از آن درست خبر ندارد، دغدغهای به خاطر راه ندهد. آرام بر سر جوی بنشیند و شهد لحظه را تماماً بچشد و پردههای گوناگون حوادث را با بیقیدی و بی تأثیر از پیش چشم بگذراند.
هشدار میدهم که در پیش گرفتن این چنین روشی برای زندگی از سر لااُبالیگری و سطحینگری نیست، بلکه حاصل درک عمیق سرشت سوگناک هستی انسان در دیدگاهی سکولار است و پادزهری برای آن؛ دیدگاهی که اگرچه نویسنده در این مورد "خاص" به آن تعلقخاطری ندارد ولی خود را نیز یکسره از آن بینیاز نمیداند و در دنیایی پر از وحشت و سکوت که همه چیزش در حال خرد شدن و فروریختن است ندای شادی، ندای نشاط و ندای زندهدلی سر دادن را بسی ارزشمند میشمارد.
پسنوشت: بخش نخست نوشتار حاضر، روایتى شخصى است از مقاله "پوچی"، اثر تامس نیگل. که در آن، بسیارى از مفاهیمى که نیگل بر آنها اصرار داشته، نه بازگزارده و نیز بسیارى را از اساس، نه برتافته ام.
محسن مومنی در وبلاگ شخصیاش، گفتاری را دربارهی اندیشههای سید جواد طباطبایی و کتاب جدیدش «مکتب تبریز» منتشر کردهاست که من نیز، پیرامون آن گفتار، جستاری کوتاه قلمی کردم. بد ندیدم که آن جستار را در اینجا نیز بیاورم که هم مفید تر واقع شده و هم شاید بتواند، با نظرات دیگر دوستان، کاملتر گردد.
***
بحث «رویارویی ایرانیان با غرب» تبدیل به کلیشهای شدهاست بیش از حد انتزاعی و دور از واقعیتهای تاریخی؛ کلیشهای که در کشورمان همواره خود را با انبوه کتابها و سمینارها و همایشها، با موضوعاتی چون «تقابل سنت و مدرنیته» یا «گذار از سنت به مدرنیته» تکرار کردهاست و سید جواد طباطبایی نیز از این دایره خارج نیست. او چنان تاریخ را به نظامی از ایدهها و مفاهیم مجرد – که بناست سیر امور را هدایت کند – فرو میکاهد که از دیگر سویههای تاریخ خصوصاً وجه انضمامی، و مادی و گاهی اوقات ناآگاهانهاش غافل شده است. البته از هگلیهای راست (که بهگمانم طباطبایی نیز از آنها بشمار میرود) که عقل را در تاریخ برجستگی تام میبخشند و ایدهها را تنها تعین کننده سرنوشت تاریخ میدانند چنین موضعی بعید نیست و علل روانشناسی آن نیز بنظرم قابل درک است؛ میل وسواسگونه به وضوح، و اشتیاق به روایتی ناب و کلی و پیوسته از گذشته تاریخی و همچنین ترس از خطا در فرایند تفکر، که البته نتیجه آن تبدیل «مبانی اندیشه» به اسطوره است.
سید جواد طباطبایی در تلقیای که از تاریخ دارد به "ایدهآلیسم پندارهای تاریخ" میپیوندد. از نظر او فهم گذشته تاریخی در فهم «مبانی» فکری و ایدههای هادی خلاصه شده و از سویههای دیگر، که از قضا، برسازندهی کلیت انضمامی یک عصرند، غافل میشود. من قصد غلطیدن به موضعی ماتریالیستی – تاریخی ندارم ولی معتقدم تحلیل سویههای مادی و اقتصادی و اجتماعی و ناآگاهانهی تاریخ نیز، در کنار نگاه طباطبایی، بسیار لازم است و حتی باید در این میان عناصر تصادفی را نیز در فهم فرایندهای تاریخی پاس داشت. البته بهخوبی آگاهم که این نوع نگاه انتزاعی و ایدهآلیسمی به تاریخ اغلب تسکین خوبی برای درد توسعه نیافتگی بودهاست و خود را نیز با کلیشهای دیگر چون «گذشته کلید را آینده است» تجلی داده است.
درباره تاریخ و نسبت و نگاهمان به آن باز هم سخنها دارم که امید میبرم در فرصتی مناست به آن اندیشیده و بدان بپردازم.
فرِّ بهار بین که به آفاق، جان دهد
هر بوته را هر آنچه سزا دید آن دهد
پارینه آنچه بادِ خزانى ربود و بُرد
آرد دهد به صاحبش و رایگان دهد
سختم شگفت آید ازین هوشِ سبز او
کز هر که هر چه گم شده او را همان دهد
بر فرقِ کوه سوده الماس گسترد
دامانِ دشت را سَلَبِ پرنیان دهد
زان قطرههاى باران بر برگِ بیدْ بُن
- وقتى نسیم بوسه بر آن مهربان دهد -
صدها هزار اختر تابان چکد به خاک
کافاقشان نشان ز رَهِ کهکشان دهد
آن کوژ و کژ خطى که برآید ز آذرخش
طرزى دگر به منظره آسمان دهد؛
پیرىست رعشهدار که الماسْ پارهاى
خواهد به دستِ همسرِ شادِ جوان دهد
آید صداى جوجه گنجشک، ز آشیان
- وقتى که شوقِ خویش، به مادر، نشان دهد -
چون کودکى که سکّه چندى زعیدىاش
در جیبِ خود نهاده، بعمدا، تکان دهد
آید صداى شانه سر، از شاخِ بید بُن،
وقتى که سر به سجده تکان هر زمان دهد؛
گویى که تشنهاى به سبویى، تهى ز آب،
هوهو، ندا مکرّر، هم با دهان دهد
گیرم بهارِ بندرِ عباس کوته است
تاوانِ آن کرانه مازندران دهد
آنجا که چار فصل، بهار است و چشم را،
سوىِ بهشت پنجرهاى بیکران دهد
نیلوفرِ کبود هنوز، آسمانْ صفت،
در خاکِ مَرْو، ز ایزدِ مهرت نشان دهد
شادا بهارِ گَنجه و باکو که جلوهاش
راهت به آستانه پیرِ مغان دهد
از سیمِ خاردار، گذر کن تو چون بهار،
تا بنگرى که بلخ ترا بوىِ جان دهد
زان سیمِ خاردارِ دگر نیز برگذر
تا جلوه خُجَند بهارى جوان دهد
زان سیمِ خاردارِ دگر هم گذاره کن
تا ناگَهَت بهارِ بخارا توان دهد
قالیچهاىست بافته از تار و پودِ جان
هر گوشهاش خبر ز یکى داستان دهد
امّا چو نغز در نگرى منظرش یکىست
کاجزاش یاد از سُنَنِ باستان دهد
در زیرِ رنگهاش یکى رنگ را ببین
رنگى که صد پیام ز یک آرمان دهد
گوید: یکىست گوهرِ این خاک اگر چه یاد،
گاه از لنین و گاه ز نوشیروان دهد
گر خاک گشته در قدمِ لشکرِ تتار،
ور «بوسه بر رکابِ قزِل ارسلان دهد»،
امّا همیشه، در گذرِ لشکرِ زمان،
سعدیش عشق و حافظش اَمن و اَمان دهد
وانگه ز بهرِ پویه پاینده حیات
فردوسىاش روان و ره و کاروان دهد.
محمدرضا شفیعی کدکنی - اسفند ۱۳۵۸