آب و آیینه

به گلشن‌رویی آب و روشن‌روزی آیینه

آب و آیینه

به گلشن‌رویی آب و روشن‌روزی آیینه

ما و سقراط؛ نمونه‌ای از تفکر اخلاقی

«فرض کنید که در سرتاسر زندگی خود سعی کرده‌اید که شخص خوبی باشید و وظیفه خود را آنچنان که می‌فهمید انجام دهید، و در پی انجام امری بوده‌اید که به نفع همگنان شما باشد. همچنین فرض کنید که بساری از همگنان‌تان، شما و آنچه را انجام می‌دهید دوست ندارند و شما را برای جامعه خطرناک می‌دانند؛ اگرچه واقعاً نمی‌توانند درستی این مطلب را اثابت کنند. علاوه بر این‌ها فرض کنید که شما دستگیر، محاکمه و از جانب هیأتی از هم‌قطاران خود محکوم به مرگ شده‌اید، و تمام این امور به‌نحوی انجام گرفته باشد که به حق آنرا ناعادلانه می‌دانید. سرانجام فرض کنید هنگامی که در زندان در انتظار اعدام به‌سر می‌برید، دوستان‌تان فرصتی فراهم می‌آورند تا بگریزید و با خانواده خود به دیار غربت بروید. آنها می‌گویند که می‌توانند تمهیدات لازم را فراهم سازند و از فرار شما به خطر نمی‌افتند؛ اگر بگریزید از زندگی طولانی‌تری برخوردار می‌شوید؛ زن و فرزند شما وضع بهتری خواهند داشت؛ دوستان باز هم خواهند توانست شما را ببینند؛ و عموم مردم فکر می‌کنند که شما باید بگریزید. ]حال[ آیا باید از فرصت استفاده کنید؟»*

تقریباً تمامی ما، بدون هیچ گمان و سرگردانی، به این پرسش پاسخ مثبت خواهیم داد، ولی نغز و اندیشیدنی آنجاست که چرا سقراط، پدر فلسفه اخلاق، در زندگیش و به طور عملی به آن پاسخ منفی داد؟ پاسخی که بنظرم فراتر از مباحث سنتی در باب "عصیان مدنی" می‌باشد.

 

* نخستین گفتار از کتاب فلسفه اخلاق (Ethics)، نوشته ویلیم کِی. فْرَنْکا (William K. Frankena) و چنان‌که گفته‌اند «احتمالاً بخت‌یارترین و پرآوازه‌ترین کتابی که در زمینه فلسفه اخلاق منتشر شده‌است». این کتاب در ایران با ترجمه خوب و دقیق "هادی صادقی" و توسط انتشارات "کتاب طه" نشر یافته است.

کاوشی در پایان داستان ضحاک

پایان ضحاک

در کودکی، یکی از شگفتی‌ها و رازهای شاهنامه که همواره برایم ناگشودنی می‌نمود، پایان داستان ضحاک بود. در این داستان، فریدون هنگامی که بر ضحاک ماردوش چیرگی پیدا می‌کند به ناگاه سروشی بر وی فرو آمده و او را از کشتن ضحاک اژدهافش باز می‌دارد و از فریدون می‌خواهد که او را در کوه به بند کشد. در کوه نیز، هنگامی که او قصد جان ضحاک می‌کند، سروش، دیگر بار، از وی می‌خواهد که ضحاک را به کوه دماوند برده و آنجا به بند کشد. فرجام آنکه، ضحاک به‌ دست فریدون کشته نمی‌شود، بلکه او را در شکافی بن‌ناپدید، با میخ‌های گران بر سنگ فرو می‌بندد.

ولی چرا آن سروش خجسته که پیک آسمانی است، فریدون را از کشتن دیوی جهان آشوب چون ضحاک باز می‌دارد؟

بنظرم بدست آوردن پاسخ جز با قدم گذاشتن در جهان رازآمیز و جاودانه‌ی "باورهای کهن ایرانی" امکان‌پذیر نیست، چه آنکه این باورها، چونان مامی، چنین داستان‌ها و حماسه‌هایی را در دامان خویش می‌پرورد و ژرفکاوی در بنیادها و نهادهای باور شناختی آن می‌تواند رازهای نهفته در چنین داستان‌هایی را آشکار کند. ناگفته پیداست کسی که این‌چنین به داستان‌ها و حماسه‌ها ننگرد می‌تواند آنها را به آسانی پندارهایی پریشان و بی‌بنیاد بانگارد که هیچ واقعیتی را باز نمی‌تابانند. در صورتی که کاویدن بنیادها و نمادهای بکاررفته‌ی اسطوره‌ای و باورشناختی آنان می‌تواند نکته‌ها و نهفته‌های چنین داستان‌های دیرینی را بدر کشیده و باز نماید.

در داستان ضحاک نیز، چز از این راه نمی‌توان به ژرفا و نهان داستان آنگونه که شایسته است پی‌برد و از این روی در این جستار کوتاه می‌کوشم به کمک «نماد شناسی اسطوره‌ی ایرانی»، راز این فرجام شگفت را باز نمایم.

ضحاک در شاهنامه نمادی است "فرجام‌شناختی" (Echatologique)، یعنی از آن‌گونه نمادهای اهریمنی و زیانبار نیست که در بند زمان باشد، برعکس، اگر او کشته شود، بدی، به یکباره، از جهان بر خواهد افتاد. او نماد بدی و ددی، به یکبارگی است و گوهر بدی در جهان را باز می‌تاباند،‌ و لذا کشته شدن او شدنی نیست، زیرا زمان از بین رفتن بدی در جهان فرا نرسیده است.

ایرانیان کهن چرخه هستی را زمانی دوازده‌هزار ساله می‌دانستند؛ به باور آن‌ها هستی از آغاز تا انجام دوازده‌هزار سال به درازا می‌کشیده است، که این دوازده‌هزار سال را «سال اسطوره‌ای» می‌نامیدند. این سال اسطوره‌ای نیز خود به چهار فصل یا دوره‌ی سه‌هزار سالی تقسیم می‌شده است:*

۱- سه هزاره‌ی نخستین زمانی است که همه چیز در توان (بالقوه) است و آفرینش تنها در اندیشه‌ی اورمزد می‌گذرد.

۲- سه هزاره‌ی دوم ( و یا / بُندهِشن ): که آفرینش نخستین است و جهان هنوز به تیرگی آلوده نشده است.

۳- سه هزاره‌ی سوم ( و یا / گومیچِشن ): که آفرینش در آن می‌آلاید و نیکی با بدی در می‌آویزد. این دروه را، دوره‌ی «آمیزش» نیز نامیده‌اند، چه آنکه، پدیده‌های جهان، سر به سر، آمیزه‌ای از دو ناسازند، آمیخته شدنِ روشنی با تیرگی، نیروهای مزدایی با اهریمنی، جان با تن،‌ آسمان با زمین و ...

۴- سه هزاره‌ی چهارم ( و یا / یچارِشن ): که آفرینش آلوده به سوی پالودگی و پیراستگی می‌گراید تا در پایان به پاکی آغازین خویش برگردد. آنگاه چرخه‌ای دیگر از هستی، و سال اسطوره‌ای دیگری آغاز خواهد شد.

بر بنیاد آنچه فشرده آمد، ضحاک که گوهر و بنیاد بدی و اهریمن را باز می‌تاباند، می‌باید، در زمانی که بدی و دیوی یکسره بر خواهد افتاد ( سه هزاره‌ی چهارم ) از پای در آید و بنابراین فریدون با همه‌ی فرهمندی و شکوه ایزدیش،‌ از آنجا که پهلوانی "فرجامین" نیست نمی‌تواند ضحاک را از میان بردارد.

بر پایه‌ی روایات کهن، پهلوانی که می‌تواند ضحاک را یکسره از بین ببرد،‌ گرشاسب، پهلوان افسانه‌ای ایران است که در هزاره‌ی چهارم، ضحاک را که بند گسسته و جهان را برآشفته است از پای در خواهد انداخت:

          «در آن هزاره، ضحاک از بند برهد؛ و فرمانروایی بر دیوان و مردمان را فراز گیرد. چنین گوید که: "هر که آب و آتش و گیاه را نیازارد، پس بیاورید؛‌ تا او را بجوم." و آتش و آب و گیاه از بدی که مردمان بر آنان کنند، پیش هرمزد شکوه کنند؛‌ و گویند که: "فریدون را برخیزان تا ضحاک را بکشد؛ چه اگر جز این باشد، به زمین نباشیم." پس هرمزد با امشاسپندان به نزدیک روان فریدون رود. بدو گوید که: "برخیز و ضحاک را بکش!" روان فریدون گوید که: "من کشتن نتوانم. نزد روان سامان گرشاسب روید." پس هرمزد با امشاسپندان به نزدیک روان سامان رود؛ سامان گرشاسب را برخیزاند؛ و او ضحاک را بکشد.»**

 

* از گونه‌ای دیگر، میرجلال الدین کزازی، نشر مرکز، 1380، ص 4

** روایت پهلوی، ترجمه مهشید میرفخرایی، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی تهران، 1367، ص 60

سُکر عشق

امشب از رهگذر ساعتی همنشینی با دوستی عزیز، که به‌آیین درویشان و وارستگان، دامن از هیاهوی گیتی فراچیده و در گوشه‌ای به «پاس دل داشتن»، نهانِ جهان را می‌جوید و جهانِ نهان را – که خود براستی جهانی است بنشسته در گوشه‌ای – و همساز و دمساز شدن با ساز و آواز شورانگیز و شکیب سوزش، "چیزی" از من ستانده شده‌است که هرچه بازمی‌یابم، نمی‌شناسم.

به ناگزیر، قوّت مِی اِبریق را شکسته و «در خلاف آمد عادت» نوشته‌های پیشین، پیر راز آشنای بلخ و ابیاتی از دریای شگرف و یگانه‌اش «مثنوی» را که با آن‌ها پیوندی رازآمیز و دیرین دارم به کمک ‌طلبیدم.

 

«لا فیها غَولٌ و لا هم عنها یُنزِِفون»

 

جُرعه‌ای چون ریخت ساقی الست

بر سَر این شوره خاک زیردست

جوش کرد آن خاک و ما زان جوشش‌ایم

جرعه دیگر، که بس بی‌کوشش‌ایم

تافت نور صبح و ما از نور تو

در صبوحی با می منصور تو

داده‌ی تو چون چنین دارد مرا

باده کِی بود کو طرب آرد مرا

باده در جوشش گدای جوش ماست

چرخ در گردش گدای هوش ماست

باده از ما مست شد نه ما از او

قالب از ما هست شد نه ما از او

ما اگر قَلاش و گر دیوانه‌ایم

مست آن ساقی و آن پیمانه‌ایم

بر خط و فرمان او سر می‌نهیم

جان شیرین را گروگان می‌دهیم

تا چه مستی‌ها بود املاک را

وز جَلالت روح‌های پاک را

که به بویی دل در آن مِی بسته‌اند

خُم باده این جهان بشکسته‌اند

نیست از عاشق کسی دیوانه‌تر

عقل از سودای او کور است و کر

زان که این دیوانگیِ عام نیست

طب را ارشاد این احکام نیست

گر طبیبی را رسد زاین گون جنون

دفتر طب را فُرو شوید به خون

من سر هر ماه، سه روز ای صنم

بی‌گمان باید که دیوانه شوم

هین که امروز اولِ سه روزه است

روز پیروز است نه پیروزه است

هر دلی کاندر غم شه می‌بود

دم به دم او را سَر مَه می‌بود

کیفَ یاْتی النظمُ لی و القافیه

بَعدَ ما ضاعَت اصول العافیه

ما جنون واحدٌ لی فی شُجون

بَل جنونٌ فی جنونٍ فی جنون

ذره‌ای از عقل و هوش ار با من است

این چه سودا و پریشان گفتن است

چون که مغز من ز عقل و هُش تهی‌است

پس گناه من در این تَخلیط چیست

نه، گناه او راست که عقلم ببرد

عقل جمله عاقلان پیشش بمرد

عاشقم من در فن دیوانگی

سیرم از فرهنگی و فرزانگی

هین بنه بر پایم آن زنجیر را

که دریدم سلسله تدبیر را

غیر آن جَعد نگار مُقبلم

گر دو صد زنجیر آری بگسلم

عاذِلا، چندین صلای ماجرا

پند کم ده بعد از این دیوانه را

من نخواهم عشوه هجران شنود

آزمودم، چند خواهم آزمود

هر چه غیر شورش و دیوانگی‌است

اندر این ره دوری و بیگانگی‌است

 

درباره‌ی اپوزسیون ...

جلسه‌ای که امروز در منزل یکی از فعالان اپوزسیون اصفهان با حضور شیخ عبدالله نوری و حدود سی و پنج نفر از فعالان اپوزسیون و اصلاح‌طلب برگزار شد دارای نکات قابل توجهی بود:

اول از همه دیدگاهای بسیار روشن عبدالله نوری نسبت به مسائل فقهی که حتی تا تردیدافکنی در مساله قصاص پیش رفت، دوم گفته‌های او در مورد سفر اخیر هاشمی رفسنجانی به قم که آنرا یک سفر معمولی توصیف کرد!! و سوم اینکه نقش انجمن حجتیه را در جریانات اخیر کشور بسیار کمرنگ می‌دید. ولی نکته بارز این جلسه همان بود که در چنین جلساتی بارها شاهد بوده‌ام: اکثریت این گروه را نسل اول انقلابی تشکیل می‌دهند که دغدغه‌های آنان فاصله عظیمی با دغدغه‌های نسل حاضر و غالب کشور ما دارد؛ چنانکه هنوز که هنوز است عمده چنین جلساتی به بحث در مورد احکام فقهی خمس، زکات، نماز و ... می‌گذرد و بسیار به ندرت به دغدغه‌های نسل امروز کشور از منظری "فرا سنتی" می‌پردازند. البته تقریباً تمامی افراد این جمع برایم انسان‌های شریف و قابل احترامی هستند و حتی اقلیتی از آنها را نسبت به مسائل فکری و سیاسی روز بسیار آگاه یافته‌ام. ولی آنچه بنظرم تامل برانگیز است "تاخیر فکری و فرهنگی" اکثریت این گروه نسبت به خواسته‌ها، باورها و نیازهای نسل امروز است، چنانکه گویی اگرچه با پاره‌یی از این مردمان به لحاظ زمانی و تقویمی در یک زمانیم ولی از لحاظ فرهنگی در یک زمان به سر نمی‌بریم.