این دو نظریه را با هم مقایسه کنید: "عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید / ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی"؛ و: "عاشق سینه چاک یعنی چه / بتپان، عشق پاک یعنی چه". ارتباط این دو شعر در این است که اولی را حافظ در همان عصری سروده که عبید زاکانی دومی را گفته است (احتمالاً در همان شهر). در آتنِ باستان یا در شیرازِ ابواسحاق اینجو یا در قونیهی عصر مولوی یا در اصفهانِ عصر صفویه یا در تهرانِ امروز کدام یک از این دو بیشتر نمایانگرِ طرز فکر و رفتار واقعی انسان مذکّر است؟ حکما پاسخ میدهند که بیت دوم از واقعیت حرف میزند در حالی که بیت اول به حقیقت میپردازد. بهتر است از عرفانیون نخواهیم که حقیقت را تعریف کنند، چون یقیناً مدعا را عین دلیل میگیرند و باز مقداری شعر تحویل میدهند و پرسش ما بیپاسخ میماند. بنابراین ناچاریم اندکی نیز به تعبیر و تفسیر واژه حقیقت بپردازیم.
حقیقت یعنی غایت مطلوبِ ذهنی،یعنی ایدهآل؛ و در این حیطه عبارت است از مضامین، قالبها و تصاویری ادبی که در رفتار نوشتاری و منظومِ فارسی رواج داشته است و اصطلاحاً مکتب عرفان نامیده میشود. این مضامین و تصاویر همانند قالبیاند که برای تهیهی پارچه سنتی بکار میرود و به آن باسمه میگویند: طرحهایی تبلوریافته از گیاهان و پرندگان و طبیعت که روی چوب حکّاکی شده و نقش آن با ضربه چکش به پارچه منتقل میشود. نوع عالی چنین طرحی وقتی با دست بافته شود ترمه و غیره نام دارد؛ نوع تولید انبوه آن پارچه قلمکارِ باسمه خوانده میشود. اما نه با ترمه و دیبا میتوان طبیعت و جهان را توضیح داد نه با پارچهی باسمه. تکوین و تکامل این طرحها، چه در شکل مرغوب چه در نوع پست، نتیجه تلقین و تکرار است و به شناخت واقعی سازنده و بافنده و خریدار از جهان ارتباطی ندارد. اگر بتوان ارتباطی قائل شد، بین چشم و ذهن انسان است و دست او طی هزارها سال پارچه بافی و صنعتگری. محتوای نقش این قالبهای چوبی نمیتواند از حد برداشتی کلی، مُجمل و عاطفی از جهان پیرامون فراتر برود. ترمه یعنی نقش و رنگ و زیبایی چشمنواز، بادوام و پالایش، تبلور و انتظام یافته. طبیعت یعنی گل و خار و خاشاک و گربه ولگرد و کلاغ و چنار و بوتهی خرزهرهی ناپایدار. ادبیات عرفانی نمونهای وهمآفرین از جهانِ موهومِ اول، و عبید زاکانی نماینده دومی و نمونهای واقعی از جهان واقعی است. شعر حافظ بیان فکر متعالی، و سروده عبید بیان طرز فکر انسان در زندگی روزمره است (از منش و جزئیات خُلقوخوی واقعی پیشینیانمان بسیار کم میدانیم، اما شاید بتوان تصور کرد که حافظ با خواندن هزل صریح و شریرانهی عبید بسیار تفریح کرده و حتی او را بهعنوان زبان گویای خلق خدا ستوده باشد).
محمد قائد / دفترچه خاطرات و فراموشی
نظر شما چیست؟
عادتهای روزمره ذهنم را درهم کوفته و در تنگنا قرارداده و زهر ابتذال و ملال هروزهی آن جانم را افشرده کرده است...
«هر یکی بهچیزی مشغول و بهآن خوشدل و خرسند. بعضی روحی بودند، بهروح ِخود مشغول بودند، بعضی بهعقل ِخود، بعضی بهنفس ِخود. تو را بیکس یافتیم. همه یاران رفتند بهسوی مطلوبان خود و تنهات رها کردند. من یار ِبییارانم.»
چه حس و معجزهی غریبیست در این گقتار از مقالات شمس...
به قول میرزا : سرگردانی قید مکان نیست، قید زمان است!
نمیخواهم گذاشتن نامههای شخصی در اینجا تبدیل به رویه شود، اما امروز که تصمیم گرفتم به ایمیل سابقم سری بزنم، به ناگاه ایمیلی از مسعود عزیز دیدم مربوط به سالیانی پیش. نامه ای با او تهیه کرده بودیم در میانهی توفانی که اینک فرونشسته و از تپش افتاده است، که البته پس از مدتی مشخص شد سو تفاهمی بیش نبود. آن ایمیل متن ویرایش شده نهایی نامه بود که او برایم فرستاده بود برای اظهار نظر و ماجرا انتشار سخنانی از مصظفی ملکیان در وبلاگ شخصی مسعود بود که واکنشهای بسیاری برانگیخت (+ ، + ، + ، +) اگر چه ادامه نیافت و ما در این اندیشه که ملکیان رنجیده خاطر شده و... در سرم شد که این نامه را اینجا بگذارم چه آنکه مسعود بیش از یک سال است که دست به قلم نبرده و زمانهی رنج و اندوه او را در پهنه فراروی و فرازجویی تنها گذاشته است، و باشد که این نامه نشانهای تازه از او، برای "تولدی دوباره" باشد.
***
جناب آقای دکتر ملکیان!
حضور شما در جمع ما فرصت مغتنمی بود که پس از گذشت سالی، نصیبمان شد. کوشیدیم از خرمن اندیشههای شما خوشهها بچینیم و به قدر توان خویش در بالندگی اندیشه و اندیشهورزی نقشی بر دوش گیریم. بر آن بودیم تا همچنان که جوهرهی مصطفی ملکیان را دریافتهایم، چون او جستجوگر بیپروای گوهر حقیقت باشیم و در این راه تقریر حقیقت را برتری دهیم.
آنچه از زبان شما در جلسهای خصوصی دربارهی "تجدد ایرانی" ایراد شد البته برای ما تازگی نداشت. دیرزمانیست که گروهی میکوشند برای استحکام پایههای قدرت خویش، به انکار تمام گذشتهها و داشتهها برخیزند و حقیقت و افسانه و دروغ را در هم بیامیزند تا از این آب گلآلود ماهی مقصود خود را صید کنند. اما این بار انکار تمدن ایران پیش از اسلام را از زبان کسی میشنیدیم که به وسواس علمی در پژوهش و استدلال و استنتاج شهرتی تمام دارد. همین ما را بر آن داشت تا با انتشار عمومی آن سخنان در عرصهی اینترنت، دیگران را نیز از سرچشمهی تفکر شما بهرهمند سازیم و با دمیدن در کورهی نقد، گوهر آبدیدهی حقیقت را در دست گیریم. از آنجا که متعهد بودیم تا سخن استاد را که در جلسهای خصوصی و در میان گروهی اهل فکر ایراد شده بود در سینه نگاه داریم، برای انتشار، اطلاع استاد را لازم دیدیم و پاسخ شما در فرودگاه، دقایقی پیش از پرواز، چیزی جز موافقت نبود. بجد تلاش کردیم تا در انتقال سخنان استاد جانب امانتداری رعایت شود. مقایسهای میان آنچه گفته آمده است با شمهی آن سخنان، گواهی بر صدق کردهی ماست. حتی خود دست به انتخاب زدیم و آنچه بحرانخیز و تنشزا میپنداشتیم را به سقف فراموشی سپردیم و باقی را نقل کردیم.
آنچه از دکتر مصطفی ملکیان آموخته بودیم و در آن جلسه تکرارش را به گوش جان شنیدیم "پرهیز از عقیدهپرستی" در میان اهل فکر و قلم و روشنفکران بود. حال با این معیار چگونه باور کنیم که استاد از انتشار سخنان خود رنجیدهاند و رواج و بازتاب نظرات مناقشهبرانگیز و بحثآفرین خود را برنتابیدهاند؟ آیا نسبت به عقیدهی خود تعصبی ناخواسته داشتهاند و یا انعکاسی در این وسعت و اندازه را مانع آفتابی شدن خورشید حقیقت از پس ابرهای سیاه و آلوده میدانند؟
جناب آقای دکتر ملکیان!
اگر وظیفه و رسالت روشنفکر "تقریر حقیقت" است تا "تقلیل مرارات" پس چرا از آشفتن اذهان خوگرفته با اوهام تمدن پیش از اسلام میگریزید؟ آیا تداوم پیوند دوستی میان شما و جماعت ناسیونالیست بیش از تقریر حقیقت نزد شما ارزش دارد؟ آیا این موضوع که آنان نیز در راه عزت و سربلندی ایران زجرها و دردها را به جان خریدهاند بهانهی مناسبی برای کتمان حقیقت است؟
حالیا که خلاصهی گفتههای شما و متن کامل پیادهشدهی سخنانتان منتشر شده و چنین واکنشها را برانگیخته، چرا از پاسخ دادن تن میزنید؟ از اتفاق همین بازتابها نشان داد عرصهی اینترنت و وبلاگ کارکردهای جدیای نیز در نهاد خود دارد که اغلب به غفلت و بیاعتنایی از کنار آن عبور میشود. امروز به مدد انقلاب فنآوری مرزهای جغرافیایی و زمانی درنوردیده شده و به اندک زمانی، یادداشت یا مقالهای در کران تا کران این کُره خاکی بدست اهلش میرسد. حال آیا جای پاسخگویی در همین میدان یا دستکم در میدانی دیگر چون مجله یا روزنامه نیست؟
جناب آقای دکتر ملکیان!
ما نه اهل غوغاسالاری هستیم و نه اهل هیاهوسازی، که اگر بودیم هزار راه کمهزینه و پرفایده برای صعود از پلکان شهرت در پیش چشم ماست. هدف ما صیقل اندیشههایمان از زنگارهای خرافه و افسانه و موهومات است و از انتشار این سخنان و بازتاب نقدهای آن نیز جز این هدفی نداشتهایم.
حال که به گذشته بازمیگردیم و به انتشار نیافتن چند هزار برگ سخنرانیهای شما اندیشه میکنیم ناچار در گوشهی ذهنمان پرسشی جان میگیرد. آیا جز دلیلی که بارها تکرار کردهاید (که برخی سخنان پیشین خود را امروز قبول ندارید) همین تنشزا بودن و بحرانآفرینی یکی از اسباب خاک خوردن آن سخنان در پستوی زمان نیست؟
جناب آقای دکتر ملکیان!
روشنفکری ایران جز هزار بلایی که بدان گرفتار است در چنبرهی عزلتگزینی و خلوتنشینی، به انزوایی خودخواسته گرفتار آمده است. اگر روشنفکر قرار است گوهر حقیقت را عیان کند مگر راهی جز ارتباط با عموم مردمان نیمهفرهیخته راهی پیش پای اوست؟ سخن راندن در محفلی محدود و در جمعی معدود کجا قابل قیاس است با رسالت روشنفکری که باید بکوشد دانستههای خویش را به آستانهی آگاهی عموم برساند؟ از آن سو، اگر بنا باشد روشنفکر از واهمهی سوء برداشت احتمالی دیگران دم فرو بندد که دیگر هیچ نظریهپرداز و پژوهشگری مجال بیان یافتههای خویش را نمییابد.
جناب آقای دکتر ملکیان!
همچنان که میدانستیم شما دستکم در میان وبنگاران اندیشهورز شناختهشدهای نبودید. انعکاس همین سخنان نه تنها تلنگر و جرقهای در ذهن مشتاقان حقیقت زد که بسیاری را به مطالعه کتب اندک و پیگیری اندیشههای شما ترغیب نمود. و این معنای جز رساندن شما به آستانهی آگاهی عدهای اهل فکر چیز دیگری نیست. بار دیگر تکرار میکنیم در انتخاب و انعکاس سخنان شما هیچ گزینش شیطنتآمیزی در کار نبوده است. مقایسهی سیدی سخنان شما با متن کامل پیاده شده و سنجش آن با متن خلاصهی انتشار یافته، میزان امانتداری ما را آشکار خواهد ساخت.
جناب آقای دکتر ملکیان!
سخن کوتاه کنیم که وقت استاد گرانبهاتر از آن است که صرف خواندن چنین پرسشها و گلایههایی شود. ما از سر شوق دست به کار انتشار سخنان شما شدیم. آنچه را که در این نوشتار طرح کردیم پرسشی است از سر درد که پاسخی از سر مهر میطلبد.
با سپاس
مسعود برجیان-اکبر داستان پور
20/6/1384
امروز که به رسم نوروزی مشغول مرتب کردن اتاق و وسایلم بودم چشمم به نامهی زیر افتاد که بیش از یک سال پیش در جواب نامهی دوستی غربت نشین نگاشته بودم. به ناگاه سوزی در جانم گرفت و شوری شیفته و بینایم کرد. چه حال و هوایی بود آن روزها؛ در میانهای آغازین و پایانی. و پر از نشانههایی رازناک از آنچه در ذهنم میگذشت و یا در حال از بر کردن و پژوهیدن آن بودم، که اگر به روشنی خوانده شود، در جای جای آن ردپای دیگران و کامههایی که از آنان گرفته بودم به خوبی هویداست.
***
دوست خوبم
با سلام و ادب
دریافت نامه صادقانه و بیدروغت مرا سخت به فکر فرو برد و بارها آنرا خواندم. سپاسگذارم که روح لطیف و شریف خود را بر من گشادهای و در مهرورزی چنین سخاوتمندی. آنچه که من از نامهات فهمیدم بیش از آنکه ابرازی از سر ناامیدی و دلسردی باشد تمنای شنیده شدن بود و تلاشی برای پیوندیافتن با دیگری در لحظهای که فشار طاقتفرسای تنهایی و تنگنای این عالم و زهر ابتذال و ملال روزانه آن و عادتهای روزمره جان ما آدمیان را افسرده میکند و به دنبال روزنهای میگردیم برای خارج کردن این غبار نشسته بر دل.
میدانی، من نیز این روزها وضع چندان خوبی ندارم. در خود احساس بدی و گناه میکنم. اولی چیز تازهای نیست، تقریبا همیشه احساس بد بودن در من بوده است، ولی دومی خیلی تازگی دارد. احساس گناهکاری به همان مفهوم توراتی. حالت وحشتناکی است و احتیاج به یک پناهگاه روحی دارم که نمییابم. گاهی با خود فکر می کنم که بالقوه بدترین خلق خدایم. اگر این حرف مسیح که اندیشه گناه، گناه است درست باشد (که اگر هم درست نباشد دست کم بسیار زیباست) از خود گناهکارتر کسی را نمیشناسم. باور کنید راست میگویم . وقتی به خود فکر میکنم به یاد تورات میافتم که آدمی بالقوه دانه همه گناهان را در کشتزار جانش پنهان دارد.
ولی با همه این وجود به زندگی عشق میورزم و معتقدم (و نه فقط معتقد، بلکه این گونه زندگی میکنم) که که در زندگی روزانه هزار چیز کوچک است که هر یک به سهم خود چیزیست و شایسته آن که آدم تا اعماق و با هزار ریشه به آنها چنگ بزند و دوستشان بدارد. یعنی که زندگی را دوست داشته باشد.
از کودکیت نوشتهای و اینکه اکنون بکارت غفلت معصومانهاش دریده شده است. با تو هم داستانم و بی هیچ گمان و گزافه من نیز با یادآوری آن روزها دلم می گیرد برای امروز خودم؛ روزهایی که شوریده جستن و آزمودن بودیم و گنجایی و پذیرائیمان بیش از امروز بود؛ با جانی برهنه و دلی بیزنگار چه بازی گوشیها و کینه توزیها که نمیکردیم و با ذهنی ساده و نیالوده، به گام جستن، چه راه های شناختی را که نمیرفتیم...
از فریب و دروغ و درویی دیگران نوشتهای که به گمانم بزرگترین بیحرمتی به کرامت و شخصیت و شعور انسانی است و هسته اصلی شخصیت های نابهنجار و آزار دهنده.
از خواهرت گفتهای که به خوبی بیاد دارم زمانی او را بهترین و نزدیکترین دوست و رفیق شفیق خود می دانستی و اکنون تو را فراموش کرده است. می دانی... زمانه به من آموخته است که همیشه در مناسبات انسانیام با دیگران زوالپذیری و ناپایداریاش را در نظر بگیرم و با درک این سویه خالی به آن رابطه ادامه دهم. با آنکه در فضای تجربه های شخصی من روابط انسانی از درجه اهمیت کم نظیری برخوردار بوده است و حتی داشتن رابطهای خوب با خداوند را با داشتن روابط انسانی عمیق در پیوند میدانم ولی این جنبه روابط تاریک روابط انسانی را هم هرگز فراموش نکردهام.
و بالاخره از تنهایی گفتهای و ازدحام آن در جان و روانت. روزگار امروز ما نیز روزگار ازدحام تنهایان است. به قول شاملو: کوه ها با همند و تنهایند / همچو ما، با همانِ تنهایان! بگذار در این باره از دوست و استاد خوبم مصطفی ملکیان کمک بگیرم. آنچه این جا میآورم قسمتی از بحث ایشان درباره ویژگیهای یک انسان معنوی است که آن را دوسال پیش در جمعی دوستانه در میان گذاشت و بگمانم به خوبی در باره تنهایی و چگونگی نحوه مواجهه با آن پرداخته است:
«... فقط استمداد از خود
انسان معنوی از درون خود همه چیز را طلب میکند و نه از بیرون خود و بنابراین به هیچ هویت بیرونیای، چه هویتهای انضمامی بیرونی و چه هویتهای انتزاعی بیرونی، هیچ وقت امید نمیبندد. در واقع اینکه:
ای نسخه نامه الهی که تویی ای آینه جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی
این «از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی» یک معنای عمیق دارد و آن معنا اینکه انسان معنوی فقط و فقط از خودش استمداد میکند و نه از هیچ موجود دیگری. اینکه بسیاری از از عرفا معتقد بودهاند ما از خودمان همه چیز را میخواهیم به نظر من یک معنای بسیار عمیقی دارد و آن اینکه انسان معنوی تنها موجودی را که شک ندارد که وجود دارد، خودش است و کمک این موجودی را که شکی در آن نیست، رها نمیکند. برای کمک گرفتن از موجوداتی که اولاً شک در وجودشان هست و ثانیاً اگر شک در وجوشان نباشد، در اینکه بتوانند به او کمک کنند یا نکنند، شک هست و ثالثاً اگر در آن هم شک نباشد، در اینکه بخواهند کمک کنند یا نخواهند کمک کنند، شک هست و ما اگر دقت کنیم، همه امیدمان به موجوداتی است که اولاً شک هست در اینکه وجود دارند یا نه، ثانیاً شک هست در اینکه اگر هم وجود دارند، آیا میتوانند به ما کمک کنند و یا نه و ثالثاً شک هست در اینکه اگر هم میتوانند به ما کمک کنند یا نه میخواهند به ما کمک کنند یا نمیخواهند که به ما کمک کنند و به این معنا است که انسان معنوی بیش از همه انسانهای دیگر میفهمد که تنهاست و تنهایی ویژگی انسانهای معنوی است. ما انسانهای غیر معنوی فقط تنهایی فیزیکی را میفهمیم و گاهی نیز یک تنهایی دوم را میفهمیم و آن وقتی است که دیگران به ما پشت میکنند. ما انسانهای غیر معنوی مثلاً بنده را فرض کنیدکه هر چه میگویم، همه قبول کنند، مخاطبان، دانشجویان و ... همه قبول کنند، هیچوقت احساس تنهایی نمیکنیم. ما فقط در دو جا احساس تنهایی میکنیم. یکی وقتی توی خانه و یا توی محیط کار تنهاییم (تنهایی فیزیکی) و یکی هم وقتی که دیگران به آدم پشت میکنند. اما انسان معنوی میفهمد که چه دیگران پشت بکنند و چه پشت نکنند، چه پشت بکنند و چه رو بکنند، انسان تنها است. تنهایی به این معنا یعنی میدانم که هیچ کسی غیر از من نمیتواند به من کمک کند. من تنها کسی هستم که میتوانم به خودم کمک کنم. به گفته بودا که میگفت: چه کنم با شما که به خود کمک نمیکنید و از من توقع کمک دارید و بعد میگفت: دستی که به سوی من دراز میکنید، اول به درون خود دراز کنید، باید استمداد از خودتان بکنید. به این معنا یک انسان معنوی کاملاً احساس تنهایی میکند. اینکه قرآن میفرماید «لقد جئتمونا فرادا کما خلقناکم اول مره» همانگونه که نخستین بار شما را تنها آفریدیم، به ما هم تنها باز میگردید. امام فخر رازی در تفسیر بزرگ و مفصلی که بر قرآن نوشته است، در تفسیر این آیه یک جمله جالبی دارد و میگوید به نظر من اگر همه نسخههای قرآن در دنیا بسوزد و هیچ نسخهای از قرآن باقی نماند، فقط و فقط این آیه از قرآن باقی بماند که «لقد جئتمونا فرادا کما خلقناکم اول مره» به نظر من برای تحول زندگی همه انسانها همین یک آیه کافی است. چون اینکه ما تحول روحی پیدا نمیکنیم، به خاطر این است که به دیگران چشم داریم، دل بستهایم به دیگران. اگر میفهمیدیم که واقعاً تنها هستیم، میآمدیم سراغ خودمان و نقاط قوت و ضعف خودمان محل توجهمان بود. مانع بودنهای خودمان برای خودمان و ممد بودنهای خودمان برای خودمان محل توجهمان بود. اینکه نمیفهمیم خودمان مانع خودمان هستیم، خودمان کمککار خودمان هستیم و اینکه نمیفهمیم هر بیم و امیدی که هست، فقط باید معطوف به خودمان باشد به این دلیل است که دیگران را میبینیم. اما اگر یک روز انسان بفهمد که من در جمع تنهایان به سر میبرم، به تعبیری که کانت میگفت و بعدها پیتر الورکر بر آن تأکید ورزید، ما جمع تنهایان هستیم. ما جمعیت نیستیم، جمع تنهایان هستیم. یعنی الآن اینجا یک تعداد انسانهای تنها دور هم نشستهاند، اما فکر نکنید وقتی کنار هم مینشینید، تنهایی ما زایل میشود، این تنهایی عمیق مابعدالطبیعی که همه ما داریم، همه شش میلیارد انسان هم که زیر یک سقف بنشینند، برطرف شدنی نیست، فقط و فقط جمع تنهایان داریم. عرفا و انسانهای معنوی این جمع تنهایان را احساس میکنند که من واقعاً در این جهان تنها هستم. چون انسان معنوی به تعبیر کانت این را خوب در مییابد که دیگران اگر به تو نزدیک میشوند، برای سود خودشان است. هر کسی اگر به تو نزدیک میشود، برای سود خودش است. تو هم همینطور هستی و به دیگران که نزدیک میشوی، برای سود خودت میباشد. البته این مطلب قبح اخلاقی ندارد. ساختار روانی ما به گونهای است که چنان ساخته شدهایم و قوام روحی ما به این است که هر کدام فقط در اندیشه سود خودمان هستیم. طبعاً وقتی شما به من نزدیک میشوید، سود خودتان را در نظر میگیرید و من هم وقتی به شما نزدیک میشوم، سود خودم را در نظر میگیرم. بنابر این قبح اخلاقی ندارد. اما علیرغم اینکه قبح اخلاقی ندارد، همه میتوانیم یک درس بزرگ از آن بگیریم و آن اینکه بفهمیم که ?ما تنها هستیم? و اینقدر به اینکه میتوانیم به گمان خودمان با جمع شدن در جایی یا با تحصیل اقبال و رویکرد دیگران، تنهایی خودمان را زایل کنیم، نیندیشیم. در واقع بدانیم که ما در باطن کار تنها هستیم و هیچکدام از این اجتماعات نمیتواند این تنهایی عمیق را ریشه کن کند.
این نکته بسیار مهم است که شما فقط از خودتان استمداد بطلبید و بدانید که اگر ممد و امدادگری در جهان هستند، در درون خودتان است و اگر مزاحم و مانع در جهان هست، در درون شماست. معنویان جهان به رغم اینکه میگفتند «اعدا عدوک نفسک التی بین جنبیک» بزرگترین دشمنانت خودت هستی، یعنی بزرگترین مانع خودت هستی، در عین حال میگفتند «علیکم انفسکم» در واقع میگفتند همه چیز در درون توست، هیچکس را نباید متهم به این سو یا آن سو کرد... »
از صمیم قلب امید میبرم مرا به خاطر طولانی شدن این نامه ببخشی. با آنکه امشب تا دیر وقت در محل کار بودم ولی خواندن نامهات چنان توش و تاب از من ربود که جز به با در میان گذاشتن آنچه که در ذهن و جانم گذشت آرام نگرفته و به خواب نمیرفتم. اگرچه گمان میبرم نثر نه چندان ساده و صمیمیاش ( چنان که خود نو همواره مینویسی) پاسخ مناسبی برای آنچه نوشتهای نباشد.
با مِهر و احترام
اکبر
دو بامداد بیست و هشت آبان هشتاد و پنج.